به طرف یییوی بیهوش دویدن. کریستال جسم از حال رفتهش رو تکون داد و فریاد زد "ییبو بلند شو"
سر ییبو حین زمین خوردن به سنگی برخورد کرده و حالا خون سرخ رنگی از شکاف روی سرش جاری بود.
کارمن داد زد "زودتر ماشین بیارین"
ییبو رو بلافاصله توی ماشین خوابوندن. سرش روی پای کارمن بود و اگه به هوش بود میتونست نوازشهای مادرانهش رو روی موهاش حس کنه. چشمهای کارمن قرمز بود اما کسی نمیتونست بفهمه برای پسرش اشک ریخته یا نه. چند دقیقه بعد بالاخره انتظارش به سر رسید و به بیمارستان رسیدن.
بعد یک ساعت معاینه و باند پیچی کردن سر ییبو، دکتر از اتاق بیرون اومد. همگی به طرف دکتر دویدن تا از حال پسر با خبر بشن.
کارمن با صدایی که به وضوح گرفته بود پرسید "حالش... خوبه؟"
مرد جواب داد "حالش خوبه خانم. اما دوبار به سرش ضربه وارد شده و حالا هم کمی تب داره. به زودی به هوش میاد اما ممکنه کمی طول بکشه"
آقای وانگ گفت "ممنونم دکتر"
دکتر لبخند کوتاهی زد "وظیفهام بود. میتونید برید داخل اتاق اما یکی یکی" و دور شد.
آقای وانگ گفت "لی... فکر نمیکنی تا همینجا بس باشه؟"
کارمن جواب داد "تصمیمم هیچ وقت عوض نمیشه" و برای دیدن پسرش داخل اتاق شد.
شیائو های با دلخوری گفت "مادر و پسر لنگه همن. هر دوتا یه دنده و لجباز. اصلا من اینجا چی کار میکنم؟"
کریستال جواب داد "اشکالی نداره. یه کم بهشون زمان بده. اوضاع بهتر میشه"
آقای سائو گفت "فقط امیدوارم با لجبازیشون به هم آسیب نرسونن"***
بعد از گذشت یک روز ییبو هنوز هوشیاریش رو به دست نیاورده و روی تخت بیمارستان خوابیده بود. آقای وانگ تصمیم گرفته بود ییبو رو به خونه بیاره و از این به بعد پزشک و پرستار خانوادگیشون برای مراقبت از پسرش دست به کار بشن. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. پرستار ضربان ییبو رو چک کرد و وقتی از تغییر نکردن وضعیتش مطمئن شد، چند دقیقه برای استراحت از اتاق بیرون اومد. آقای وانگ توی شرکت بود و کارمن توی اتاق کارش مشغول بود.
پرستار چند دقیقهی بعد به اتاق برگشت. به محض باز کردن در از تعجب قدمی به عقب برداشت. ییبو روی تخت نشسته و صورتش از اشکهایی که میریخت خیس بود. وقتی پرستار رو دید، بلافاصله صورتش رو به چپ چرخوند و اشکهاش رو تند تند کنار زد.
با صدای گرفتهاش دستور داد "برو بیرون"
پرستار با عجله بیرون رفت تا خبر به هوش اومدن ییبو رو به دکتر و کارمن بده. نفس نفس زنان در اتاق رو باز کرد و گفت "خانم... خانم... به هوش اومدن. ارباب جوان بیدار شدن خانم"
کارمن شوکه پرسید "ییبو بیدار شده؟"
وقتی جواب مثبت پرستار رو شنید از جا بلند شد و به طرف اتاق ییبو دوید. اما وقتی در رو باز کرد کسی رو ندید. میخواست بیرون از اتاق دنبالش بگرده که ییبو درحالیکه با حوله توی دستش موهاش رو خشک میکرد از حمام بیرون اومد.
