25

825 201 26
                                    

سکوت کرکننده¬ای سرتاسر خونه رو فرا گرفت. کسی قصدی برای شکستن این سکوت نداشت. ییبو هاج و واج به مادرش نگاه می¬کرد. داد کشید "لعنتی چه مزخرفی داری می¬گی؟"

"مواظب حرف¬ زدنت باش یی¬¬.." قبل از اینکه کارمن بتونه حرفش رو کامل کنه، پسرش بینش پرید و دوباره فریاد کشید "تو بهتره مراقب هرچی که از دهنت بیرون میاد باشی... من این نامزدی رو تموم نمی¬کنم... پس دهنت رو ببند."

کارمن با آرامش جواب داد "ییبو دارم دوباره بهت هشدار می¬دم که مراقب حرف¬ زدنت باشی... تو اون دختر رو دوست داری پس نامزدیت با ژان همین¬جا تموم می‌شه."

ییبو با چشم¬هایی که از حالت عادی گشادتر شده بود، گفت "چه بلایی سرت اومده؟ اصلا می¬فهمی چی داری میـ..." این بار نوبت مادر بود که حرف پسرش رو قطع کنه "اما شما دوتا چطور همدیگه رو ملاقات کردین؟ چطور همه چیز اتفاق افتاد؟ اول تعریف کن..."

لوسی شروع به مزخرف گویی کرد "بذارید من توضیح بدم... ییبو از اول من رو دوست داشت..."
کارمن حرفش رو قطع کرد و رو به ژان گفت "تو نه... ژان تو توضیح بده دقیقا چه اتفاقی افتاده."

ژان با پایین انداختن سرش، اتفاقاتی که افتاده بود رو توضیح داد "م...من... مامان کارمن من همیشه دنبال توجه ییبو بودم... می¬خواستم دوستش بشم...ییبو همیشه با رفقاش خیلی خوب رفتار می¬کرد...منم فکر کردم اگه دوستش بشم باهام خوب رفتار می¬کنه، یه اکانت تقلبی توی وی چت ساختم و از عکس لوسی استفاده کردم. بعد همه چیز اتفاق افتاد. من نمی¬دونستم قراره این اتفاق¬ها بیفته. متاسفم..."

ییبو با صدایی که به زور شنیده می¬شد،¬ پرسید "تو توجهم رو می¬خواستی و می‌خواستی دوستم باشی؟" بالاخره همه¬ی توضیحات ژان رو شنیده بود. اما نه تو مکان و زمان مناسب.

ژان آهسته جواب داد "آره..."

کارمن با طعنه پرسید "اما الان دیگه مهم نیست. درسته وانگ ییبو؟ تو دوستش نداری، مگه نه؟"

ییبو جواب داد "اینقدر این رو به زبون نیار! لطفا...بس..." کارمن دوباره جمله پسرش رو ناتموم گذاشت.

"عزیزم ژان... بانی کوچولو...حلقه رو بهم پس بده."

ییبو فریاد بلندی کشید "مامان بس کن. چه غلطی داری می¬کنی؟"

کارمن یه بار دیگه گفت "تو بس کن. باشه؟ فقط بس کن ییبو. ژان حلقه رو بهم برگردون."

ییبو با صدایی که حالا ردی از شکستگی داشت، گفت "مگه نگفتی من نامزدتم؟ حلقه رو پس نده...این کار رو نکن..."

کارمن از پسرش پرسید "چرا حالا داری نقش بازی می¬کنی؟ نکنه پشیمونی؟"

ییبو با لحنی که عصبانیت ازش می¬بارید، گفت "چرا باید پشیمون باشم؟ من از هیچی پشیمون نیستم."

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now