جت معلق تو هوا، هنوز فرود نیومده بود. در طول پرواز ژان یه کلمه هم به زبون نیاورده بود. فقط تمام مدت به ییبو چسبیده و بغلش کرده بود. کم کم داشت میترسید. ترس از دست دادن ییبو داشت از درون روحش رو در هم میشکست.
ییبو هم سوالی نپرسید، میدونست سوال پرسیدن وقتی ژان جوابی نمیداد کاملا بیهوده بود. فقط سعی میکرد با نوازش کردن کمرش کمی آرومش کنه.
یک ساعتی به نشستن جت مونده بود. ژان سرش رو روی پای ییبو گذاشته و ظاهرا خوابش برده بود. ییبو دستی توی موهای نرمش برد و ژان از حس نوازشی که موهاش رو حالت میداد تکون کوتاهی خورد. ییبو صدا زد "بلند شو عزیزم. یه کم دیگه فرود میایم"
بالاخره سرش رو از روی پای ییبو برداشت و کنارش نشست. چشمهای خمارش نشون میداد هنوز خواب از سرش نپریده. دستی به چشمهاش کشید و پرسید "نزدیکیم؟"
ییبو جواب داد "آره ژولیت... بهتره آماده شیم" و به نرمی لبهای ژان رو بوسید.
یه ساعت بعد پرواز طولانیشون تموم شد و بالاخره داخل ماشینی که به سمت خونه حرکت میکرد، مستقر شده بودن. نگاه راننده به جلو بود. ییبو دست ژان رو گرفت و ژان سرش رو روی شونه ییبو گذاشته بود. مطمئن بود هر اتفاقی میافتاد ییبو باز هم اون رو انتخاب میکرد و اجازه نمیداد بازیچه دست کسی بشه و فریب دیگران رو بخوره. زیر گوش ییبو زمزمه کرد "دوستت دارم"
ییبو بوسهای به سر پایین افتاده ژان زد و متقابلا زمزمه کرد "منم دوستت دارم"«عمارت شن شیائو های، خانهی پدری وانگ ییبو»
بالاخره به عمارت رسیدن. از ماشین پیاده شدن و ژان گیج شده پرسید "ییبو من بر نمیگردم خونه؟ مگه نباید پیش مامانم بمونم؟"
ییبو سردرگم از سوال نامفهوم ژان پرسید "چی؟ کی همچین چیزی بهت گفته؟"
ژان کوتاه جواب داد "ژوچنگ"
با دیدن صورت بیحس و نگاه عصبانی ییبو، ذهن ژان از هر فکری خالی شد.
و یه ثانیه بعد فریاد ییبو بلند شد "ژوچنـــــــــــگ"
ژان همونطور که دستش رو از صدای بلند ییبو روی گوشهاش قرار داده بود پرسید "چرا داد میزنی؟"
ییبو با عصبانیت گفت "ساکت باش... تو هیچ جا نمیری. بعدا به حساب ژوچنگ هم میرسم"
لبهای ژان به خندهای باز شد. با لبخندی جواب داد "اون از ما بزرگتره ییبو"
ییبو چشم غرهای بهش رفت و گفت "نخند"
ژان سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره "باشه... ببخشید"
همزمان با بحث شیرینشون داخل خونه شدن. کارمن و شوانگ که منتظر ورود زوج تازه برگشته از ماه عسل، داخل پذیرایی ایستاده بودن، آغوششون رو باز کردن و با روی باز به استقبالشون رفتن "کوچولوهای من..."
ییبو با حرص زیر لب گفت "خدایا دوباره شروع شد..."
کارمن چشم غرهای به پسرش رفت و به سمت ژان برگشت و لبخند بزرگی زد. ژان هم در جواب، به کارمن لبخندی که دندونهای خرگوشیش رو به نمایش میذاشت زد.
