01-03

1.8K 313 90
                                    

ساعت دو شب بود و دو پسر همچنان در حال حرف زدن بودن. هوانگ جینگ یو رو به دوست عزیزتر از جونـش گفت "بگو تا آخرین نفست دست از دوست داشتنم بر نمیداری"

شیائو ژان نتونست جلوی خودش رو بگیره و پشت چشمی نازک کرد و گفت "اَه جینگ یو دوباره شروع کردی؟ برو خونتون دیگه. مگه فردا نمی خوای بری آمریکا؟ چرا هنوز اینجایی؟"  این طور نبود که ژان بهترین دوستش رو دوست نداشته باشه، فقط  گاهی اوقات می‌تونست زیادی اعصاب خوردکن باشه.

جینگ‌یو با شنیدن این جواب از شیائو ژان، گفت "چرا دیگه دوستم نداری، چراااا؟"

چهره ژان  بلافاصله فشرده شد.

جینگ یو تک خنده ای کرد و گفت "باشه باشه بس می کنم. الان دیگه میرم. باید به پرواز اول صبح فردا برسم. شیائو ژان مراقب خودت باش، وقتی نیستم تو دردسر نیوفت. فردا اولین روز دانشگاهته. شش دنگ حواست رو به درس و مشقت بده. اگه هم کسی واست قلدر بازی در آورد به برادرت بگو  و بچه بازی نکن!"

ژان اخم کرد"من بچه نیستم"

جینگ یو خندید و گفت "این همه سخنرانی کردم و تو چسبیدی به همین یه کلمه؟ خب دیگه، دوست دارم رفیق شفیقم. نمی دونم چرا بابا مامان برای درس خوندن می فرستنم آمریکا. کاش می تونستم پیشت بمونم"

ژان جواب داد "منم دوستت دارم. مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه"

همدیگه رو بغل کردن و بعد از خداحافظی ژان قصد داشت به اتاقش بره اما مادرش مانعـش شد و به شام دعوتش کرد. شیائو ژان اصلا گشنه نبود چون همین حالا هم شکمش از خوراکی‌هایی که با جینگ یو خورده بود، پر شده بود. اما به عنوان کوچیک‌ترین عضو خانواده، مادرش بیشتر از بقیه دوستش داشت و نمی‌گذاشت با شکم خالی به رخت خواب بره.

بعد از خوردن شام روی تختش دراز کشید و به این فکر می کرد که زندگی دانشگاهیش قراره چطور پیش بره. خدا رو شکر می‌کرد که دیگه خبری از 'هیولای صورت سنگی' که هیچوقت لبخند نمی زد، نبود. هر وقت ژان می‌خندید هیولای صورت سنگی بهش می‌گفت بس کنه چون دیدن لبخند درخشانـش آزارش میده. آرزو می‌کرد هیچ وقت تو موقعیتی قرار نگیره که مجبور باشه با همچین آدمی هم کلام بشه، اما از اونجایی که خانواده‌هاشون دوست‌های خوبی بودن؛ همیشه ناخواسته توی موقعیتی قرار می‌گرفت که هیچ علاقه‌ای بهـش نداشت.

آلارم ساعت در حال زنگ خوردن بود. خاموشش کرد و دوباره به آغوش گرم تخت برگشت. اما این بار مادر و خواهرش سعی کردن بیدارش کنن و ژان باز هم مسرانه سعی در بیدار نشدن داشت، تا وقتی که برادرش به اتاق اومد با پارچ آب سرد به استقبال خواب عمیقـش رفت. بعد از کلی جیغ کشیدن، دویدن و جنگیدن با برادر بزرگ‌تر، بالاخره برای رفتن به دانشگاه آماده شد.

         «دانشگاه ژنگ‌ژو»

شیائو ژان با لبخند آفتابی و درخشان همیشگی، وارد دانشکده شد. بدون هیچ کنترلی لبخندهای درخشان به لب داشت چون حس آزادی سر تا سر وجودش رو گرفته بود. دوست داشت جینگ‌یو هم اینجا کنارش بود. جینگ‌یو بهترین دوستش بود و کلی لطف در حقش انجام داده بود. تقریبا همیشه مراقبـش بود. اما شاید می‌تونست دوست های جدید پیدا کنه.
ژان داشت به تمام چیزهایی که قرار بود اینجا تجربه کنه فکر می‌کرد و حواسش به موتور سیکلتی که داشت با سرعت تموم به سمتش میومد، نبود. وقتی موتور با سرعت از کنارش رد شد، ترسید و از جا پرید. عصبانی شد و داد زد "هوی مگه نمی‌بینی داری کجا موتور میرونی؟"

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now