44

738 85 20
                                    

    «کارخانه هه پنگ»
هه‌پنگ توی اتاقش نشسته و مشغول انجام کارهای عقب افتاده‌اش بود. در بدون اطلاع قبلی باز شد و زان جین پا به اتاق گذاشت. لپ تاپش رو خاموش کرد و سرش رو بالا آورد. ابرویی بالا انداخت و پرسید "پدر اینجا چی کار دارین؟‌"
زان جین با مهربونی پرسید "هیچی فقط... می‌تونیم چند دقیقه باهم حرف بزنیم پسرم؟"
هه‌پنگ همون طور که از روی صندلی بلند می‌شد و به طرف مبل‌های جلوی میزش می‌رفت جواب داد "حتما. چه اتفاقی افتاده؟"
زان جین روی مبل نشست و هه‌پنگ مشغول ریختن چایی از قوری‌ای که روی میز بود شد‌. فنجون پر شده رو جلوی پدرخوانده‌اش قرار داد و پرسید "بهم بگیn... چی شده؟ مضطرب به نظر میاین"
زان جین با ناراحتی جواب داد "درباره جیاست. نمی‌دونم چه طور بگم. جیا خواهر دوقلوته اما... آههه چطور بگم..." نفس عمیقی کشید و با لحنی غمگین‌تر ادامه داد "جیا این روزها خیلی بی‌ فکر شده هه‌پنگ. از همین الان طرفشون رو گرفته..."
هه‌پنگ فنجون دوم چایی رو برای خودش ریخت و با وانمود کردن به اینکه سرش شلوغه جوابی نداد.
زان جین ادامه داد "مادرت خیلی زجر کشید. کشته شد. پدری که فقط اسم پدرت رو یدک می‌کشه کشتش‌. برای اینکه کارمن رو دوست داشت و از مادرت سوء استفاده کرد. مادرت آدم ساده‌ای بود. باهاش خوابید و وقتی باردار شد، پدرت ولش کرد و زندگیش رو گرفت. اگه مادرت رو به کشتن نداده بودن می‌تونستم باهاش ازدواج کنم و الان می‌تونستیم یه خانواده داشته باشیم. اما نشد... بگذریم. همه این دلایل برای نابودیشون کافی نیست؟ چرا خواهرت سعی داره خودش رو به نفهمیدن بزنه؟"
از روزی که چشم باز کرده بودن، زان جین این داستان رو توی گوش دختر و پسر خونده بود. اولش هر دو داستان ساختگی زان جین رو باور کرده بودن اما این روزها بای‌جیا داشت به حقیقت پی می‌برد و برای همین می‌خواست هه‌پنگ رو با داستان قدیمیش نسبت به خواهرش تحریک کنه. ادامه داد"نمی‌خوام خاطرات تلخ رو به یادت بیارم ولی تو باید..." با صدای زنگ تلفن هه‌پنگ، زان جین حرفش رو نصفه رها کرد.
هه‌پنگ نگاهی به اسم روی صفحه انداخت و بعد با پوزخند تاریکی به زان جین چشم دوخت.
زان چین پرسید "چیه؟"
هه‌پنگ جواب داد "می‌خوای یه چیزی بشنوی؟" منتظر جواب مرد نموند و جواب تماسش رو داد و روی اسپیکر گذاشت.
صدای قاتلی که استخدام کرده بود از طرف دیگه خط به گوش رسید "قربان نمی‌تونم جای مناسبی برای شلیک کردن به بای‌جیا پیدا کنم"
هه‌پنگ جواب داد "توی دفتر کارش یا جای دیگه نکشش. وقتی به خونه‌‌ رسید بکشش. فقط با یه گلوله نه. کاری کن ذره ذره با درد بمیره"
صدای شوکه مرد پشت خط و زان جین هم زمان بلند شد "چــــــــی؟"
قاتل پرسید "اون خواهرتون نیست؟"
هه‌پنگ جواب داد "اگه نمی‌تونی اینطوری بکشیش ولش کن. یکی دیگه رو استخدام می‌کنم"
قاتل بلافاصله جواب داد "انجامش می‌دم. لازم نیست به کس دیگه‌ای خبر بدید" چه طور می‌تونست همچین پیشنهاد گنده‌ای رو رد کنه؟ هه‌پنگ بهش پول زیادی داده بود و باید کارش رو هر طور که مرد می‌خواست انجام می‌داد.
هه‌پنگ با زمزمه کردن خوبه‌ای تماس رو قطع کرد و رو به زان جین پرسید "حالا فهمیدی؟"
زان جین این بار سعی کرد نقش پدری نگران رو بازی کنه "آره فهمیدم. اما جیا..."
هه‌پنگ نذاشت ادامه بده و گفت ‌"پدر می‌دونم دوستش داری. اما باید درکم کنی. جیا همین الان هم مثل اونها تبدیل به شیطان شده. من باید عدالت رو برای مادرم اجرا کنم. پس لطفا..."