زن صورت ژان رو بین دستهاش قاب گرفت و لپهای پرش رو بوسید "پسر کوچولوی من بالاخره برگشتی"
ییبو، ژان رو از بین دستهای مادرش بیرون کشید و گفت: "بوسش نکن... چطور یهو کوچولوهات تبدیل شد به پسر کوچولوی من؟"
دستش رو روی صورت ژان کشید تا جای بوسه باقی مونده روی گونهاش رو پاک کنه. کارمن با ناباوری که با تعجب مخلوط شده بود، به ییبو نگاه کرد. با عصبانیت گفت"توی عوضی... اون پسر منه اونوقت تو... کروکدیل خودخواه"
ییبو از عمد مادرش رو به فامیلی صدا زد "لی... اگه میخوای چند تا تیکه یاد بگیری میتونی از من الگو برداری"
خیلی خوب میدونست مادرش دوست نداره کسی 'لی' صداش بزنه و فقط همسرش اجازه داشت اینطوری صداش کنه. آتش پنهونی درون کارمن شروع به گر گرفتن کرد. میخواست ییبو رو با صندل بزنه که شوانگ جلوش رو گرفت "مامان بس کن"
آقای وانگ که همراه پسر بزرگش هایکوان داخل اتاق کارش بود، با صداهایی که از پایین میاومد حواسش پرت شد. از صبح زود که بیدار شده بودن روی پروژه جدیدشون کار میکردن. هایکوان خمیازهای کشید و پرسید "پایین چه خبره؟ یعنی برگشتن؟"
شیائو های هم با خمیازهای جواب داد "به احتمال زیاد. میتونم حس کنم مادر و پسر دوباره شروع کردن به دعوا"
با خستگیای که از زود بیدار شدن و کار زیاد منشا میگرفت، هردو به سمت پذیرایی رفتن. شیائو های با شنیدن داد همسر و پسرش فورا از پلهها پایین رفت و جلوی کارمن رو گرفت تا ییبو رو نزنه. از پشت همسرش رو بغل کرد و به ناچار گفت "لی... داری چیکار میکنی؟ تازه رسیدن خونه. و تو ییبو چرا دوباره مادرت رو عصبانی کردی؟ همین الان ازش معذرت میخوای"
کارمن شروع به دست و پا زدن کرد. فقط میخواست حرصش رو با زدن ییبو خالی کنه.
ییبو چشمی چرخوند و گفت "باشه... ببخشید"
کارمن آرنجش رو توی شکم همسرش که از پشت بغلش کرده بود کوبوند و گفت "ببین... ببین تو این عوضی رو اینطوری بار آوردی"
"آخ... میدونی پدر منم همین شکلی بود... هیچوقت از کسی معذرت خواهی نمیکرد و... اوه هیچی..." شیائو های با دیدن صورت سرخ شده کارمن حرفش رو پیچوند. یه کم بیشتر ادامه میداد، کارمن زنده زنده قورتش میداد. فورا گفت "ببخشید..."
هایکوان آهی کشید و گفت "مامان بابا بسه پسرا تازه رسیدن. دست از..." اما حرفش با ناله ژان ناتموم موند "میخوام برم خونه مامانم رو میخوام"
سکوت سالن رو فرا گرفت. همه به خوبی میدونستن اگه ژان شروع به غر زدن کنه، تا زمانی که به خواستهاش نرسه دست از غر زدن نمیکشه و ژان بعد از دیدن دعوای ییبو و مامانش حسابی خسته شده بود.
شوانگ سعی کرد بحث رو عوض کنه "آلاسکا چطور بود؟ اونجا چیکار کردین؟ چقدر عکس گرفتین؟"
کارمن ادامه داد "چی برای من آوردی؟ بذار ببینم"
آقای وانگ پرسید "خونتون چطور بود؟ دوستش داشتین؟"
هایکوان چشمکی زد و پرسید "جتی که باهاش رفتین خیلی خفن بود نه؟"
سوالهاشون رو یکی پس از دیگری روی سر زوج جوان خراب میکردن تا فکر ژان رو از خونه دور کنن.
ژان جواب داد "کلی چیز آوردم"
کارمن گفت "همینه پسر خودمه. اول به من نشون بده"
"صبر کنین اون چمدون..." به طرف در ورودی که خدمه تمام وسایلش رو اونجا چیده بودن برگشت.
با پشت کردن ژان، کارمن از فرصت استفاده کرد و ضربه محکمی پشت سر ییبو و شیائو های زد و به هردوشون چشم غره رفت.
هایکوان آهسته زمزمه کرد "مامان نکن. میدونی که ژان از دعوا خوشش نمیاد"
کارمن نگاه چپی به پسر بزرگش انداخت و گفت "و دقیقا بهخاطر همینه که این دوتا گند دماغ رو امروز به حال خودشون میذارم"
آقای وانگ با ناباوری گفت "کارمن من شوهرتم"
کارمن زمزمه کرد "دهنت رو ببند"
ژان چمدون مخصوص هر کس رو به دستش داد و گفت "مامان ببین همه چیزایی که توی این یکی هست مال تو و باباست... این یکی هم مال تو و هایکوان گه گه است جیه"
چمدون دوم رو به دست شوانگ داد و پرسید "حالا میتونم برم خونه؟"
شوانگ امیدوارانه پرسید "عزیزم دیر وقته. همینجا استراحت کن. بقیه هم فردا میان. فردا عصر قراره مهمونی بگیریم. تو مهمونی رفتن رو دوست داری درسته؟"
"درسته اما..."
