37

337 82 6
                                    






«عمارت لوجیان‌مین، خانه‌ی پدری شیائو ژان»
ژان غر زد "ییبو بذار بخوابم فردا عروسیمونه. خستم"
چند ساعتی بود که در حال حرف زدن بودن و حالا که ساعت ۱۱ شب شده بود، ژان به شدت احساس خستگی می‌کرد. به خاطر مراسم امروز برادرش و ازدواجی که فردا در پیش داشت باید استراحت می‌کرد اما ییبو بیدار نگهش داشته بود.
ییبو کلافه گفت: "نمی‌تونی فقط یه ساعت دیگه بیدار بمونی؟"
"همممممم..." ژان حتی همین الان هم به خواب رفته بود.
ییبو گفت: "احمق.."
حرفش رو قطع کرد و زیر لب ادامه داد. "فکر کنم باید خودم تنهایی تا وقتی ۱۲ بشه صبر کنم. این احمق که زود خوابش برد"
ییبو تمام مدتی که با ژان حرف می‌زد روی موتورش بیرون از اتاق ژان نشسته بود. حالا باید یه ساعت دیگه هم صبر می‌کرد. موتورش رو روشن کرد تا برای گذروندن این یک ساعت یه کم دور بزنه و وقتی چشمش به ساعت که فقط چند دقیقه مونده به ۱۲ رو نشون می‌داد، به سرعت برگشت و به ژان زنگ زد. بعد از چند بار تماس بی پاسخ بالاخره جواب داد و با صدایی خواب آلود گفت: "هممم..."
ییبو تهدید کرد. "اگه همین الان بلند نشی و از بالکن بیرون نیای فردا باهات ازدواج نمی‌کنم"
"چرا؟ چی شده؟ من چی کار...؟" ادامه حرفش رو با دیدن جسم کوچیکی که به سمتش می‌اومد خورد.
جعبه سفیدی به پهبادی که به سمتش می‌اومد وصل بود و نوشته‌ای روی خودش داشت 'باهام ازدواج می‌کنی؟'
چشم‌های ژان با دیدنش خیس شد. وقتی کاملا نزدیکش شد، جعبه سفید رنگ رو گرفت و باز کرد. به آرومی پرسید: "ییبو چی توی جعبه است؟"
ییبو جواب داد: "بازش کن همسرم"
ژان پرسید: "الان چی صدام زدی؟"
ییبو بدون مکث جواب داد: "همسرم... همسرم و همسرم... حالا بازش کن"
ژان دیگه طاقت نیاورد و اشک‌هاش یکی بعد از دیگری پایین ریخت. با خوشحالی‌ای که از چشم‌های خیسش پیدا بود، جعبه رو باز کرد. کارت قرمز رنگی که خود نمایی می‌کرد رو برداشت و آهسته بازش کرد. وقتی کارت دعوت عروسیشون رو دید بیشتر اشک ریخت.
ییبو گفت: "همسر عزیزم تو به جشن عروسیمون دعوت شدی. باهام ازدواج کن. قسم می‌خورم تا آخر عمرم بهت وفادار باشم"
ژان زمزمه کرد. "ییبو..."
صبر نکرد و به سمت بیرون دوید. در خونه رو باز کرد و خودش رو توی بغل ییبو پرت کرد. دست‌هاش رو محکم‌تر دور کمر ییبو حلقه کرد و گفت: "باهات ازدواج می‌کنم. بیا باهم ازدواج کنیم و تا وقتی بمیریم کنار هم زندگی کنیم"
ییبو جواب داد: "دوستت دارم" و بعد لب‌های ژان رو اسیر لبهای خودش کرد.
هیچکدوم از بوسه‌هاشون تا به حال به این آرومی نبودن. بوسه‌ای خالصانه که از جنس قول دو طرفهای بود که بین دو پسر رد و بدل می‌شد. زندگی هردو از فردا دستخوش تغییرات زیادی می‌شد.