کارمن عصبانی گفت "نمیدونی وقتی یکی سرش خونریزی میکنه نباید تا چند وقت دوش بگیره؟ باید از اسفنج برای حمام استفاده کنی"
ییبو همونطور که تیشرتش رو تنش میکرد جواب داد "برو بیرون"
کارمن گفت "این طرز برخوردت با من درست نیست ییبو"
ییبو توجهی نکرد و گفت "بگو این وسیلهها رو از اتاقم جمع کنن"
کارمن پرسید "فکر کردی کجا میخوای بری؟"
بعد از اینکه لباسش رو پوشید، به قصد پیدا کردن ژان از اتاق بیرون اومد و با چهرهای گرفته گفت "بهت هیچ ربطی نداره"
کارمن با حوصله جواب داد "ییبو رفتار درست رو یاد بگیر و اشتباهت رو بپذیر. بگو متاسفی و قبول کن خانواده در اولویت قرار میگیره... حالا هر چقدر بد و بچهگونه باشن باز هم مهمترینن. هروقت یاد گرفتی، من هم بهت میگم ژان کجاست"
ییبو فریاد کشید "نه کمک لعنتیت رو میخوام و نه قبول میکنم تقصیر من بوده. توهم میدونی مقصر کی بوده و حالا هم بعد مخفی کردنش همچین افتضاحی به بار آوردی. خودم دنبالش میگردم. نیازی به دلسوزی تو یکی ندارم"
کارمن نگاهی بهش انداخت و با تمسخری که از رفتارش مشخص بود گفت "باشه هر طور تو میخوای. اما وقتی خسته شدی نیای پیش من از پیدا نکردنش بنالی"
ییبو با حرص نفسش رو بیرون داد اما بدون گفتن کلمهای حولهاش رو کناری پرت کرد و بیرون رفت. کارمن بلافاصله تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و شمارهای گرفت.
صدای مردی از طرف دیگه بلند شد "بله خانم؟"
کارمن رو به مورد اعتمادترین بادیگاردش گفت "میخوام ۱۲ تا از آدمهات و یه دکتر چهارچشمی حواسشون به ییبو باشه. نباید بذاری چیزی ازش بفهمه. با فاصله دنبالش کنین"
مرد پرسید "بله خانم. از الان باید حواسمون به ارباب جوان باشه؟"
کارمن جواب داد "آره از همین الان. تازه بیرون رفت"
***
ییبو تو نصف روز تقریبا همه جای پکن رو دنبال ژان گشته بود و چیزی دست گیرش نشده بود. شب به خونه برنگشت و تا صبح توی دفتر کار شرکتش موند. تصمیم گرفته بود توی خونهای که توی نیویورک داشتن دنبالش بگرده.
صبح زود روز بعد تقهای به در خورد و صدایی از پشت در به گوش ییبویی که در حال خوردن چایی بود رسید "قربان بیدارید؟"
منشی ییبو بود. نگران بود نکنه ییبو هنوز خواب باشه و تصادفا مزاحم استراحتش شده باشه و به راحتی شغلش رو از دست بده. برای همین آهسته در زده بود.
"بیا تو"
وقتی جوابش رو گرفت، داخل شد و با دیدن ییبویی که هنوز بیدار بود حیرت زده شد. از شدت بیخوابی زیر چشمهاش گود افتاده بود و توی این ساعت از روز چایی مینوشید. پرسید "قربان باید چونگچینگ رو هم بگردیم؟ خواهر و برادرهاتون الان اونجان"
ییبو جرعهای از نوشیدنی توی فنجونش خورد و جواب داد "نه. مادرم اونقدر احمق نیست. اگه میخواست ژان رو اونجا مخفی کنه چیزی از مخفی کردنش بهم نمیگفت"
منشی گفت "بله قربان. جاسوسی که خواسته بودید آماده است. از فردا نیویورک رو میگرده"
ییبو سری تکون داد و گفت "خیلی خب. میتونی بری دیگه"
منشی چشمی زمزمه کرد و رو برگردوند اما قبل از اینکه بره، برگشت و به آرومی پرسید "قربان چرا خونه نرفتید؟ اولین باره شب توی شرکت میمونید"
ییبو جوابی نداد. انگشتهاش از دردی که ناگهان توی قلبش پیچیده بود، تکون ریزی خورد اما باز هم با آرامش مصنوعی که از خودش نشون میداد چاییش رو سر کشید و یه بار دیگه گفت "برو..."
منشی فورا فهمید حق نداره در این باره چیزی بگه و بپرسه. سرش رو تکون داد و فورا گفت "بله قربان من متاسفم" و بعد بدون لحظهای اتلاف وقت از اتاق بیرون رفت.