ییبو دست ژان رو کشید و نذاشت حرفش رو ادامه بده "زود باش بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم. بیا بریم توی اتاق"رو به خانوادهاش کرد و ادامه داد "شب همگی بخیر" وقتی جواب شب بخیرش رو شنید رو به یکی از خدمه کرد و گفت "چمدونها رو بیار بالا" بیشتر از این ژان رو منتظر نذاشت و همراه هم بالا رفتن.
ژان هنوز پاش رو از در رد نکرده بود که بالاخره کنجکاوی بیش از حدش سر اومد "چی اینجا داری؟"
ییبو جواب داد "آبنبات..."
ژان بلافاصله پرسید "واقعا؟ کجاست؟"
ییبو قفل در رو تابوند و جواب داد "توی شلوارم"
ژان قیافهاش رو در هم کشید و پرسید "چی؟"
ییبو قبل از اینکه سرش رو برای بوسه جلو ببره جواب داد "اوپس... ببخشید جوابت اشتباه بود... هیچی احمق برو زود دست و صورتت رو بشور و برگرد. واقعا باید یه چیزی رو بهت نشون بدم"
ژان گفت"باشه یه کم صبر کن"
روی تخت دراز کشید و منتظر همسرش نشست. چند دقیقه بعد ژان با موهای خیسی که به لطف حوله توی دستش خشک میشدن از حمام بیرون اومد. ییبو بلافاصله از روی تخت بلند شد. نمیدونست چطور همیشه به این راحتی تسلیم لبهای تو پر، بینی استخونی، پوست نرم و اندامش که به خوبی شکل گرفته بودن، میشد. نمیدونست چطور همه چیز ژان واسش دوست داشتنی بهنظر میرسید. سرش رو تکون داد، الان زمان مناسبی نبود.
دست ژان رو گرفت و به سمت کتابخونه کنار اتاق رفت. ژان پرسید "اممم چی داخلشه؟ فقط کتابخونته قبلا هم دیدم"
ییبو رو به کتابخونهاش گفت "باز شو"
قفسههای کتابخونه تکون خوردن، آهسته کنار رفتن و در اتاقک مخفی به نمایش در اومد. ژان نمیتونست به چشمهاش اعتماد کنه. چه اتفاقی افتاده بود؟
ییبو دست ژان رو گرفت و به سمت اتاق مخفی رفت "زود باش..."
فضا کمی تاریک بود. ییبو بلافاصله چراغ راهرویی که به سمت پایین میرفت رو روشن کرد. از پلهها پایین اومدن و پا به اتاق مخفی که از انواع و اقسام عکسهای ژان پر شده بود، گذاشتن.
احساسات زیادی به ژان غلبه کرده بود. با صدایی که لرزش مشخصی داشت پرسید "از کی شروع به درست کردنش کردی؟"
ییبو جواب داد "وقتی ۱۵ سالم بود شروع به جمع کردن عکسات کردم و این اتاق رو درست کردم"
ژان پرسید "همه عکسام اینجاست؟"
ییبو به سمت عکسی از ژان رفت. دستی روش کشید و جواب داد "هممم همشون اینجان"
مکثی کرد و ادامه داد "دوستت دارم"
ژان همونطور که نگاهش به گوشه به گوشه اتاق کشیده میشد جواب داد "منم همینطور"
اتاق تقریبا بزرگی بود و همه دیوارهاش با عکسهای مختلفش پوشیده شده بود. ییبو مثل همیشه جلوی عکس بچگی ژان ایستاد. ژان نزدیک ییبو رفت و محکم کمرش رو بغل کرد و سرش رو توی گردن ییبو برد. صدا زد "ییبو..."
ییبو آهسته جواب داد "بله؟"
ژان جملهای دست و پا شکسته به زبون آورد "بیا... خودت میدونی..."
با اینکه منظور ژان رو به خوبی متوجه شده بود، با لبخند خبیثی به سمت ژان برگشت. تصمیم گرفته بود کمی از اذیت کردنش لذت ببره.
ژان ضربهای به سینهاش زد و گفت "خودت میدونی"
ییبو جواب داد "درسته میدونم" و بعد لبهای ژان رو بین لبهای خودش کشید. لبهاشون همزمان شروع به لغزیدن روی هم کرد. ییبو زبونش رو داخل دهن ژان فرو برد و آهسته به عقب هلش داد تا روی مبل پشت سرش بیفته. بوسههاش رو با شور و اشتیاق بیشتری ادامه داد. گفت "امشب میخوام یه چیز جدید امتحان کنم"
ژان مضطرب پرسید "چی؟ چیکار میخوای بکنی؟"
مردمکهای سیاه ییبو که از شهوت پر شده بود، دست پاچهاش میکرد. انگار امشب شهوتش به سطح تازهای ارتقا پیدا کرده بود.