بعد از چند دقیقه از هم فاصله گرفتن و ییبو گفت: "حالا برگرد داخل. نمی‌خوام کسی بیاد بیرون. و زود هم بخواب نمی‌خوام فردا پای چشم‌هات گود افتاده باشه"
ژان جواب داد "همین الان می‌خوابم. تو هم برگرد خونه. دوستت دارم. شبت بخیر" دوباره ییبو رو بوسید و بلافاصله جدا شد. به طرف در رفت و براش دست تکون داد.
ییبو زمزمه کرد "شبت بخیر ژولیت. من بیش‌تر دوستت دارم"
***
ساعت هفت صبح روز بعد ساعتش به صدا در اومد. ژان با چشم‌های بسته دنبالش گشت و بالاخره تونست پیداش کنه. "بذار بخوابم ساعت نفرین شده." ساعتش رو کناری پرت کرد و با آرامش کامل به خواب رفت.
ژوچنگ با ناباوری از صدای بلندی که شنیده بود گفت: "مامان ژان همین الان ساعتش رو شکست؟ امروز عروسیشه باید زود از خواب بلند شه. اما هنوزم خوابیده"
کریستال آهی کشید "این بچه..."
همراه دختر و پسر بزرگش به اتاق ژان رفتن. تا حالا بیدار نشده بود و باید از خواب بلندش می‌کردن.
شوان لو گفت: "آ‌ژان بلند شو دیر شده"
ژوچنگ گفت: "جیه چرا انقدر آروم صداش می‌کنی؟ اینطوری که بیدار نمی‌شه بذار روش آب بریزم"
کریستال بلافاصله جلوی پسرش رو گرفت: "آ‌چنگ‌ کار نسنجیده انجام نده. حداقل امروز گریه‌اش ننداز"
ژوچنگ با قیافه‌ای که شرارت ازش می‌بارید گفت: "خیلی خب من یه فکر دیگه دارم... ژان ییبو داره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه"
کریستال تشر زد "آچنگ..."
ژان بلافاصله تکرار کنان از خواب پرید "نه... نه.. نههههههه"
نزدیک بود گریه‌اش بگیره که ژوچنگ دستش رو روی دهن ژانگذاشت. همونطور که دهنش رو محکم بسته بود گفت: "بس کن بچه‌ی لوس. خدایا امروز قراره ازدواج کنی هنوزم مثل بچه‌ها بهونه می‌گیری"
کریستال پس‌گردنی‌ای به ژوچنگ زد و گفت: "برو کنار. مگه بهت نگفتم امروز گریه‌اش ننداز" رو به ژان گفت: "گریه نکن آژان. بلند شو. همه وسیله‌هات رو جمع کردی؟"
ژان با خواب آلودگی جواب داد "آره مامان جمع کردم"
شوان لو با مهربونی گفت: "ببخشید آژان. حالا بلند شدی باید زودتر برسیم. کت و شلوارت اونجاست. باید همه کارها رو با عجله انجام بدیم"
ژان خمیازه‌ای کشید و گفت: "الان آماده می‌شم"
بعد از دوش مختصری که گرفت آماده شد. بالاخره ساعت ۹ خودش و وسایلش آماده دم در ایستاده بودن. سوار ماشین شدن و همگی به سمت عمارت شن شیائو های به راه افتادن.
«عمارت شن شیائو های، خانه‌ی پدری وانگ ییبو»
وقتی به عمارت رسیدن، هر ۳ خانواده اونجا بودن و مهمون‌ها کم کم از راه می‌رسیدن.
ژان به محض اینکه کت و شلوارش رو دیده بود، به گریه افتاده بود و نه تنها ژان بلکه همگی کمی احساساتی شده بودن. هیچ‌کس لباس ژان رو ندیده بود چون ییبو اجازه‌اش رو به کسی نداده بود.
کارمن با صدای لرزون گفت: "پسرم خیلی باوقار شده مگه نه؟"
کریستال جواب داد "آره شده"
کارمن صداش رو بلند کرد. "زود باشین... بهتره آماده شید مراسم تا یه ساعت دیگه شروع می‌شه"
ژان شروع به آماده شدن کرد. اما دیدن عجله دیگران و جنب و جوششون برای انجام کارها، به شدت مضطربش می ‌کرد.