زان جین آهی کشید و گفت "هر کاری می‌خوای انجام بده"
هه‌پنگ از جا بلند شد و گفت"خیلی خب پدر. من باید جایی برم. بعدا می‌بینمتون"
چهره زان جین به محض رفتن هه‌پنگ با پوزخندی تیره شد "این درست همون چیزیه که می‌خوام. تو هیچ عدالتی اجرا نمی‌کنی. فقط غرق این بازی انتقام شدی و من ازش لذت می‌برم. بکش یا کشته شو... نه اهمیتی به تو می‌دم و نه خواهرت و نه هیچ کس دیگه. من فقط انتقام زویی‌ـم رو می‌خوام"
    «عمارت گو شیانگ پنگ»
امیلی متعجب پرسید "ژو شوان به نظرت این کار ییبو رو عصبانی نمی‌کنه؟ یعنی اصلا چرا باید انجامش بدی؟ ییبو دوستت داره و توهم دوستش داری. ییبو خیلی زود از اون پسره طلاق می‌گیره پس چرا می‌خوای همچین کاری بکنی؟"
ژو شوان سعی کرد عصبانیتش رو پشت چهره خندونش قایم کنه. الان تنها کاری که می‌خواست بکنه قطع کردن سر امیلی بود تا دیگه حرف نزنه. چه طور می‌تونست جلوی نقشه‌هاش رو بگیره؟ نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم بکنه. جواب داد "امیلی تو دیگه باید درکم کنی. ییبو آدم خوبیه اگه ژان پیشش شروع به گریه کردن کنه نرم می‌شه. برای همین باید انجامش بدم. اگه مستقیما به ییبو بگم بیا باهم بخوابیم تا باردار بشم و بتونی از ژان طلاق بگیری هیچ وقت انجامش نمی‌ده. میگه نمی‌خوام بهش خیانت کنم. برای همینه می‌خوام به ییبو دارو بخورونم و باهاش بخوابم‌. اونوقت حامله می‌شم و طلاقشون زودتر اتفاق میفته"
"پس..." صدای امیلی با ورود یهویی لی‌من توی گلوش خفه شد.
لی‌من گفت"دخترم درست می‌گه. این کار خیلی زود جداشون می‌کنه. باید امتحانش کنیم. چون پای خوشحالی دخترم وسطه پس باید انجامش بدیم"
امیلی جواب داد "پس همین کار رو انجام می‌دیم. باید..." این بار با زنگ گوشیش حرفش نصفه موند. یوبین بهش زنگ زده بود. تماس رو نادیده گرفت و ادامه داد "انجامش می‌دیم. بالاخره این احمق هم وقت کرده بهم زنگ بزنه. الانه که به دست و پام بیفته. لعنتی باید جوابش رو بدم." و به طرف تراس رفت و جواب داد "چی می‌خوای عوضی؟ داری وقتم رو..."
یوبین بی توجه بین حرفش پرید "بیا بهم بزنیم. دیگه بهم زنگ نزن"
امیلی از شنیدن حرف یوبین جا خورد. نمی‌دونست چه حسی باید داشته باشه. دوست پسرش بالاخره زبون باز کرده بود. فریاد زد "توی حروم زاده... بسه اینقدر جوک نگو. منظورت از بهم زدن چیه؟ نکنه تو هم مزه پسرها زیر زبونت رفته؟ مثل برادر حال به هم زنت؟ بسه..."
یوبین نذاشت بیشتر از این ادامه بده "در مورد خانواده‌م درست حرف بزن. هرچی از دستت کشیدم بسمه. این طور برای هر دومون بهتره. دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن" و بلافاصله قطع کرد.
برف شدیدی شروع به باریدن کرده بود اما امیلی نمی‌خواست به اتاق برگرده. به تلفنی که روش قطع شده بود خیره موند. یوبین همون کسی نبود که همیشه ازش عذرخواهی می‌کرد؟ حالا چه طور امروز باهاش بهم زده بود؟
ژو شوان نگاهی به امیلی خشک شده کرد و به داخل کشیدش. برف‌های نشسته روی شونه‌‌اش رو کنار زد و پرسید "چی شد؟"
امیلی با لبخندی جواب داد "بیا اول نقشه تو رو انجام بدیم. بعدش من چندتا جواب می‌خوام... جواب که نه. می‌خوام زودتر ازدواج کنم. یوبین باید جایگاهش رو بدونه"
ژو شوان محکم بغلش کرد و گفت "بهترین دوست خودمی"
    « ایتالیا»
هنوز خورشید بیرون نیومده بود. وی‌ژو و جینگ‌یو در آرامش مطلق استراحت می‌کردن که زنگ تلفن وی‌ژو پسر رو از خواب پروند. بین خواب و بیداری روی پاتختی دنبال تلفنش گشت و وقتی پیداش کرد به صفحه که اسم مادرش رو نشون می‌داد، نگاه کرد.
به جینگ‌یو که صدای بلند بیدارش نکرده بود نگاه کرد. بعد کلی دعوا باز هم کنار هم روی یک تخت خوابیده بودن. با به یاد آوردن دعوای دیشبشون نیشش باز شد. درباره اینکه کی روی مبل بخوابه دعوا می‌کردن اما جینگ‌یو می‌خواست پیشش روی تخت بخوابه.
اونقدر توی فکر‌هاش غرق شد که تلفنش از زنگ خوردن ایستاد. آهی کشید. شاید امروز مجبور نمی‌شد به سخنرانی بالا بلند مادرش که ابدا هیچ علاقه بهش نداشت گوش بده. هنوز از نفس راحتش چند ثانیه‌ای نگذشته بود که دوباره زنگ تلفنش به صدا در اومد. از روی تخت بلند شد به آرومی به سمت بالکن اتاق رفت و در رو بدون تولید کمترین صدایی بست. نفس عمیقی کشید و جواب داد "این دفعه دیگه چی شده؟"
"اوه... بچه دست نگه دار. حالا جرئت پیدا کردی باهام این طوری حرف بزنی؟ خیلی بی چشم و رو شدی."
