34

472 92 5
                                    


|عمارت شن شیائو های|

ساعت ۸ صبح بود. هایکوان برای رفتن به دفتر کارش آماده می‌شد و شوانگ در حال دیدن عکس‌های قدیمی گوشی همسرش بود که ناگهان یکی از عکس­های ژان و هایکوان توجهش رو جلب کرد. تلفن رو به سمت مرد گرفت و پرسید "کوان کی این این سلفی رو باهم گرفتین؟"

هایکوان رو به همسرش کرد و جواب داد. "یادت نمیاد؟ یه سالی ازش می‌گذره. روزی رو که ژان اینجا اومد و ازم پرسید ییبو کجاست یادته؟ بهش گفتم داره مسابقه می‌ده و این بزرگ­ترین اشتباه زندگیم بود... من حتی دقت نکردم خودش تنها داره رانندگی می‌کنه. اون روز قبل از اینکه بره این عکس رو باهم گرفتیم. همش تقصیر من بو..."

شوانگ اجازه­ی سرزنش بیشتر خودش رو از هایکوان گرفت و پرسید. "اشکالی نداره... مشکلی نیست کوان. تو یا حتی ژان مقصر نبودین. فقط... نمی‌دونم. خانواده­هامون از اون تصادف چیزی نمی‌دونن. به نظرت کار درستی کردیم؟ ما همه چیز رو ازشون مخفی کردیم..."

هایکوان جواب داد. "درست و غلطیش رو نمی‌دونم شوانگ... اما ما به روش خودمون حلش کردیم. اون دختر رو بردیم بیمارستان و حالش هم کاملا خوب بود. نمی‌دونم چرا بعد از تصادف ییبو دیگه مسابقه نداد. فکر کنم همه چیز درست پیش رفت. هرچند دیگه مهم نیست..."

شوانگ از جا بلند شد و به سمت در رفت. "فکر کنم همین­طوره. زود بیا پایین. می‌رم به مامان کمک کنم"

هایکوان بلافاصله پرسید. "هی وایسا پس بوس صبح بخیر من چی می‌شه؟"

شوانگ چشم غره‌ای رفت و دستگیره در رو فشار داد. "خودت رو بوس کن"

"بیخیال..." و قبل از اینکه هایکوان جمله‌ش رو کامل کنه همسرش از اتاق رفته بود.

|عمارت لو جیان مین|

صبح زود بود و جینگ یو با انواع مختلف میوه که مخصوصا برای ژان آماده کرده بود، روی مبل جا خوش کرده بود. یه دور با همه کسایی که طبقه پایین بودن، گپ زد و بالاخره برای دیدن ژان از پله‌ها بالا رفت. ژان با آرامش کامل خوابیده بود. جینگ یو آهسته وارد اتاق شد و با قدم‌های بی‌صدا نزدیک تخت شد. صورت ژان رنگ به رو نداشت. دستش رو به سمت به موهای پخش شده‌اش برد و به آرومی نوازششون کرد. صدا زد. "بلند شو پسر صبح شده"

ژان با شنیدن صدای نرم و آهسته­ی جینگ یو، چشم‌هاش رو باز کرد. با پشت دست چشمش رو مالید و دندون‌های خرگوشیش رو با لبخند بزرگی نشون داد. بغلش کرد و صداش زد. "جینگ یوآ..."

تپش قلب جینگ یو با حرکت ژان سریع‌تر شد. اولین بارش نبود، هر موقع ژان این­طور بغلش می‌کرد همچین واکنشی نشون می‌داد. مدام توی ذهنش تکرار می‌کرد "مال من نیست... مال من نیست... مال من نیست"

با نهایت توان جلوی اشک‌هاش رو گرفت و بعد از بغل ژان بیرون اومد و پرسید "چطوری؟"

ژان جواب داد "عالیم... تو چطور؟ جینگ یوآ عروسیمون رو کنسل کردن..."

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now