صدای زنگ تلفنش در اومد. یه پیام از ییبو بود. "همه چی خوبه عزیزم. استرس نداشته باش. همسرت کنارته"
ژان جواب داد "دوستت دارم. می‌دونم کنارمی"
چند دقیقه بعد حاضر و آماده شده بود. حالا باید به راهرویی که همگی انتظارش رو می‌کشیدن، می‌رفت. کسی به چشمش تازه نبود و تقریبا همگی جزئی از خانواده‌اش بودن اما هنوز هم می‌شد اضطراب رو از روی کارهاش تشخیص داد. ییبو رو کاملا می‌شناخت اما تا چند دقیقه دیگه همسر قانونیش می‌شد. این تفاوت خیلی زیادی بین الان و یه ساعت دیگه به وجود می‌آورد و همهی اینها بیشتر از قبل بهش استرس وارد می‌کردن.
"بابا؟ چرا..."
جیان مین دست پسرش رو بین بازوی حلقه شده‌اش قرار داد و گفت: "فکر کردی می‌ذارم تنها بری تو؟ حتی برای لولو هم همچین کاری نکردم اما همراه تو میام. تو پسر دوست داشتیم هستی. تو ژان کوچولوی منی که امروز می‌خواد ازدواج کنه. تو ژان کوچولویی هستی که می‌گفتی بابایی من رو همه جا می‌بره. حالا لطفا گریه نکن وگرنه مادرت به حسابم می‌رسه"
ژان زمزمه کرد "ممنون بابا"
با یه دست محکم بازوی پدرش رو فشار داد و با دست دیگه دسته گل رز قرمز رنگی رو که به دست داشت ‌فشرد. نگاهش تمام مدت پایین بود. می‌تونست راهرویی که ییبو با گل برگ‌های رز پوشونده بود، ببینه.
سرش رو بالا آورد و با دیدن تمام تزئیناتی که ییبو تدارک دیده بود نفس توی سینه‌اش حبس شد.
'هر روز در انتظار تو مردم'
'عزیزم نترس من دوستت داشتم'
'برای هزاران سال دوستت داشتم'
'و برای هزاران سال دیگه هم دوستت خواهم داشت'
تنها چیزی که توی فکر ژان می‌گذشت این بود "مکان عروسیمون رو زیر این درخت طراحی کرده. جایی که ما بدون اینکه معنی حرف‌هامون رو بدونیم کلی قول به هم دادیم. نه.. نه... من نباید الان گریه کنم"
دوباره با خودش فکر کرد"اما الان کجاست. نباید زودتر از من اینجا می‌بود؟"
وقتی به محل مورد نظر رسیدن آقای شیائو هم سرش رو برای پیدا کردن ییبو به اطراف چرخوند اما اثری ازش پیدا نکرد. ییبو هنوز نیومده بود.
صدای داد ییبو از دور به گوششون رسید. "چرا اینطرف و اونطرف رو دید می‌زنی؟ مگه وقتی بچه بودی ازم نخواستی که مثل یه شازده سوار به اسب بیام دنبالت؟"
ییبو سوار اسب شده بود. مسابقه دهنده‌ای که بارها نفر اول مسابقه شده بود اولین بار برای خوشحال کردن همسرش سوار اسب شده بود. فقط برای اینکه رویای همسرش رو به حقیقت بدل کنه.
ژان با تمام وجود لبخند زد. ییبو به صحنه رسید و بدون اینکه اجازه بده آقای وانگ دست پسرش رو توی دست‌هاش بذاره، فورا دست ژان رو گرفت و گفت: "با زندگیم ازش محافظت می‌کنم بابا"
جیان مین احساساتی شده لبخند زد. چند تا ضربهی آروم به شونه‌های پهن ییبو زد و به سمت جای خالی کنار همسرش رفت.
پدر روحانی صداش رو بلند کرد "امروز ما اینجا برای ازدواج وانگ ییبو و شیائو ژان جمع شدیم..."
ییبو بین حرف مرد پرید "لطفا بعد از من تکرار کنید. خودمون قسم‌هامون رو می‌خوریم."