وی‌ژو چشمی چرخوند و باز پرسید "چی می‌خوای؟ برو سر اصل مطلب"
مادرش، لی شیو یی، با نیشخندی گفت "فکر کنم پسر شیو چینگ و لوان جین بهت خوب جرئت داده تا اینطوری حرف بزنی. یا شایدم داشتن یه پسر کنارت توی اتاق هتل بهت شهامت داده. اینطور نیست عوضی کوچولو؟"
سعی کرد صداش رو کنترل کنه تا داخل نره "ازشون دور بمون"
زن ناخون‌های بلندش رو از نظر گذروند و گفت "اوه بیبی بوی ما داره عصبی می‌شه. می‌تونم اضطرابت رو حس کنم. اهه... چی می‌گم معلومه که می‌تونم چون من مادرتم" روی جمله آخر که فقط برای مسخره کردن به زبون آورده بود، تاکید کرد و به واکنش پسرش خندید. ادامه داد "بیخیال بریم سر اصل مطلب. تو هیچوقت قرار نیست عوض بشی چون یه موجود حال به هم زنی. زودتر برگرد شانگهای. برات با دختر شریک پدرت قرار ازدواج گذاشتیم. این ازدواج سود زیادی به شرکت می‌رسونه"
وی‌ژو این بار تحمل نکرد و فریاد کشید "تو اصلا مادری؟ چه طور می‌تونی اسم خودت رو مادر بذاری؟ وقتی بهت گفتم همجنسگرام بردیم بیمارستان تا به دکتر نشونم بدی. گفتی هرکاری می‌تونه بکنه تا به یه آدم عادی تبدیلم کنه. فکر نمی‌کنی من همین الان هم نرمالم؟ درباره خانواده اون‌ها حرف می‌زنی؟ می‌دونی می‌گفتن چه چقدر از پسرشون راضی و خوشحالن؟ حتی اگه گی باشه باز هم دوستش دارن. این یعنی خانواده‌. این کسیه که می‌تونی مادر صداش کنی. حالا داری به خاطر منفعت خودت و کارخونه‌ت مراسم ازدواج برام می‌چینی؟ خجالت نمی‌کشی؟"
شیو یی جواب داد "صدات رو بیار پایین بی چشم و رو. یه خاطر چیزی که بهت دادیم باید شکر گذار..."
وی‌ژو بین حرف مادرش پرید "چی بهم دادین؟ از بچگیم دارم تلاش می‌کنم و زجر می‌کشم. همیشه باید پول خوراکی‌های مدرسه‌م رو خودم با شغل‌های پاره وقتم می‌دادم. چون هیچوقت به خودت زحمت ندادی اهمیت بدی. همه می‌دونن ما یه خانواده‌ایم ولی کسی از دل ماجرا خبر نداره. ازت متنفرم. تنهام بذار"
تلفنش از دستش کشیده شد. سرش رو به عقب برگردوند و جینگ‌یو رو پشت سرش دید. جینگ‌یو با بلند شدن وی‌ژو از خواب بیدار شده بود و تموم مدت به مکالمه پسر توی تراس گوش می‌داد‌. تلفن رو نزدیک گوشش برد و صدای زن رو شنید‌.
"پس به همین زودی یادت رفت من و پدرت چقدر در حقت لطف کردیم؟ همین که به دنیا آوردمت باید شکر گذار باشی. باید ازمون تشکر می‌کردی که همون یه وعده غذا هم بهت می‌دادیم. منطقی باش اصلا چرا به سه وعده غذا نیاز داشتی؟ تو یه موجود همجنسباز نفرت انگیزی. دلم برات می‌سوزه که..."
اما با داد جینگ‌یو صدا تو گلوی زن خفه شد "اگه یه روزی با من و خانواده‌ام دگیر شدی بدون یه آب خوش از گلوتون پایین نمی‌ره. این آخرین هشدارمه. دیگه هیچ وقت سعی نکن بهش زنگ بزنی"
وی‌ژو کلمه‌ای به زبون نیاورد. نگاهش به رگه‌های نارنجی خورشید که کم کم بیرون می‌اومدن بود. امروز ورق جدیدی از زندگیش بود. اولین باری بود که حس می‌کرد کسی رو داره تا بهش تکیه کنه. یه نفر برای خود خودش. جینگ‌یو از پشت بغلش کرد و دست‌هاش رو روی شکمش به هم قفل کرد.
وی‌ژو گفت "برو اونطرف. چی کار داری می‌کنی؟"
حتی جینگ‌یو هم می‌دونست برخلاف حرکاتش، به بغلی برای دلداری، نیاز داره. چند دقیقه‌ای توی همون حال موندن. جینگ‌یو سکوت رو شکست و گفت "بیا بریم داخل و یه کم دراز بکشیم. عصر پرواز داریم"
وی‌ژو سری تکون داد و همراهش به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید و اجازه داد جینگ‌یو بغلش کنه.
