28

749 166 17
                                    

روز بعد ییبو مقابل خونه­ی ژان ایستاده و منتظر بود تا بیدار بشه و بهش زنگ بزنه. ساعت کم کم به ۱۱ نزدیک می­شد و ساعت ۱۲ مسابقه داشت که باید قبل از شروع خودش رو بهش می­رسوند. امروز می­خواست ژان رو هم با خودش ببره. زیر لب غر زد "زود باش... بلند شو. آخه کی تا این وقت صبح می­خوابه؟"

چند دقیقه بعد بالاخره ژان از خواب نازش دست کشید. با پشت دست کمی چشم‌هاش رو مالید. بین خواب و بیداری تلفنش رو از کنارش برداشت و به ییبو زنگ زد. با خواب­آلودگی زمزمه کرد "صبح بخیر آقای نامزد. دوستت دارم"

ییبو با عجله گفت "خدایا...شیائو ژان بلند شو و دست و صورتت رو بشور و زود آماده شو.‌ امروز باید بیای مسابقه­ام رو ببینی. ساعت ۱۲ شروع میشه. دم در خونتون منتظرتم."

"اممم...باشه باشه یه کم صبر کن من..." و رفته رفته صدای ژان آروم­تر شد.

درسته، دوباره چشم­هاش گرم خواب شده بود.

ییبو کلافه داد زد " شیائو ژان همین الان!"

ژان با شنیدن فریاد ییبو، تقریبا یه سکته قلبی رو رد کرد. ترسیده از روی تخت پایین پرید. با حرص جواب داد."دارم آماده می­شم... فقط پنج دقیقه وایسا." تلفنش رو قطع کرد. آبی به دست و صورتش زد و شروع به آماده شدن کرد. پنج دقیقه زمانش، تبدیل به ده دقیقه شده بود و این طاقت ییبو رو طاق می­کرد.

ییبو دوباره شروع به حرف زدن با خودش کرد "خدایا...چرا من؟ چرا من؟"

۱۵ دقیقه­ی بعد، ژان حاضر و آماده با لبخندی روی لب­ از خونه بیرون اومد. همه­ی عصبانیت ییبو با دیدن همون لبخند از بین رفت. سرش رو تکون داد و گفت "زود سوار شو داره دیرمون میشه"

به محض اینکه ژان روی صندلی نشست، ماشین ییبو راه افتاد. چشم ییبو به ژان که مشغول پیام دادن به یه نفر بود افتاد و پرسید "داری به کی پیام می­دی؟"

ژان بدون بلند کردن سرش جواب داد جینگ یو..."

ییبو آهسته زمزمه کرد "اوه..."

ژان نگاهی به نیم رخ ییبو انداخت و گفت: "اممم...می­دونی که تو نامزدمی مگه نه؟"

ییبو جواب داد "من که چیزی نگفتم"

ژان گفت "من گرسنمه..."

"می­دونستم بعد اینکه انقدر زود بیدار شدی، اینو می­گی" ییبو با تاکید روی کلمه­ی زود، جواب رو داد و بعد از چند ثانیه ادامه داد"صندلی عقب رو ببین"

ژان با خنده پرسید. "واسم غذا آوردی؟ خودت صبحونه خوردی؟"

ییبو یه بار دیگه ساعت خوابش رو دست انداخت "آره خب. من تا این وقت صبح نمی­خوابم پس قبلا صبحونم رو خوردم"

ژان پاکت غذا رو برداشت و گفت:"آره آره امروز زود بیدار شدم...حالا هرچی"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now