پدر روحانی جواب داد "حالا که خودتون اینطور می‌خواین باشه"
ییبو به آرومی صورتش رو به سمت ژان برگردوند و لبخند زد. هردو دست ژان رو بین دست‌های بزرگ خودش گرفت: "اعتراف می‌کنم می‌ترسیدم دوستت داشته باشم"
چند لحظه‌ مکث کرد و ادامه داد "اما هر روز و هر ساعت احساس می‌کردم تو برای من با شیرینی غیر قابل وصفی مقدر شدی. نمی‌دونم کی، چطور یا از کجا شروع به دوست داشتنت کردم"
نفس عمیقی کشید: "تو باعث شدی تغییر کنم. با تموم وجودم دوستت دارم و قسم می‌خورم تا وقتی بمیرم دوستت داشته باشم و ازت محافظت کنم"
با دیدن اشک‌هایی که توی چشم‌های ژان جمع شده بود، لبخند کوتاهی زد. "من وانگ ییبو از امروز تو رو به عنوان همسر قانونی و عشق ابدیم می‌گیرم"
شنیدن قسم‌های ییبو جمعیت رو به شدت احساساتی کرده بود. حالا این بار نوبت ژان بود.
"آرزو می‌کنم از روز اول عاشقت ‌شدم. هر کاری که می‌کردم تو همیشه همراهم بودی. مثل سایه‌ام بدون اینکه خودم متوجه بشم"
لبخندی از به یاد آوردن کارهایی که ییبو براش انجام داده بود روی لب‌هاش نشست."همیشه و همه‌جا بهت احترام می‌ذاشتم و افتخار می‌کردم. در دارایی و نداری، در غم و شادی، در بیماری و سلامتی، با عشق و عزیز شمردنت، تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه..."نفس عمیقی کشید و ادامه داد "دوستت خواهم داشت. تا زمانی که دیگه چیزی نداشته باشم و تا روزی که بمیرم دوستت خواهم داشت. من شیائو ژان، تو، وانگ ییبو رو از امروز به عنوان همسر قانونی و معشوقه‌ام اعلام می‌کنم"
کارمن و کریستال گریون به بچه‌هایی که حالا بزرگ شده و قسم‌های ازدواجشون رو می‌خوردن نگاه می‌کردن.
"من شما وانگ ییبو و شیائو ژان رو به عنوان همسر یکدیگر اعلام می‌کنم. می‌تونید همدیگر رو..."
قبل از اینکه پدر روحانی بتونه ادامه بده، هردوشون برای بوسیدن هم پیش قدم شده بودن. با بوسه‌ای که روی لب‌های هم کاشتن، جرقه بزرگی توی آسمون روشن شد و به دنبالش آتیش بازی بزرگی به راه افتاد. همه از روی صندلی بلند شدن و به افتخار تازه داماد‌های مراسم دست زدن. بعضیها هم به عجلهشون می‌خندیدن.
ژوچنگ اشک‌هاش رو کنار زد و زمزمه کرد. "برادر احمقم..."
جینگ‌یو با اشک‌هایی که روان بودن گفت: "بالاخره خوشحالیت رو پیدا کردی شیائو ژان"
حالا نوبت بریدن کیک عروسیشون بود. ییبو به خاطر ژان کیکی که با رز تزئین شده بود، سفارش داد.
ژان زیر گوش ییبو زمزمه کرد. "چرا همه چیز از رز درست شده؟"
ییبو متقابلا در گوشش زمزمه کرد. "چون همسرم گل رز دوست داره"
حالا بعد از تمام بالا و پایین‌هایی که پشت سر گذاشته بودن، ازدواج کرده بودن. عصر شده بود و مهمونی شروع شده بود. چراغ‌هایی که به دور درخت بودن با تاریک‌تر شدن هوا یکی یکی شروع به روشن شدن کردن. ییبو و ژان به آرومی توی بغل هم می‌رقصیدن. بعضی از مهمون‌ها از خوراکی‌های آماده شده می‌خوردن و بعضی باهم حرف می‌زدن. جینگ‌یو بعد از چندین بار تلاش، مقابل ژان و ییبویی که حالا همسرش محسوب می‌شد، ایستاد. چشمی چرخوند و پرسید "می‌تونم با ژان یه دور برقصم؟"
ییبو با چشم غره‌ای جواب داد "برو اونطرف"
جینگ‌یو جواب داد:"شما دیگه ازدواج کردین... محض رضای خدا انقدر حسود نباش"
"من حسود نیستم تو..."