ییبو شروع به در آوردن کت و پیراهن و باز کردن کرواتش کرد "چیز خاصی نیست..."
کراوتش رو بیرون کشید و گفت "فقط به این نیاز دارم"
دست ژان رو با کروات بست و دوباره زمزمه کرد "دوستت دارم"
ژان جواب داد "من بیشتر"
با اینکه همه چیز کمی خشن بهنظر میرسید، اما هیجان ژان برای ادامه شب پیش رو بیشتر شده بود.
ییبو لیسی به خال زیر لب ژان زد و گفت "میخوام بعضی وقتا طور دیگهای رفتار کنم..."
ژان ناخودآگاه لب زد "اشکالی نداره"
گازی از ترقوه بیرون زدهاش گرفت و بعد پایینتر رفت تا به نیپلش برسه. لیسی به سر سینه راستش زد و سمت چپی رو با انگشتش فشار داد.
ناله ژان بلند شد "آهههه... خیلی خوبه"
ییبو از روش بلند شد و جین ژان رو پایین کشید. زیپ شلوار خودش رو هم باز کرد و همراه با باکسرش پایین کشید. عضو تحریک شدهاش بیرون اومد. بدون هیچ هشداری عضو برانگیختهاش رو به سمت سوراخ پسر زیرش هل داد.
با ورود ناگهانی ییبو، جیغ ژان بلند شد "آههههههههه..."
ییبو غرید "هرچقدر میخوای جیغ بکش"
ییبو شروع به تکون دادن خودش کرد. حرکات سریعش فشار زیادی به شکم ژان میآوردن. برای یه لحظه چشمهای ژان باز و نالهاش متوقف شد.
ییبو نیشخندی زد "بالاخره پیداش کردم. اینجاست پس"
ژان با ناله التماس کرد "آهههه... ییبو... اونجا... لطفا اونجا نهههه" اما ییبو انگار چیزی تسخیرش کرده بود، توجهی به اطراف نداشت و با قدرت تمام به ضربههاش ادامه میداد.
ژان جیغی از درد توام با لذت کشید "درد... درد میکنههههه... ییبو..."
ییبو نالید "دارم میام..."
با سرازیر شدن کام ییبو، ژان هم به اوج رسید. سکس امشبشون خارج از محدوده تحملش بود و به همین خاطر حالا بین بازوهای ییبو میلرزید. انرژی براش باقی نمونده بود. ژان سر ییبو رو به سمت خودش برگردوند و گفت "ییبو برای امشب کافیه... لطفا بازم کن"
ییبو دستش رو باز کرد و جواب داد "باشه عزیزم. برای امشب بسه میدونم از حد گذشتم. متاسفم" بغلش کرد و گفت "بیا ببرمت توی اتاق" پلهها رو بالا رفت و ژان رو روی تخت خوابوند. سرش رو بوسید و گفت "بخواب عزیزم من باید اول دوش بگیرم"
ژان که همین الان هم خمار خواب بود با صدایی نامفهوم جوابش رو داد و بلافاصله چشمهاش بسته شد.
ییبو به حمام رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد. کنار ژان دراز کشید و دستش رو دورش حلقه کرد و توی خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز بعد وقتی از خواب بیدار شد، در کمال تعجب ییبو هنوز از کنارش تکون نخورده و خواب بود. صورت خوش فرمش رو نوازش کرد و زمزمه کرد "دوستت دارم"
ییبو جواب داد "منم دوستت دارم" و بعد چشمهاش رو باز کرد.
ژان پرسید "بیدار بودی؟"
ییبو خمیازهای کشید و جواب داد "نه. تازه با حس دستات بیدار شدم"
ژان گفت"اوه... متاسـ..." صدای زنگ گوشیش اجازه ادامه دادن حرفش رو گرفت. پر انرژی جواب داد "جینگیو..."
ییبو ساکت شد و نگاه بدی بهش انداخت. ژان سرش رو کج کرد و قیافه ملتمسی به خودش گرفت تا ییبو رو نرم کنه و از دستش عصبانی نباشه.
