04-06

1K 274 37
                                    

    «عمارت شن شیائو های، خانه‌ی پدری وانگ ییبو»


وانگ ییبو مثل همیشه صبح زود بیدار شد تا به پیاده‌روی صبحگاهیش برسه. وقتی به خونه رسید جوابی که ژائو لوسی بهش داده بود رو دید.
ییبو پرسید "خوبم. تو چطوری؟ اهل کجایی؟"

ژان با وانمود کردن به اینکه ییبو رو نمی‌شناسه پرسید "چونگ چینگ و تو؟"


ییبو جواب داد "پکن"


و اینطور چت کردن های بی پایانشون شروع شد. کل روز از موبایل جدا نمی‌شدن و یک سره باهم حرف می‌زدن.


موقع ناهار ییبو هنوز هم در حال چت کردن بود و این توجه برادرش رو جلب کرد. هایکوان سعی کرد کمی سر به سرش بذاره "داداش کوچیکه نمیشه یکم گوشیت رو کنار بزاری؟ نکنه با کسی قرار میذاری؟"


ییبو با شنیدن حرف‌های هایکوان چشم غره‌ای به برادرش رفت.


مادر ییبو بلافاصله جواب داد "اینطوری نگو. پسرم با کسی قرار نمیذاره"


ییبو از سر میز بلند شد و گفت "بسه دیگه. میرم توی اتاقم" و به سرعت سالن غذاخوری رو ترک کرد.


هایکوان از مادرش پرسید "مامان به نظرت نباید هرچه زودتر بهش بگی؟"


مادرش جواب داد "هنوز یک ماه مونده. وقتش که برسه بهشون میگیم"


بعد از کل روز چت کردن، بالاخره شب رسیده بود. ژان حین چت کردن خوابش برد. اما ییبو هنوز هم بهش پیام می‌داد. وقتی جوابی نگرفت فهمید شاید لوسی خوابش برده. آخرین پیامش رو هم فرستاد "شبت بخیر. صبح می‌بینمت"

         «دانشگاه ژنگ‌ژو»


صبح روز بعد ژان چت باکـسش رو چک نکرد. برای اولین کلاسش دیر کرده بود و توی راه رو می‌دوید که تصادفا به کسی برخورد کرد. خب اون یه نفر...


ییبو با عصبانیت فریاد زد "دوباره شروع شد. می‌خوای کل روز همین جوری بخوری به من؟ پس اول بگو تا خودمو برای کل روز آماده کنم"


ژان فورا گفت "نه نه. نمی‌خواستم بهت بخورم. متاسفم فقط کلاسم دیر شده بود. ببخشید"


ییبو گفت "فقط دهنتو ببند باشه. اینقدر هم نگو متاسفی. اصلا می‌دونی برو به جهنم. خواهشا دیگه قیافت رو بهم نشون نده" و به سمت خروجی به راه افتاد.


اما ژان هنوز هم اونجا ایستاده بود و به حرف‌هایی که از دهن ییبو بیرون اومده بود فکر می‌کرد. مگه خیلی زشت بود؟ یا شاید هم خیلی لاغر؟ یا رقت انگیز؟ چرا نمی‌تونست به عنوان یه آدم بهش احترام بزاره؟ ییبو حتی نمی‌تونست قیافش رو تحمل کنه؟ اما وقتی پیام هاش رو جواب می‌داد که اینقدر وقیح نبود. شاید هم لوسی خیلی خوشگل بود.


بعد از تموم شدن اولین کلاسش بالاخره سراغ چت باکسـش رفت. کلی پیام از طرف ییبو بود. توی آخرین پیامش ییبو گفته بود "امروز صبح با دیدن قیافه‌ی یه احمق شروع شد"

می‌تونست بغضی که توی گلوش شکل گرفته بود رو احساس کنه. ییبو واقعا خیلی ازش متنفر بود. جواب داد "خب بهش اعتنا نکن"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now