ییبو نگاهی به بیرون انداخت و زمزمه کرد "چطور میتونم برم خونه؟ چطور میتونم توی تخت خالی بخوابم؟ چطور میتونم برم جایی که دیگه ژان نیست؟"
***
توی خواب و بیداری دنبال همسرش میگشت. دستش رو روی ملافه تخت کشید و وقتی ییبو رو پیدا نکرد از خواب پرید. نگاهی به تصویر ییبو انداخت و گفت "چرا اینقدر احمقی؟ من درست کنارتم چرا نمیتونی بفهمیش؟ از مغزت استفاده کن ییبو. دو روز گذشته..." آهی کشید و گوشیش رو کنار گذاشت. نه میتونست درست بخوابه و نه چیزی بخوره. اشتهاش رو به کل از دست داده بود. دوباره زمزمه کرد "تنها خوابیدن وقتی کنارم نیستی سخته"
توی حال خودش بود که یهو زنگ در به صدا در اومد. ضربان قلبش تندتر شد. همسرش پیداش کرده بود؟ به سرعت سمت در ورودی دوید و بازش کرد.
خدمتکار پشت در متعجب از عجله ژان لب زد "سلام ارباب جوان. صبحانتون رو آوردم"
ژان دوباره یادش رفته بود تموم وعدههای غذاییش رو مامان کارمنش از بیرون براش میفرسته. برای همین زنگ سه بار در روز به صدا در میاومد. ناامیدی بار دیگه روی صورتش سایه انداخت. سرش رو تکون داد و از جلوی در کنار رفت تا به خدمتکار اجازه ورود بده. امیدوار بود زودتر ییبو پیداش کنه.
«عمارت شن شیائو های، خانهی پدری وانگ ییبو»
سه روز گذشته بود. کارمن طی چند روز گذشته به درستی نخوابیده و تمام مدت منتظر برگشت ییبو مونده بود. حتی از کارش پشیمون شده بود، اما انگار به همین سادگی قرار نبود همه چیز حل بشه. مثل همیشه منتظر ییبو نشست و به ساعت که ۱۲ نصفه شب رو نشون میداد نگاه میکرد. شیائو های میخواست به تخت خواب بره که کارمن رو درحالیکه هنوز هم روی مبل جلوی ورودی در انتظار ییبو نشسته بود رو دید. گفت "لی بیا بریم توی اتاق. بهتره یه کم استراحت کنی"
کارمن جواب داد "الان میام. تو برو باید یه کاری انجام بدم. یادت نره..."
آقای وانگ شونههای همسرش رو نوازش کرد و نذاشت ادامه حرفش رو بزنه "امشب هم برنمیگرده. نصف شب شده دیگه. اون هم مثل تو لجبازه لی"
کارمن نگاهش رو پایین انداخت و به دستهاش خیره شد "منتظر ییبو نیستم. تو برو بخواب"
آقای وانگ فشاری به شونههاش آورد و گفت "باشه تو هم زود بیا"
اما همون طور که منتظر ییبو بود، روی مبل نشسته خوابش برد. ۲ ساعت بعد صدای موتور باعث شد از خواب بپره.
ییبو هنوز ژان رو پیدا نکرده بود. همه جا رو گشته بود اما نتونسته بود کوچکترین نشونی ازش جایی پیدا کنه. به خونه برگشت و به اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید و قاب عکس ژان رو محکم به بغل کشید. خسته و درمونده بود. چشمهاش از فشاری که این چند روز تحمل کرده، نمناک شده بود. زمزمه کرد "کجایی؟"
بعد از نیم ساعتی اشک ریختن حالا تنها چیزی که حس میکرد عصبانیت بود. خاطراتی که به ذهنش هجوم میآوردن حتی از قبل خشمگینترش میکردن. از روی تخت بلند شد و با چوب هاکی شروع به نابود کردن جای جای اتاقش کرد.
آقای وانگ با صدای بلندی که از اتاق ییبو به گوشش میرسید، از خواب پرید. میخواست از روی تخت بلند بشه که کارمن با گرفتن دستش، مانعش شد. شیائو های متعجب نگاهی به همسرش انداخت تا علت کارش رو بدونه.
کارمن گفت "برگشته. تو همین جا بمون. خودم حلش میکنم"
"اما..."
کارمن بین حرفش پرید "همه چیز خوبه بهم اعتماد کن. به خوابت ادامه بده"
کارمن وقتی سر تکون دادن همسرش رو دید از روی تخت بلند شد و به اتاق ییبو رفت. وقتی در رو باز کرد ییبویی رو که روی زمین نشسته بود رو دید. حالا که هر چیزی دم دستش رسیده بود رو شکسته بود، کف اتاق روی زمین با چوبی که هنوز هم به دست داشت، نشسته بود.