زیر گوشش زمزمه کرد "باید بهم اعتماد کنی. همیشه ازت محافظت می‌کنم"
وی‌ژو جوابی نداد و فقط از آغوش که بوی امنیت می‌داد لذت برد. چند دقیقه بعد بین گرمای دست‌های جینگ‌یو که دورش حلقه شده بود به خواب رفت و زمزمه «دوستت دارم»ـش رو نشنید.
    «عمارت وانگ ژان»
برخلاف روزهای گذشته امروز دیرتر بلند شد. تموم بدنش درد می‌کرد. چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد اما ییبو رو کنار خودش ندید. خودش رو روی تخت بالا کشید و نشست. با اینکه زمستون بود، پرتوهای خورشید راهشون رو به وسط اتاق باز کرده بودن. نگاهی به دور و اطرافش انداخت اما بازهم نتونست پیداش کنه. ترس از دست دادن ییبو بار دیگه به جونش افتاد. آهسته صدا کرد "ییبو..."
بی اینکه اهمیتی به درد بدنش بده بلافاصله از جا بلند شد و در دستشویی رو با شتاب باز کرد. اونجا هم اثری از ییبو نبود. از پله‌ها با سرعت پایین اومد و داد کشید "ییبو کجایی؟" وقتی جوابی نگرفت زمزمه کرد "ولم کرده؟" دوباره اسمش رو فریاد زد "ییبو"
صدایی در جوابش نشنید. ناگهان ییبو از نا کجا آباد جلوش سبز شد. اما تنها نبود. پشت سرش ژو شوان ایستاده بود. نزدیک ییبو شد و دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و جلوی ژان ییبو رو بوسید.
ژان با چشم‌های خیس از اشک گفت "چی کار داری می‌کنی؟ برگرد پیشم"
ییبو با چهره‌ای خالی از هر احساس جواب داد "متاسفم. ما برای باهم بودن ساخته نشدیم. باید طلاق بگیریم"
ژان فریاد زد "چی؟"
با فریادی که کشید از کابوسی که می‌دید بیدار شد.
ییبو کمرش رو نوازش کرد و محکم به آغوشش کشید "چیزی نیست. هیس... همه چیز خوبه"
ژان خودش رو عقب کشید و توی چشم‌هاش خیره شد. ییبو رهاش نکرده بود. زیر لب گفت "تو... تو ولم نکردی؟ فکر کردم..."
با دیدن حال خراب ژان محکم بغلش کرد و پرسید "چی شده؟ داشتی خواب می‌دیدی؟ توی خواب سعی داشتی یه چیزای بگی. می‌خواستم بیدارت کنم اما بیدار نمی‌شدی. آخرش هم اینطوری ترسیده داد زدی. چه اتفاقی افتاده عزیزم؟"
ژان نفس عمیقی کشید و به ییبو نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه ییبو رهاش نکرده. جواب داد "داشتم کابوس می‌دیدم. دیدم... ولم کردی و اون دختره..." لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش رو پایین انداخت. ادامه داد "دیدم تو و ژو شوان پیش هم برگشتین"
ییبو دستش رو زیر چونه ژان برد و گفت "بهم نگاه کن"
وقتی از نگاه ژان روی خودش مطمئن شد ادامه داد "اول از همه ما هیچ وقت باهم نبودیم. من مستقیما بهش گفتم توی مود قرار نیستم. بهم گفت مزاحمم نمی‌شه و فقط از دور دنبالم می‌کنه. به‌ خاطر روی خوبی که بهم نشون داد قبول کردم اما نمی‌دونستم همش ساختگی بود... حالا من یه مرد متاهلم. یه همسرم دارم که از وقتی یادم میاد عاشقش بودم. خانواده مهم‌ترین چیزه و من با خانواده‌ام خوشحال‌‌ترینم. هیچ چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه"
ژان لبخند بی جونی زد. سرش رو تکون داد. حالا همه چیز براش مشخص شده بود. هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تونست ییبو رو ازش جدا کنه. خودش رو بیشتر توی آغوش ییبو جا داد.
ییبو با شیطنت گفت "اگه یه کم دیگه اینجوری بمونیم ممکنه کارای دیگه‌ای کنم"
"جرئت نکن حتی بهش فکر کنی. اونجا..." یهو دستش رو روی دهنش گذاشت تا چیز اضافه‌تری نگه.
ییبو با خنده جواب داد "کجا؟ سوراخت درد می‌کنه؟ بذار ببینمش"
ژان بلافاصله ییبو رو هل داد و با بدن دردناکش به سمت حمام دوید. ییبو از وضع ژان بلند خندید و توی جاش غلت خورد. از همون جا داد زد "مواظب باش. کاری نمی‌کنم. آروم باش"
ژان اهمیتی نداد. اول خودش حمام کرد و بعد از خودش، ییبو رو به داخل حمام فرستاد. دلش می‌خواست امروز بیرون از خونه غذا بخوره.
***
ژان لقمه‌اش رو قورت داد و گفت "ییبو بیا درخت کریسمس بخریم"
ییبو کنار دهنش رو پاک کرد و جواب داد "باشه انجامش می‌دیم... وقتی داری غذا می‌خوری حرف نزن"
بعد از گفتن باشه‌ای دیگه تا آخر غذا چیزی نگفت.