ژان پرسید "من خوبم. تو چطوری؟ حال دوست پسرت چطوره؟"
"واقعا میخواد من رو ببینه؟ خیلی خب سر ساعت میام. مراقب خودت باش"
به محض قطع کردن ییبو گفت "تو هیچجا نمیری"
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت "تو باهام میای"
ییبو فورا پرسید "معلومه که میام. فکر کردی میذارم تنها جایی بری؟"
ژان گفت "باشه زود آماده شو. الان نمیریم خونمون. مامان و بابا رو عصری میبینیم. اول میخوام جینگیو رو ببینم"
ییبو با قصد قبلی گفت"پس آماده شو. میتونم توی حمام همراهیت کنم؟"
ژان به سمت در حمام دوید و داد زد "ساکت شو..."
با دیدن واکنش ژان خندهای کرد. خیلی راحت میشد دستش انداخت.
نیم ساعت بعد هردو حاضر و آماده دم در رستوران ایستاده بودن. شونه به شونه هم وارد شدن و سر میزی که جینگیو و دوست پسرش از قبل نشسته بودن، رفتن. مثل همیشه سر چیزی بحث میکردن و سعی داشتن با مشت توی سر و کله هم بزنن. ژان از حواس پرتی جینگیو استفاده کرد و آهسته کنارش رفت و سعی کرد پسر جوون رو بترسونه "بووو..."
با اینکه از ورود ناگهانی ژان نترسیده بود، وانمود کرد شوکه شده. نمیخواست تلاش ژان رو برای ترسوندنش بیفایده نشون بده. لبخند بیجونی که دلیلش رو نمیدونست روی صورتش نقش بست و احساسات مختلفی به ویژو داد.
ژان گفت "یه جور رفتار نکن انگار ترسیدی" رو به ویژو کرد و ادامه داد"پس تو دوست پسرشی. سلام من..."
ویژو زودتر جواب داد "تو شیائو ژانی"
ژان پرسید"از کجا میدونستی؟"
ویژو با لبخندی جواب داد "از دهن جینگیو فقط میتونی بشنوی ژان این کارو کرد... ژان اون کار رو کرد... ژان یه بانیه... برای همین حدس زدم تو ژان باشی"
"اوه... باهات خوب رفتار میکنه؟ هر کار کرد فقط به خودم بگو باشه؟ و این همسرمه وانگ..."
ویژو بار دیگه زودتر جواب داد "وانگ ییبو..."
ژان گفت "جینگیو ممکنه درباره من حرف بزنه. اما درباره ییبو... امکان نداره نمیتونم قبولش کنم"
لبهای ویژو بیشتر کش اومد "خب... جینگیو گفت ییبو یه آدم فضایی بیمغزه که همیشه بهم چشم غره میره... و الان دارم میبینم درست مثل چیزی که تعریف کرده بهش خیره شده"
ژان زمزمه کرد "ییبو بس کن"
ییبو چشمی چرخوند و گفت "باشه حالا..."
هردو نشستن و شروع به حرف زدن کردن. صبحانه سفارش دادن. همه چیز به خوبی پیش میرفت هر چند ییبو و ویژو اوقات سختی رو از صحبت ژان و جینگیو میگذروندن. ییبو به همسرش حسودی میکرد و ویژو به خاطر دلیلی که حتی خودش هم قادر به درکش نبود.
ویژو نگاهی به چهره توهم ییبو انداخت و به دور از توجه دو نفر دیگه گفت "میدونی که فقط دو تا دوست صمیمیان"
ییبو جواب داد "می... میدونم... تو هم نباید حسادت کنی"
ویژو پشت سر هم جواب داد "حسودی نمیکنم. چرا باید حسودی کنم وقتی حتی..." متوجه سوتیای که نزدیک بود از دهنش در بره شد و حرفش رو خورد.
ییبو گفت "از خودت بپرس چرا داری حسودی میکنی"
ژان با شنیدن صدای پچ پچ کنارش گفت "درباره چی حرف میزنین؟"
ییبو پرسید "هیچی... کارت تموم شد؟"
ژان جواب داد "دیگه تمومه. بریم خونه؟" با تاییدی که از ییبو گرفت سرش رو به سمت جینگیو و دوست پسرش چرخوند و گفت "بای پسرا. عصر میبینمتون"
بعد از رفتن ژان و ییبو، روبهروی در ورودی ایستادن. جینگیو نفس عمیقی کشید و ویژو مستقیما پرسید "پس این کسی بود که دوستش داری؟"
جینگیو جواب داد "درسته همونی بود که دوستش داشتم"
دست ویژو رو گرفت و به سمت ماشین رفت. لبخند محوی با شنیدن جواب جینگیو روی لبهای ویژو پدیدار شده بود. ژان کسی بود که دوستش داشت نه کسی که هنوز هم بهش عشق بورزه.
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...