نگاهش به پایین بود اما با شنیدن صدای باز شدن در، سرش رو بالا آورد. با دیدن مادرش بین چهارچوب اخمهاش رو توهم کشید و گفت "چی میخوای برگرد به خواب نازت برس"
کارمن جواب داد "هیچ وقت قرار نیست عوض شی"
ییبو گفت "واقعا الان نمیخوام واسم سخنرانی کنی. لطفا از اینجا برو"
کارمن قدمی به جلو برداشت و گفت "ییبو میدونی خانواده چه معنایی داره؟ خانواده برای هم میایستن. درست مثل کاری که برادرت کرد. آره من قبول دارم ژان اشتباه کرده اما اون دختر رو که نکشته. تازه بلافاصله به برادرت خبر داده و هایکوان هم بقیه رو در جریان گذاشته. خیلی زود به بیمارستان رسوندنش و مثل یه خانواده پشت ژان موندن. نباید همچین کاری میکردی. نباید ژان رو به زندان میفرستادی. اشتباهت رو قبول کن و معذرت بخواه. اونوقت منم بهت میگم کجاست"
ییبو چیزی نگفت. داشت تلاش میکرد چیزی که مادرش به زبون آورده رو هضم کنه. وقتی برادرش به ژان کمک کرده بود، رابطهای باهم نداشتن. اون زمان باهم ازدواج نکرده بودن و فقط دوستهای خانوادگی هم محسوب میشدن و با این حال بهش کمک کرده بودن. چون از روز اول یاد گرفته بودن خانواده صدر همه چیزه و اونها خانواده هم بودن. واقعا اشتباه کرده بود؟ افکارش، سرش رو به درد آورده بودن. نمیخواست دیگه اینجا بمونه. سعی کرد از جاش بلند شه اما نزدیک بود بیفته که کارمن بازوش رو محکم گرفت. بدنش به خاطر درست غذا نخوردن ضعیف شده بود و سر دردش هم داشت به وخامت اوضاعش اضافه میکرد.
"بهم دست نزن" سعی کرد دستش رو از حلقه دسته مادرش بیرون بکشه اما کارمن محکمتر بازوش رو چسبید.
خشمگین پرسید "چی کار داری میکنی؟"
کارمن جواب داد "باید یه چیزی بخوری"
ییبو گفت "از کی تاحالا برات مهم شدم؟ اگه واقعا برات اهمیت داشتم ازم مخفیش نمیکردی"
کارمن با زیرکی بحث رو عوض کرد "بعد از اینکه غذات رو خوردی میتونی هرجا که خواستی بری" دستش رو کشید و از پلهها پایینش آورد و مجبورش کرد روی صندلی بشینه. سعی کرد بلند بشه که مادرش با دو دست فشاری روی شونههاش آورد و جلوش رو گرفت.
کارمن از پشت سرش گفت "اگه واقعا میخوای پیداش کنی باید انرژی داشته باشی. چرا هردوتاتون حرف گوش نمیدین؟ ژان اونجا درست غذا نمیخوره و تو هم اینجا به فکر خورد و خوراکت نیستی. فکر کردی با این بدن ضعیف میتونی پیداش کنی؟"
ییبو با صدایی که نشون از شکستگیش میداد پرسید "درست غذا نمیخوره؟"
کارمن چیزی نگفت و شروع به آماده کردن غذای ییبو کرد. ییبو تمام مدت به مادرش خیره شده بود. چطور میتونست اینقدر قوی و قدرتمند باشه؟ میتونست با اطمینان بگه مادرش هم درست نخوابیده. حتی چشمهای قرمز شده و حلقههای سیاه زیرش نشون از گریههاش میدادن.
کارمن کاسهای روی میز گذاشت و گفت "بخور"
نگاه خیرهاش رو اینبار به غذاش دوخت و گفت "نمیتونی فقط بهم بگی کجاست؟"
کارمن جواب داد "غذات رو کامل بخور. وقتی به اشتباهت پی بردی برگرد پیشم" و به سمت اتاقش رفت و ییبو رو تنها گذاشت.
ییبو بدون مخالفی غذاش رو تا ته خورد. میدونست برای پیدا کردن همسرش به انرژی کافی احتیاج داره.
YOU ARE READING
𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶
Werewolf─نام فیکشن:࿐🥀I Hate You🥀࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، ازدواج تعیین شده ─نویسنده: ɪɴꜰɪɴɪᴛʏʟᴍ44 ─مترجم: Hani🍓💫 ─روز آپ: شنبه ─وانگ ییبو بدنام ترین و بی رحم ترین پسر دانشگاه و شیائو ژان یه پسر شاد و سرزنده و آروم! وانگ ییبو نه تحمل شیا...