وقتی از رستوران بیرون اومدن، تازه متوجه برف سنگینی که می‌بارید شدن. ییبو شالگردن ژان رو دور گردنش محکم کرد و گفت "باید عجله کنیم. شاید برف شدت بگیره"
ژان جواب داد "باشه من فقط می‌خوام چندتا چاپستیک و کاسه جدید و درخت کریسمس بگیرم"
ییبو سری تکون داد و به طرف پاساژی به راه افتادن. بعد از چند ساعتی گشت گذار که همش صرف انتخاب کردن ژان شد، بالاخره خریدشون تکمیل شد. اما برف با سرعتی هر چه تموم‌تر می‌بارید.
ژان نگاهی به بیرون انداخت و پرسید "ییبو اگه توی این هوا بریم بیرون امنه؟"
ییبو جواب داد "نگران نباش. فاصله اینجا تا خونه فقط ۱۰ دقیقه است. زود می‌رسیم"
ژان سر تکون داد و همراه ییبو راه افتاد. سوار ماشین شدن و به طرف خونه راه افتادن. ژان از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت "ییبو مواظب باش. آروم برون"
راه ۱۰ دقیقه‌ای با رانندگی آروم ییبو ۲۰ دقیقه‌ای طول کشید تا به خونه برسن. از ماشین پیاده شدن و کیسه‌های خریدشون رو برداشتن. ژان همون طور که پا به پذیرایی می‌گذاشت گفت "خونه آروم..." برگشت و هیجان زده رو به ییبو گفت "بیا درخت رو تزئین کنیم"
ییبو جواب داد "الان نه. خیلی خستم"
ژان غر غر کرد "ولی من الان می‌خوام تزئینش کنم"
ییبو کتش رو در آورد و گفت "باشه باشه فقط شروع نکن غر زدن"
شروع به چیدن وسایل روی درخت سبز رنگشون کردن. وسط تزئین کردن، تلفن ژان زنگ خورد. گفت "می‌رم برش دارم" و از پله‌ها بالا رفت تا جواب تلفنی که توی اتاق خوابشون در حال زنگ خوردن بود رو بده.
اسم کارمن روی تلفنش خاموش و روشن می‌شد. جواب داد "سلام مامان" و از پله‌ها پایین اومد. دوباره جواب داد "آره مامان"
با شنیدن کلمه‌ای که از دهن ژان بیرون اومد گوش‌های ییبو تیز شد. صبر کرد تا ژان نزدیکش بشه و بعد آروم پرسید "کیه؟"
ژان لب زد "مامان کارمن"
ییبو دستش رو جلو برو و گفت "بدش به من" بعد تلفن رو روی گوشش گذاشت و گفت "چی می‌خوای؟"
کارمن دلخور جواب داد "واقعا؟ حالا که خرت از پل گذشته لحن حرف زدنت هم عوض شده؟"
ییبو جواب داد "هرچی. بگو چی می‌خوای؟"
کارمن جواب داد "فردا بیاین اینجا. همه قراره دور هم جمع بشیم. برادرت و بقییه همگی برای شام میان و..." به اینجای جمله‌اش که رسید مکث کرد.
ییبو مشکوک پرسید "و؟"
کارمن جواب داد "ازشون عذرخواهی کن"
ییبو برای چند دقیقه‌ سکوت کرد. هیچ جوره نمی‌تونست با این برنامه عذرخواهی مخالفت کنه. بار دیگه تموم کارهایی که کرده بود از جلوی چشم‌هاش رد شد. حق با مادرش بود. گفت "میام. فردا هردوتامون میام. حالا دیگه زنگ نزن" و بعد فورا قطع کرد.
ژان نگاهی بهش انداخت و گفت ‌"واقعا؟ حتی نذاشتی حرفش رو کامل بزنه"
ییبو گفت "فراموشش کن. بیا به ادامه کارمون برسیم"
ژان باشه‌ای گفت و مشغول شد. چند ساعتی بعد با گذاشتن ستاره‌ای روی بالاترین نقطه درخت عقب کشید و به نتیجه کار دونفرشون نگاه کرد. هیجان زده گفت "خیلی خوشگل شده بیا باهاش عکس بگیریم"
با درخت تزئین شده و گربه‌ای که پایینش خوابیده بود عکس گرفتن. شام خوردن و شروع به شستن ظرف‌های کثیف کردن.
ییبو بشقاب کفی رو به دست ژان داد و گفت "بیا زودتر انجامش بدیم"
ژان پرسید "چی؟"
بشقاب دیگه‌ای برداشت و گفت "اممم پسر کوچولوم داره بی‌قرار می‌شه"
ژان نگاهی گیجی به ییبو انداخت و پرسید "پسرت؟ چی... پسرت کجاست؟ اصلا مگه تو پسر داری؟ چرا من چیزی نمی‌دونستم؟"
ییبو با چشم اشاره‌ای به پایین تنه‌ش کرد و جواب داد "اینجاست..."
ژان قیافش رو توهم کشید و گفت "اه... چندش"
ییبو خودش رو عقب کشید و مظلومانه جواب داد "ولی وقتی واردت میشه از لذت جیغ می‌کشی"
ژان بازوی ییبو رو با ملاقه چوبی توی دستش زد و فریاد کشید "تــــــو..." و به سرعت از دست ییبو فرار کرد.
ییبو بلافاصله پست سرش شروع به دویدن کرد و پسر بازیگوش رو روی مبل انداخت. روش خیمه زد و گفت "تو ‌که می‌دونی نمی‌تونی از دستم فرار کنی‌" و گاز نه چندان آرومی از گردنش گرفت.
