17

709 200 2
                                    

    «عمارت شن شیائو های، خانه‌ی پدری وانگ ییبو»

هایکوان و شوانگ بخاطر شرکت کردن توی تولد ژان که فقط یک روز به برگزاریش مونده بود، از ماه عسلشون برگشته بودن. توی پذیرایی نشسته و درباره عروسی ییبو و ژان حرف می‌زدن.

هایکوان گفت "مامان چرا مستقیما درباره عروسی از پیش تعیین شده به خود ییبو نمیگیم؟ آخه جلوی کلی آدم قراره چطور واکنش نشون بده..."

کارمن جواب داد "آره چرا که نه؟ همه چیز رو به ییبو می‌گیم و ییبو هم کاری به جز آتیش کشیدن این خونه یا اصلا کل زمین نمیکنه. ما قبلا درباره‌ی این موضوع فکر کردیم هایکوان. شاید جلوی کلی آدم ییبو کاری نکنه. فقط امیدوارم همه چیز خوب پیش بره."

شوانگ بین بحثشون پرسید "اصلا چرا ییبو تبدیل به همچین پسر سرد و کم حوصله‌ای شده؟"

کارمن با طعنه جواب داد "همه افتخارش برمی‌گرده به پدرشوهر محترمم. اینطور نیست شوهر عزیزم؟ پدر تو هم یه آدم کم حوصله و سرد بود و ارثـش به ییبو هم رسیده. حتی بخاطرش داریم ییبو و ژان رو مجبور می‌کنیم تا باهم ازدواج کنن"

شیائو های زیر لب جواب "اما تقصیر پدرم هم نبود. پدرم فقط یکم خشک بود"

کارمن سریع رو به شوهرش برگشت و گفت "الان چی گفتی؟ فقط ساکت باش باشه؟" و بعد رو شوانگ کرد و پرسید "شوانگ مطمئنی می‌تونی ییبو رو ببری بیرون؟"

شوانگ جواب داد "آره مامان انجامش میدم‌. نگران نباش" و به طرف اتاق ییبو به راه افتاد.

"ییبو عزیزم..." قبل از اینکه شوانگ بتونه چیز بیشتری بگه، ییبو حرفش رو قطع کرد "برو بیرون. همین حالا. شوانگ برو پی کارت الان رو مود حرف زدن نیستم"

شوانگ ییبو رو نصیحت کرد "مهم نیست..‌.تو هیچ وقت قرار نیست منو خواهر صدا کنی؟ جدا تو کوچیکتر از منی. نباید به اسم صدام کنی."

ییبو در جوابش حرفی نزد و فقط چشم غره رفت.
شوانگ گفت "خیلی خب بلند شو می‌خوایم بریم خرید. می‌خوام فقط یه دونه لباس و یکم جواهرات بخرم‌" و شروع به کشیدن دست ییبو کرد.

ییبو گفت "خدایا.. شوانگ دفعه قبلی که بردیم خرید هفت ساعت تموم طول کشید. من نمیام. از گه گه بخواه ببردت"

شوانگ خواهش کرد "برادرت سرش شلوغه. بیا دیگه. قول میدم این بار لفتش ندم. قول میدم. بیا بریم حالا" و ییبو با بی میلی از روی تخت بلند شد تا همراه شوانگ به خرید بره.

***

خرید کردن شوانگ حالا دو ساعتی طول کشیده بود.

ییبو بی حوصله گفت "سائو شوانگ زود خرید کن وگرنه همینجا میذارمت و میرم"

شوانگ جواب داد "لباس خریدنم تموم شد. حالا باید بریم طلا فروشی"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now