ژان بین دو پسر پرید و جلوی بحثی که هر لحظه امکان شروع شدنش بود رو گرفت: "آره می‌تونی"
"اما..."
ژان دوباره حرف ییبو رو قطع کرد "اشکالی نداره"
بعد از تموم شدن حرف پسر، جینگ‌یو بلافاصله دست ژان رو از بین دست‌های ییبو بیرون کشید و شروع به رقصیدن کردن. نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت: "امروز از همیشه زیباتر شدی ژان"
ژان با لبخندی جواب داد:"ممنونم. توهم خوشتیپ شدی جینگ‌یوآ"
جینگ‌یو پرسید: "هیچ کادویی از من نمی‌خوای؟ یا نکنه کادوی سفارشیت رو یادت رفته؟"
ژان گیج شده پرسید: "درباره کدوم کادو حرف می‌زنی‌؟"
جینگ‌یو جواب داد "این یکی..."
بلافاصله داد زد "شروعش کن"
برف مصنوعی شروع به باریدن روی سرشون کرد. یه دونه برف کف دست ژان نشست. نرم بود. امروز روز پر احساسی بود. تمام مدت سوپرایز شده بود و احساساتش برانگیخته شده بودن "برف؟ یادت نرفته بود؟"
جینگ‌یو جواب داد "چرا یادم بره؟ تو ازم خواستی قبل از دسامبر برف درست کنم. این بهترین وقت بود، پس منم انجامش دادم"
ژان گفت: "ممنونم جینگ‌یوآ" و بعد مرد رو بغل کرد.
ییبو بلافاصله از هم جداشون کرد "خیلی خب دیگه کافیه"
جینگ‌یو دست ژان رو توی دست ییبو گذاشت و گفت: "باشه باشه حسودی نکن. مراقبش باش. حالا تمام و کمال متعلق به خودته. باور کن اگه اشکش رو در بیاری نمیذارم قسر دربری"
دقایق بعدی، صرف تشویق و بدرقه زوج جوون شد. ییبو و ژان آماده رفتن به ماه عسلشون شدن و بارونی از گل پشت سرشون ریخته شد. از اونجایی که ژان همیشه می‌خواست شفق‌های شمالی رو ببینه قرار شد برای ماه عسل به آلاسکا برن.
جینگ‌یو یه گوشه‌ ایستاده بود و رفتن عشق کودکیش رو می‌دید. با لبخند خشکی به خودش تشر زد "ازش بگذر. من و ژان دیگه ۱۰ سالمون نیست‌"
تلفن توی جیبش زنگ خورد. سرش رو پایین انداخت و نگاهی به اسم کسی که بهش زنگ زده بود انداخت. هم اتاقیش بود. جواب داد و صدای وی‌ژو رو از پشت خط شنید "توی رستوران اف بی منتظرتم"
جینگ‌یو جواب داد "الان میام"
***
بای جیا تمام مدت پشت عمارت ایستاده بود و آتیش بازی‌هایی رو که هنوز هم در جریان بود، می‌دید. زمزمه کرد. "شنیدم ییبو برای عروسیش سنگ تموم گذاشته. بالاخره مراسمت هم به خوبی و خوشی تموم شد. مبارک باشه برادر. مبارکت باشه شیائو ژان"
«رستوران اف یی»
جینگ‌یو با لبخند بزرگی در رستوران رو باز کرد. هنوز نمی‌دونست چرا مثل احمق‌ها می‌خنده. تلفنش رو بیرون آورد و به وی‌ژو زنگ زد. به محض اینکه جواب داد پرسید: "کجایی؟"
"میز گوشه سمت راستی"
"لباسی که پوشیدی چه رنگیه؟"
"آبی..."