ژان سر ییبو رو از توی گردنش بالا آورد "می‌دونم..." و شروع به بوسیدن لبش کرد.
غلتی زد و این بار خودش روی ییبو قرار گرفت. روی عضو ییبو که همین الان هم سختیش به خوبی مشخص بود نشست. کمی روی عضو ییبو خودش رو تکون داد و پرسید "چرا همیشه با چند تا لمس کوچیک تحریک می‌شی؟"
ییبو جواب داد "فقط چند تا لمست کافیه تا به مرز انفجار برسم"
ژان با فشاری بیشتری باسنش رو به عضو نبض دار ییبو مالید و ناله پسر زیرش رو درآورد. لب‌های ییبو رو بوسید و از روش بلند شد و پایین پاش زانو زد. سرش رو نزدیک عضو ییبو برد و بوسه‌ای از روی شلوار بهش زد. سرش رو بالا آورد و پرسید "پسر کوچولوت هنوز درد می‌کنه؟"
ییبو ناله خفه‌ای کرد "خیلی..."
زبونش رو روی فاق شلوار ییبو کشید و جواب داد "پس بذار کمکش کنم راحت شه."
زیپش رو باز کرد و شلوار و باکسرش رو کمی پایین داد. عضو سفت شده ییبو که برقی‌ از پریکام روش نشسته بود، بیرون کشید. لیسی روی شکاف سرش زد تا سفیدی کمی که ازش بیرون زده بود رو پاک کنه و بعد زبونش رو دور عضو گرمش چرخوند.
صدای ناله ییبو با کارش بلند شد "آههههههه..."
سر ژان رو به عضوش فشار داد و شروع به ضربه زدن داخل دهن تنگش کرد. عضوش به ته گلوی ژان برخورد می‌کرد و چشم‌های ژان رو کمی نمناک کرده بود. دستش رو زیر برجستگی‌های زیر عضوش برد و اونقدر باهاشون بازی کرد تا ییبو با گذر برق سفیدی از جلوی چشم‌هاش، توی دهنش به اوج رسید و ژان تموم کامش رو قورت داد.
ییبو شروع به در آوردن لباس‌های ژان کرد. روی مبل درازش کرد و پاهاش رو بالا داد. نگاهی به سوراخش کرد و خواست واردش بشه که ژان جلوش رو گرفت "وایسا..."
ییبو بی طاقت پرسید "چرا؟"
ژان چیزی نگفت. ییبو رو مجبور کرد روی مبل بشینه و خودش روش قرار گرفت. دستش رو به عضو برهنه ییبو رسوند و سعی کرد آروم آروم روش بشینه. چشم‌هاش رو از فشاری که بهش وارد می‌شد به هم فشار داد. اینجور انجام دادنش سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد. با صدای دردناکش پرسید "رفت تو؟"
ییبو نیشخندی زد و گفت "حتی نصفش هم نرفته"
ژان نالید "خفه شو..."
چندبار دیگه امتحان کرد و بالاخره موفق شد. تموم عضو ییبو وارد سوراخ باسنش شده بود. آهسته شروع به حرکت دادن خودش کرد و صدای ناله‌ش بلافاصله بلند شد.
ییبو دست‌های ژان رو دور گردنش حلقه کرد و بعد دو دست خودش رو زیر باسن ژان برد و جاش رو راحت‌تر کرد. با تموم قدرت شروع به ضربه زدن کرد و صدای جیغ از روی لذت ژان رو پشت بندش در آورد. صدای لحظه‌های ناب و داغشون تا آخر شب ادامه داشت.
    « عمارت شن شیائو های»
یک روزی از دعوت کارمن می‌گذشت و روز جمع شدن خانوادگی رسیده بود. ییبو و ژان زودتر از همه رسیده بودن. آقای وانگ توی اتاقش، خیره به دیوار سفید رو به روش جوری به فکر رفته بود که حتی متوجه داخل شدن همسرش با فنجونی چای نشد.
فنجون رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو روی شونه‌های همسرش گذاشت. آقای وانگ با لمس کارمن از جا پرید.
کارمن پرسید "چی شده؟"
پنهون کاری از کارمن هیچ فایده‌ای نداشت. شیائو های نفس عمیقی قبل از اینکه شروع کنه کشید "لی هنوز پیداشون نکردیم. امروز یه مهمونی دیگه گرفتیم و هنوز بچه‌هام پیشمون نیستن"
کارمن همسرش رو بغل کرد و گفت "نه فقط تو... بچه‌های هردومون جاشون اینجا خالیه. اما خیلی زود پیداشون می‌کنیم. اگه من تونستم توی فروشگاه بهش بخورم یعنی درست بغل گوشمونن"
شیائو های دست‌هاش رو پشت کمر کارمن برد و جواب داد "فقط امیدوارم بتونیم زودتر پیداشون کنیم. نمی‌دونم چرا از اول صبح تا حالا دلم‌ شور می‌زنه‌. امیدوارم حال دختر و پسرم هر جا که هستن خوب باشه"
کارمن جواب داد "مطمئن باش حالشون خوبه. اینقدر منفی بافی نکن شیائو. بهتره بریم پایین. الانه که برسن"
با جواب مثبت آقای وانگ هر دو به سالن برگشتن. چند ساعتی گشت و همه مهمون‌ها به عمارت رسیدن. از اونجایی که شام زود سرو شده بود زمانی زیادی برای حرف زدن پیدا نکرده بودن و حالا همه دور میز نشسته بودن از غذا لذت می‌بردن.
