بعد از اینکه ییبو از سالن خارج شد، به سمت در ورودی عمارت قدم تند کرد. خانوادهاش پشت سرش بودن و ازش میخواستن تا یه لحظه بایسته.
کارمن برای اولین بار توی کل زندگیش سر پسرش داد کشید "وایسا ییبو و بهمون گوش کن. به توضیحاتمون گوش بده. چطور میتونی همینطور ول کنی و بری؟ فکر میکردیم اگه جلوی بقیه بگیم کاری نمیکنی. اشتباه میکردیم. چرا همیشه باید اینقدر سخت بگیری؟"
ییبو هم داد زد "ازم میخوای چی بشنوم؟ مگه توضیحی باقی مونده؟ اصلا میفهمین چی گفتین؟ مامان من یه پسرم. ژان هم همینطور. مهم تر از این، ژان الان چه حسی داره؟ حتما آسیب دیده و احساس خواری میکنه"
"ییبو باید ازدواج کنی. این حرف آخرمه. این تصمیم پدر و مادرم قبل از مرگشون بوده. میخواستن بین دو تا خانواده رابطه برقرار کنن. باید این کار رو بکنی. خواهش میکنم. اگه خواستی میتونی بعد از ازدواج طلاق بگیری و بعد میتونی بری نیویورک و اونجا با هر کسی که دوست داری ازدواج کنی. ژان هم میتونه دوباره با یه نفر دیگه ازدواج کنه" آقای وانگ سعی کرد پسرش رو متقاعد کنه. طلاق جزئی از برنامشون نبود و از این کلمه فقط برای راضی کردن ییبو استفاده کرده بودن.
دنیای ییبو بعد از شنیدن ازدواج دوباره ژان با یه نفر دیگه از حرکت ایستاد. شیائو ژان قرار نبود کنارش بمونه؟ خانوادهاش پشت سر هم حرفهایی برای قانع کردنش میزدن. اما ییبو چیزی نمیشنید. توی ذهنش مدام حرف پدرش تکرار میشد 'ژان هم میتونه دوباره با یه نفر دیگه ازدواج کنه' ژان چطور میتونست با آدم دیگهای ازدواج کنه؟ چطور میتونست تنهاش بذاره؟ اصلا خودش چطور میتونست بدون ژان زندگی کنه. ییبو برای اولین بار ترسید. زیادی هم ترسید. از اینکه ژان رو برای همیشه از دست بده ترسید. کلماتی که شنیده بود به گوشش غریبه میومد. دیگه هیچوقت نمیخواست همچین کلماتی بشنوه. نمیخواست با همچین چیزی رو به رو شه. احساس میکرد نمیتونه درست تنفس کنه.
ییبو با عجله جواب داد "باهاش ازدواج میکنم"
"من سعی میکنم...چی؟" هایکوان با شنیدن جواب ییبو با تعجب حرفش رو قطع کرد.ییبو سریع گفت "گفتم باهاش ازدواج میکنم. بریم داخل برای نامزدی"
"ممنونم عزیزم. بعد از ازدواج هر وقت خواستی میتونی طلاق..."
حرف کارمن با داد عصبی ییبو قطع شد "ساکت شید. یه کلمه بیشتر حرف بزنید میزنم زیر همه چیز"
ییبو نمیخواست دوباره چیزی در مورد طلاق بشنوه و تکرار این کلمه عصبانیش میکرد.
شوانگ جواب داد "خیلی خوب دیگه چیزی نمیگیم. بریم داخل"
از طرفی دیگه شیائو ژان سکوت کرده بود. الان توی اتاق دیگهای بودن و خانوادهاش یک سره با گریه و زاری حرف میزدن. فکر میکرد ژان زیادی شوکه شده و احتمالا احساس کسی رو داره که بهش خیانت شده و به همین خاطر سعی میکردن تا شرایط رو برای ژان توضیح بدن. توضیح اینکه چرا این ازدواج مهمه. اما گوش ژان بدهکار حرف هیچکس نبود. ژان اصلا به این چیزها فکر نمیکرد و ذهنش مشغول چیز دیگهای بود.
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...