نیمه شب بود. وانگ ییبو هنوز هم به شیائو ژان خیره بود. چشمهاش بخاطر اشکهایی که ریخته بود قرمز و متورم شده بود. حتی لباسش رو هم عوض نکرده بود. ژان هم هنوز هیچ تکونی نخوره بود و بلند نشده بود. ییبو عمیقا احساس درموندگی میکرد.
ناگهان ژان کمی تکون خورد. دوباره داشت حواسش رو به دست میاورد. ییبو فورا صورتـش رو پاک کرد و قبل از اینکه ژان چیزی بگه کمکش کرد تا بلند شه.
ییبو با لحنی عاری از حس گفت "زنگ میزنم غذا بیارن. بعد از غذا قرصات رو بخور. میرم دوش بگیرم""ییبو تقصیر من نبود...گوش کن..."
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه ییبو به سردی جواب داد "من توضیحاتت رو نمیخوام. خواهش میکنم فقط کاری که گفتم رو بکن. خستم. یه وسیله به اسم تلفن هست و روش استفاده ازش رو هم بلدی. مادرت کل روز گریه میکرد و خانوادت دلواپس بودن. اصلا بهشون اهمیت میدی؟ شیائو ژان لطفا هیچی نگو. من واقعا خستم"
ژان چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت و ییبو مقابل نگاهش به حمام رفت.
***
صبح روز بعد قرار شد همگی با هم به خونه برگردن. ژان میان میان رو توی راهرو دید.
میان میان پرسید "ژان خوبی؟ حالت چطوره؟"
ژان جواب داد "خوبم فقط هنوزم یکم احساس گیجی میکنم"دوباره پرسید "با ما بر می گردی یا ییبو؟"
"با ییبو..." ژان داشت حرف میزد که تلفنش زنگ خورد. جینگیو بود.
ژان جواب داد "باید به این جواب بدم. ببخشید. توی دانشگاه می بینمت. خدافظ"
ژان گفت "جینگیو... سلام"
ییبو داشت دارو به دست به طرف ژان میومد. وقتی اسم جینگیو رو شنید فورا ایستاد. نمیدونست احساسی که داره چیه. ترجیح داد به ماشین برگرده و منتظر ژان بمونه.
جینگیو نتونست خودش رو کنترل کنه و دست آخر با صدایی بلند پرسید "فقط بگو چطور اتفاق افتاد. چرا همش تو دردسر میفتی؟ چرا؟"
ژان جواب داد "آروم باش جینگیو. الان خوبم. بهترم میشم. دیگه کاری نمیکنم. امروز برمیگردم خونه. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم"
جینگیو گفت "این بحث همین جا تموم نمیشه ژان. وقتی رسیدی باهات حرف میزنم" و بلافاصله تماس رو قطع کرد.
ژان احساس راحتی کرد، خیلی هم سرزنشش نکرده بود. داخل ماشین شد. ییبو متفاوت از همیشه به نظر میرسید. انگار هاج و واج بود؟ این چه حالی بود که داشت. ژان با نگرانی پرسید "ییبو جه اتفاقی افتاده؟ خوبی؟"
ییبو بدون هیچ حسی جواب داد "این آخرین باره بهت میگم. وقتی میگم باهام حرف نزن یعنی نمیخوام صدات رو بشنوم. مسئولیتت به عهده منه و باید سالم برت گردونم خونه. نمیخوام یه کلمه تو کل راه ازت بشنوم. لطفا! این داروها رو هم بگیر"
أنت تقرأ
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
مستذئب─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...