ناگهان ییبو سکوت رو شکست و گفت "می‌خوام چیزی بگم..."
هایکوان پرسید "اتفاقی افتاده؟"
با صدایی که ناخودآگاه آروم‌تر شده بود جواب داد "من متاسفم. می‌دونم اشتباه کردم اما الان به اشتباهم پی بردم. از همه معذرت می‌خوام"
سکوت باری دیگه جمع رو به دست گرفت. وانگ ییبو داشت ازشون معذرت خواهی می‌کرد. حتی نمی‌تونستن به گوش‌هاشون اعتماد کنن.
ژان به دست ییبو فشار نرمی آورد تا از انجام کارش مطمئنش کنه. می‌خواست بهش دلگرمی بده.
هایکوان گفت "اشکالی نداره برادر. بالاخره بهش پی بردی و همین بسه"
شوانگ چشم‌هاش رو ریز کرد و با تهدید گفت "دفعه بعدی اگه همچین کاری کردی میندازمت زندان"
شیائو تینگ بلافاصله دخترش رو صدا کرد ‌"شوانگ...‌"
حرف شوانگ خنده‌ای روی لب بقیه آورد. اما ژوچنگ هنوز با غیظ به ییبو زل زده بود. طاقت نیاورد و گفت "اگه یه بار دیگه برادرم رو اشتباه قضاوت کنی یه جوری ازت دورش می‌کنم که خوابش هم نبینی. یادت باشه..."
"تو... حتی جرئت نکن..." با لمس کوتاه ژان روی دستش از ادامه حرفش پشیمون شد و سکوت کرد.
کارمن گفت "بسه دیگه. شروع نکنین دعوا کردن. از ادامه غذا لذت ببرید"
همگی سکوت به خوردن ادامه دادن. اما یوبین نمی‌تونست روی شام امشب تمرکز کنه. مدام تلفنش رو چک می‌کرد تا اگه بای‌جیا بهش پیام داد زودتر جوابش رو بده. هنوز هم نگرانش بود چون جواب درستی بهش نداده بود. اما می‌تونست حس کنی چیزی از درون آزارش می‌ده. با اینکه ۱۰ دقیقه‌ی پیش باهاش حرف زده بود اما نمی‌دونست این اضطراب از کجا سرچشمه می‌گیره. انگار چیزی درست نبود.
اونقدری دلتنگی یهو بهش فشار آورد که گالری گوشیش رو باز کرد و زیر چشمی نگاهی به عکس‌های بای‌جیا انداخت. تلفنش رو زیر میز برد و به عکسی که ازش چند روز پیش گرفته بود خیره شد. هیچ احساس گناهی از بهم زدن با امیلی نداشت. اما از تنها گذاشتن بای‌جیا برای چند ساعت هم پشیمون بود.
    « عمارت شن شیائو های»
در طرف دیگه آقای وانگ هم نمی‌تونست روی غذا تمرکز کنه. احساس بدش از بین نرفته بود و حواسش مدام پرت می‌شد. کارمن هر چند وقت یه بار دستش رو فشار می‌داد تا مرد رو از عالم هپروت بیرون بیاره. امیدوار بود امشب به خیر و خوشی تموم شه.
کارمن نگاهی به همسرش که توی خودش بود انداخت و از جامش مقداری نوشیدنی سر کشید. از خدا خواهش می‌کرد اتفاق تازه‌ای نیفته. همسرش ۲۸ سالی می‌شد که به خاطر دوقلوهایی که هرگز فرصت دیدنشون رو نداشت، زجر می‌کشید و نمی‌خواست چیز جدیدی به درد‌هاش اضافه شه.
کارمن متوجه یوبینی که تموم حواسش به گوشیش رفته بود شد. از اونجایی که کنارش نشسته بود از اول شب تا حالا متوجه بی‌قراریش شده بود. نمی‌دونست باید داخل گوشیش سرک بکشه یا نه. بالاخره کنجکاویش بهش غلبه کرد و نگاه کوتاهی به صفحه روشنش انداخت. اما همون یک نگاه کافی بود که به شدت از جا بپره و صندلی رو با خودش به عقب هل بده. به سرعت گوشی یوبین رو از بین دست‌هاش بیرون کشید. وحشت زده پرسید "کجا... کجاست؟"
"چی شده خاله؟ اون فقط دوست..."
داد کارمن اجازه کامل کردن جمله‌ش رو نداد "پرسیدم کجاست؟"
جمع تو بهت فرو رفته بود. کارمن هیچ موقع بی دلیل صداش رو روی بچه‌ها بلند نمی‌کرد.
شیائو های پرسید "لی چی شده؟"
کارمن گوشی یوبین رو جلوی چشم‌هاش گرفت و گفت "اینو ببین"
این بار نوبت صدای لکنت دار آقای وانگ بود که بلند شه "یوبین... کجاست... کجاست؟"
لوان جین متعجب از رفتار زن و شوهر گفت "اینجا چه خبره؟"
کارمن تلفن رو به سمت بقیه گرفت و گفت "خودشه..."
کریستال دستش رو روی دهنش گذاشت و زمزمه کرد "خیلی قشنگه..."
یوبین پرسید "از چی حرف می..."