"یه لحظه صبر کن فکر کنم پیدات کردم"
جینگ‌یو تماسش رو قطع کرد و سمت میزی که آدرس داده بود رفت. پسر پشت میز نشسته بود و جینگ‌یو می‌تونست پشتش رو ببینه. از پشت سر صداش کرد. "ویـ... وی‌ژو؟"
وی‌ژو به سمت پسری که صداش زده بود برگشت. به محض اینکه به سمت هم نگاهی انداختن، چشم‌های هردو از تعجب گرد شد.
"تو..."
"تو..."
هردو هم زمان با ناباوری زمزمه کردن.
جینگ‌یو فریاد زد "اینجا چه غلطی می‌کنی؟"
وی‌ژو متعجب پرسید: "خودت اینجا چه غلطی می‌کنی؟ وایسا ببینم تو جینگ‌یو‌ ای؟"
جینگ‌یو عصبانی جواب داد "تو توی اون فروشگاه بهم زدی و تازه هنوزم ازم معذرت خواهی نکردی"
وی‌ژو گفت: "تقصیر تو بود. اصلا می‌دونی لعنت به کمک کردنت. لعنت به نقش بازی کردن باهات. لعنت به خودت. من یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونم" بلافاصله از میزش فاصله گرفت و به سمت خروجی رفت.
جینگ‌یو پشت وی‌ژو شروع به دویدن کرد. "هی وایسا. تو هنوز ازم معذرت خواهی نکردی"
وی‌ژو داد زد"فقط گورت رو گم کن"
جینگ‌یو هم در جوابش داد کشید "نمی‌رم"
همونطور که باهم دعوا می‌کردن، گاهی صداشون رو روی هم بالا می‌بردن. حتی چند باری هم سیلی‌های آرومی به هم زدن. اما هنوز هم دوشادوش هم دیگه قدم بر می‌داشتن.

«کره جنوبی»
ژو شوان هیجان زده گفت: "مامان فهمیدی... مگه نه؟ اسمش وانگ ییبوئه. ازم خواستگاری کرد. گفت دوستم داره. می‌دونی مامان من تنها کسی بودم که حین مسابقه می‌تونستم برم توی اتاق تعویض لباسش. فقط به من اجازه داده بود"
۵ ساعتی می‌شد که ژو شوان در حال تعریف کردن داستان بین خودش و ییبو بود.
"باید نگرانم شده باشه مامان. باید زودتر برگردیم پکن" این دومین باری بود که همچین جمله‌ای به زبون می‌آورد.
لی‌من گونهی دخترش رو نوازش کرد"برمی‌گردیم عزیزم... فردا برمی‌گردیم. حالا استراحت کن"
ژو شوان گفت: "آره اگه زود بخوابم زود هم بلند می‌شم و می‌تونم هرچه سریع‌تر ییبو رو ببینم"
ژو شوان با امیدواری و صدایی که از بغض می‌لرزید پرسید: "مامان... ییبوی من؟ درسته؟"
لی‌من جواب داد: "درسته ییبوی تو. حالا بهتره بخوابی آنا" به نوازش موهای دخترش ادامه داد. با لقبی که توی بچگی به دخترش داده بود صداش زده بود تا آرومش کنه و بعد از اینکه مطمئن شد به خواب رفته، از اتاق خارج شد.
منشیش به محض بیرون اومدن زن پرسید:"خانم کارآگاه باهاتون تماس گرفته بود. باید الان دوباره باهاش تماس بگیرم؟"
لی‌من حین نشستن روی مبل جواب داد "آره..."
منشی چند دقیقه بعد نزدیک شد "خانم جواب دادن"
لیمن پرسید: "خب بگو چی از تصادف فهمیدی؟"
کارآگاه جواب داد: "خانم شاید فقط یه تصادف بوده. اما مهارت‌های رانندگیش، من هنوز هم در این باره سردرگمم... فقط می‌دونم اسم راننده شیائو ژانه".

𝘐 𝘏𝘢𝘵𝘦 𝘠𝘰𝘶Where stories live. Discover now