35

415 80 1
                                    


«عمارت لو میان جین»

یک روز از اعتراف ییبو می‌گذشت و حس مراقبت و مالکیتش نسبت به ژان چند برابر شده بود. گچ پای ژان فردا باز می‌شد و سه روز بعد هم مراسم ازدواجشون اتفاق می‌افتاد.

با اینکه صبح شده بود ییبو هنوز هم از خونه‌ی ژان تکون نخورده بود و توی اتاقش به سر می‌برد. کریستال به اتاق پسرش صبحونه فرستاد و ژوچنگ پشت میز غذاخوری با غر زدن‌ شلوغی به بار آورده بود "مامان چرا هنوز توی اتاقن؟ دارن چی­کار می‌کنن توی اون اتاق؟ بهشون بگو بیان پایین دیگه. ژان که تا لنگه ظهر خوابه پس ییبو کله سحر اونجا چی می‌خواد؟"

کریستال چشم غره‌ای رفت و گفت "با توی احمق باید چی‌کار کنم؟ زنگ بزن از منگ زی جواب سوالات رو بپرس... عجب بچه­ی غرغرویی هستی تو دیگه"

"مامان چرا این­طوری می‌گی؟ من غرغرو نیستم. ژان غرغروئه. اصلا می‌دونی..."

کریستال وسط حرف پسرش پرید و برای اینکه بیشتر حرصش رو دربیاره تاکید کرد "قبل اینکه پرتت کنم بیرون خودت بلند شو برو غرغرو"

ژوچنگ صندلیش رو عقب داد و گفت "خیلی خب دارم می‌رم"

کریستال سری تکون داد و و با تنی پایین جواب داد "پسره‌ی احمق"

***

ژان چند باری زیر لب نالید "اممممممم... ییـ.. ییبو ولم کن"

ژان گرسنه‌ بود و ییبو از ساعت هشت صبح اونجا اومده و با کلی بوسه‌ی خیس از خواب بیدارش کرده بود. ییبو برای ژان یه بسته شکلات آورد و ژان به سختی موفق شده بود شکلات‌های مورد علاقه‌اش رو تموم کنه چون بوسه‌هایی که ییبو به سر و صورتش می‌زد، اجازه راحت خوردن شکلات‌های خوشمزه‌اش رو می‌گرفت. بالاخره عقب کشید و جیغ زد "ییبو من گشنمه"

"می‌دونم بیبی... منم گرسنمه" گفت و دوباره به بوسیدنش ادامه داد.

ژان با زاری با خودش فکر کرد "خدایا...من گشنمه اما نه گشنه‌ی بوسیدن"

هرچند ییبو نظر دیگه­ای داشت. بوسه‌هاش پر از شور و اشتیاق بود و نقطه به نقطه­ی دهن ژان رو با سماجت مزه می‌کرد. کمی پایین­تر رفت و این­بار شروع به مارک کردن گردنش کرد.

ژان که حالا کمی آزاد‌تر شده بود گفت ‌"ییبو من برای صبحونه گرسنمه... آهههههه ولم کن"

ییبو عقب کشید و با ناباوری بهش خیره شد "ژان... تو همین الان کلی شکلات‌ خوردی. حتی یه دونه‌ هم به من ندادی بعد میگی گرسنته؟"

ژان جواب داد "هرچی... من گرسنمه بهم غذا بده خودت هم صبحونه‌ بخور"

ییبو با حرص پرسید "چرا من باید بهت غذا بدم؟"

ژان با افتخار سینه جلو داد "چون من همسر عزیزتم. برای همین"

ییبو کلافه جواب داد ‌"تو هم با این همسر بودنت..."

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now