ییبو بین حرفش پرید و گفت "عکس این دختره عوضی تو گوشیت چی کار می‌کنه؟"
کارمن بلافاصله دادی هشدار دهنده سرش زد "ییبو..."
بین بحثی که بالا گرفته بود گوشی یوبین توی دست‌های کارمن زنگ خورد. کارمن از عکسی که روی صفحه افتاده بود می‌‌تونست بفهمه بای‌جیا بهش زنگ زده. تلفن رو به یوبین برگردوند و گفت "جواب بده و بذار روی اسپیکر"
یوبین کاری ازش خواسته شده بود رو انجام داد‌ "سلا..."
صدای جیغ بای‌جیا فرصت کامل کردن سلامش رو بهش نداد. صدای گریه و نفس نفس دختر توی سالن پیچید "اینجاست یوبین... یه کاری بکن... الان در رو می‌شکنه... برادر... برادر خودم قاتل فرستاده تا بکشتم... سرم گیج می‌ره... فکر کنم دارم... دارم بی‌هوش می‌شم"
قاتلی که هه‌پنگ برای کشتن بای‌جیا استخدام کرده بود، سرش رو دیوار کوبیده بود و به طرف میز شیشه‌ای پرت کرده بود. هرچند خوشبختانه یا بدبختاته تونسته بود لحظه‌ای از غفلت مرد استفاده کنه و خودش رو به اتاق برسونه و در رو پشت سرش قفل کنه اما سرش از ضربه‌هایی بهش وارد شده بود درد می‌کرد. هرچند به قفل در اعتمادی نبود. قاتل هر لحظه امکان داشت بشکنتش و پا به اتاق بذاره.
در طرف دیگه هیچ کس حرکتی نمی‌کرد. انگار خشکشون زده بود. دختر پشت خط گریه می‌کرد. دختری که هر لحظه امکان داشت کشته بشه و برای نجات جونش فریاد می‌زد.
مردی عاشق بین جمع ایستاده بود و نمی‌دونست چه واکنشی باید نشون بده. قلبش از صدای فریاد‌های پردرد دختری که شروع به دوست داشتنش کرده بود، خون شده بود.
برادر ناتنی‌ای که فقط چند بار فرصت دیدن خواهرش رو به دست آورده بود و تموم اون لحظات کاری جز جر و بحث کردن انجام نداده بود، حالا سینه‌ش از شدت درد ناگهانی‌ای که بهش هجوم آورده بود درد می‌کرد.
پسرعمویی که فقط یک بار در حد عذرخواهی کردنی تونسته بود دختر رو ببینه، چیزی نمونده بود از فریاد‌های دخترک زیر گریه بزنه.
خاله‌ای که با دست‌های خودش خواهرش رو به کشتن داده بود، حالا با شنیدن صدای دردناک دختر خواهرش به گریه افتاده بود.
نامادری‌ای از شنیدن داد دخترک سر جا خشکش زده بود. چند روز قبل تونسته بود دخترش رو ببینه و حالا همون دختر داشت برای کمک گریه می‌کرد.
پدری که برای اولین بار صدای دخترش رو می‌شنید، حالا باید شنوای صدای وحشت زده دخترش می‌بود. دختری که فریاد می‌زد و از هرکس درخواست کمک می‌کرد. سیاهی روی بخت کدومشون سایه انداخته بود؟
یوبین بی حواس جواب داد "روی خط بمون. همین الان خودم رو می‌رسونم" 
آقای وانگ قدمی برداشت و گفت "بذار ماهم باهات بیایم"
یوبین پرسید "چرا؟"
آقای وانگ لبخند خسته‌ای زد و جواب داد "می‌خوای چی کار کنم وقتی دخترم داره به دست‌ یکی دیگه کشته می‌شه؟"
حالا تنها چیزی که می‌شد از قیافه افراد حاضر خوند تعجب بود. سه نفری از سکوتی که جمع رو گرفته بود استفاده کردن و قبل از اینکه کسی چیزی بپرسه به سرعت از خونه بیرون زدن. یوبین پشت فرمون جا گرفت و بعد از نگاهی کوتاهی به شیائو های و کارمن با سرعت هرچه تموم‌تر به سمت ویلای بای‌جیا گاز گرفت. وقتی به خونه دختر رسیدن به سمت در دویدن و به محض وارد شدن، با بای‌جیایی که روی شیشه‌های شکسته افتاده بود و مردی نقاب دار به سمتش نشونه گرفته بود رو به رو شدن.
چشم‌های بای‌جیا با دیدن مرد مسنی که وارد خونه‌اش شده بود نمناک شد. خوشحال بود که تونسته بود قبل از مرگ پدرش رو ملاقات کنه. پدر عزیزش... توی زندگی بعدی هم می‌خواست دختر همین پدر باشه‌. اما این بار می‌خواست طعم واقعی خانواده رو بچشه. می‌خواست از مادری به اسم کارمن زاده بشه. توی زندگی بعدیش فقط می‌خواست فرصت داشتن یه خانواده رو داشته باشه...
قطره اشکی از چشم‌هاش پایین چکید. برای آخرین بار نگاهی به پدرش انداخت. لبخندی به روش زد و چشم‌هاش رو آهسته بست.
یوبین فریاد زد "بای‌جیااااااااا..."
و صدای شلیک گلوله‌ تو سالن پیچید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 30, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now