16

825 203 23
                                    

سه روز تموم از وقتی که ژان به اتاقش پناه برده و بیرون نیومده بود می‌گذشت. دانشگاه نرفت و با کسی هم حرف نمی‌زد. حتی غذا هم کامل نمی‌خورد. کل روز شاید فقط یه وعده غذا بیشتر نمی‌خورد.  خدمتکارها بار دیگه غذای ژان رو بر گردون چون اربابشون در اتاقش رو به روشون باز نکرد.

کریستال با درموندگی رو به همسرش پرسید "چرا پسرم داره زجر می‌کشه و کاری از دست من برنمیاد؟ چرا پدر و مادرت همچین تصمیمی گرفتن؟ من خانوادت رو با تموم قلبم دوست دارم و خیلی آسون تصمیمشون رو قبول کردم. اما الان ژان داره زجر می‌کشه و وضعیت ییبو هم بهتر از این نیست.

کارمن می‌گفت وضع ییبو هم همینه. قبل از ازدواجشون اوضاع اینطوریه، بعدش می‌خواد بشه؟"

جیان مین سعی کرد همسرش رو آروم کنه "درک می‌کنم کریستال. تقصیر خانوادم و حتی ما نیست. این مقدر شده. شاید توی تقدیرشون بوده. نمیدونم چی بگم"

کریستال چیزی نگفت و بی صدا از سر میز بلند شد. از دیدن پسرش تو همچین وضعیتی خسته شده بود.
ساعت دوازده شب بود که ژوچنگ پشت در اتاق ژان اومد. تقه‌ای به در زد و از بیرون پرسید "خوابیدی؟"
ژان جواب داد "نه نخوابیدم. چیزی می‌خوای؟ بیا تو"

بخاطر سوء تغذیه سه روزه، کمی لاغرتر به نظر می‌رسید. ژوچنگ تا به حال اینقدر برای برادر کوچک‌ترش احساس ناراحتی نکرده بود. رو به روی پنجره روی زمین نشسته بود.

ژوچنگ داخل رفت و روی مبلی که کنار ژان بود نشست و گفت "بیا قهوه شکلاتی مورد علاقه‌ات" و لیوانی رو به دست ژان داد.

ژان پرسید "ممنون گه گه.  چرا تا حالا نخوابیدی؟"
ژوچنگ جواب داد "خب تو هم هنوز بیداری"

بعد از چند ثانیه دستش رو روی موهای ژان گذاشت و درحالی که نوازششون می‌کرد ادامه داد "آژان می‌دونی از همون بچگی مامان تو رو بیشتر همه دوست داشت مگه نه؟ چرا داری ناراحتش می‌کنی؟ چرا درست غذا نمی‌خوری و نمی‌خوابی؟ زیر چشمات سیاه شده و لاغرتر شدی. آژان من جیه نیستم که بتونم کاری کنم همه اینها رو درک کنی اما باید بفهمی. هر اتفاقی هم که بین تو و ییبو افتاده نباید بذاری بقیه به خاطرش عذاب بکشن. به خصوص مامان. مثل قبل شو آژان"

ژان با صورتی که حالا به خاطر اشک نم گرفته بود، گفت "می‌دونم...تقصیر منه. نباید این کار رو می‌کردم. فکر کردم اگه تنها بمونم می‌فهمم واقعا چی می‌خوام اما نمی‌دونستم ناخواسته بقیه رو اذیت می‌کنم"

ژوچنگ، ژان رو به آغوش کشید و آروم گفت "احمق چرا گریه می‌کنی؟ فقط مثل همیشه شو و مامان رو اذیت نکن"

"میشم گه گه. کاری کردم تو هم اذیت بشی. متاسفـ..."

ژوچنگ ضربه‌ای به سر ژان زد  و وسط حرفش پرید"فکر نکن اینقدرا هم تحفه‌ای. برو بخواب دیگه. منم حالا میرم بخوابم" و بلند شد تا از اتاق بیرون بره.

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now