Chapter 1

1.2K 146 64
                                    

دست‌هایم را در دو طرف روشویی قرار دادم و تمام محتویات سینه‌ام را بالا آوردم، گلبرگ های سفید رنگی که هرکدامشان همانند خاری برای بیرون آمدن، گلویم را میخراشیدند، بر دیوار وجودم چنگ می آویختند تا ‌بار دیگر جای خالی معشوقه‌ی گم شده‌ام را یادآوری کنند.
بی اختیار قطره‌ای اشک از فرط درد بر گونه‌هایم جاری شد و زیر لب زمزمه کردم:
-ازت متنفرم جیمین
صدای سرفه‌های دردناک عمیقم که هر لحظه بیش از پیش راه تنفسم را بند می آورد به قدری بلند بود که متوجه گریه‌های پسرم نشدم.
هارو از گوشه‌ی در دستشویی با چشمانی خیس به من که از لبانم خون میچکید و از چشمانم اشک، زل زده بود و در میان هق هق هایش مرا صدا میزد.
این روزها زندگی‌ام بیش از پیش مصیبت بار به نظر میرسید.
حالا که هارو شش ساله میشد دیگر نمیتوانستم چیز‌های زیادی از او پنهان کنم...
دیدنش در این حالت برای من حتی از سرطان عشق نیز دردناک تر بود؛
سرطانی که مادربزرگ آن را هاناهاکی صدا میزد

.

.

.

.

.

.

.

فلش بک

دست‌های مادربزرگم را بوسیدم و محکم در آغوش کشیدمش، قرار بود مدت زمانی نا معلوم از او جدا شوم و با پدرم برای دنبال کردن شغل خانوادگیمان به کره بروم...
زمانی که برای سفری کاری در زمستان به ژاپن سفر کرد با مادرم آشنا شد. پدرم در جوانی آرزو داشت هنرمند شود اما شغل خانوادگی یعنی منشی خانواده کیم بودن برای او در جایگاه مهمتری قرار گرفت. در سفرش به ساپورو، جشنواره برفی، که تمام بازدید کنندگان را مسحور هنر می کرد عشقِ مادرم که یکی از خالقان آن جشنواره بود در قلبش ریشه دواند و مدتی بعد باهم ازدواج کردند...
وقتی شش ساله بودم مادرم در اثر سرطان از دنیا رفت، بخاطر سن و سال کمم خاطرات زیادی از او ندارم.
تنها یادگاری که در ذهنم مانده بیماری لاعجش بود که مدام هرشب از گوشه‌ی لب‌هایش خون میچکید و خفه میشد...
یک شب در بین همان سرفه‌ها نفسش برای همیشه بند آمد...
شوق زندگی خانواده‌مان، همچون بوم نقاشی نصفه‌ کاره به گوشه‌ای از انبار سیاه سرنوشت دور انداخته شد و همه چیز رنگ بی رنگی گرفت...
من شباهت زیادی به مادرم داشتم و این برای پدرم چیزی جز یادآوری تلخ نبود...
یادگاری که هر لحظه به او میگفت همسرش هرگز برنخواهد گشت تا هرشب قبل از خواب بوسه‌ای بر پیشانی‌اش بکارد و همچون شکر به قهوه‌تلخ زندگی‌اش مزه‌ای شیرین ببخشد.
شاید بخاطر همین مرا به هوکایدو فرستاد تا با مادربزرگم زندگی کنم و حال که هجده ساله می شدم می خواست به کره برگردم و وظیفه‌‌ی زندگی مشقت بارش را بر شانه‌های نحیفم که جز نوازش‌های مادربزرگم چیزی به خود ندیده بود، بگذارد...
از بی مهری‌های پدرم که باعث شد شادی از کودکیم رخت ببندد متنفر بودم...
تنها افسانه‌های خرافاتی‌ این پیرزن گاهی لبخندی بر صورتم می کشید و روزنه نور امید زندگی را در وجودم نمایان می کرد، حالا او می خواست مرا از تنها امیدم دور کند...
بوسه‌ای بر گونه‌های چروکیده‌ مادربزرگم به جا گذاشتم و کنارش نشستم.
طبق عادت کودکی‌ام شروع به شمردن چروک‌‌هایش کردم و او با لبخند و صبوری همیشگی‌اش نگاهم می کرد، شاید این آخرین دیدارمان بود، بغض گلویم را می فشرد و من سعی داشتم آن را پنهان کنم.
لبخندی به پهنای صورت زدم :
_یه خط دیگه به چین چروکات اضافه شده...
_کجاست؟
به گوشه چشمش اشاره کردم :
_قبلا اینو نداشتی
_هرکدوم از این خط ها جای خالی یه نفره که رفته، فکر کنم این جای خالی تو باشه
_من که کنارتم هنوز نرفتم
به چمدان‌هایم که کنار در چیده بودم نگاهی انداخت و آهی کشید، عادت نداشت ناراحتی هایش را پنهان کند، برعکس زن‌هایی که در کتاب اشعار از پیچیدگیشان صحبت می شد، مادر بزرگ من بسیار ساده بود.
هرگاه غمگین بود گریه می کرد و هرگاه شاد بود می خندید،
از کسی کینه به دل نمیگرفت و دلیل ناراحتی‌اش را بدون مکث به زبان می‌آورد :
_تو که نمیخوای من و فراموش کنی؟
سه دایی داشتم که هیچگاه به مادربزرگم اهمیتی نمی دادند و تنها دلخوشی این خسته‌دل با چهره‌ای پر از ردپای آدمهایی که رفته‌اند، من بودم؛ او میترسید که روزمرگی ‌های شهر شلوغ مرا از یادش غافل کند :
_معلومه که فراموش نمیکنم، اصن فراموش کردن چی هست؟چطور ممکنه؟
-صبح که بیدار شدی صبحونه میخوری و میری سرکارت، شب وقتی برمی گردی اونقدر خسته‌ای که روی کاناپه‌ خوابت میبره هر روزت همینه تا اینکه یه شب خوابت نمیبره بیدار می مونی اون وقت یهو یادت میاد تمام این مدت بهم فکر نکردی، به همین سادگی...
چروک گوشه چشم اش را بوسیدم :
_هیچوقت فراموشت نمی کنم قول میدم
بغض در مسیر بیرون آمدن صدایش سنگ می‌انداخت:
_قولتم فراموش می کنی...مثل دایی ریوسی، اونم وقتی رفت توکیو همین حرفا رو زد
-اگه تو منو فراموش کردی چی؟
مرا از آغوشش جدا کرد و دستی بر گوشه‌ی چشمش کشید:
-تا یادگاریت هست چطور ممکنه؟
لب هایم را آویزان کردم و مثل کودکی‌هایم او را صدا زدم که موجب شد در میان اشک‌هایش بخندد:
_وقتی می خندی جای خالیم قشنگ معلوم می شه، پس اگه دلت واسم تنگ شد بخند که فراموشم نکنی و تا هروقت که چشمات لبخند بزنه و ردپای منو نشون بده، بهت زنگ میزنم تا یادآوری کنم فراموشت نکردم،باشه؟
عمیق نگاهم کرد و سرش را به معنای تایید چندبار تکان داد.
کنار او روی تشک گلدار سبز و صورتی‌اش دراز کشیدم.
نمی دانستم تا کی از این آغوش گرم دور خواهم بود، موهایم را نوازش کرد:
_امشب می خوام افسانه‌ی مورد علاقه‌ی مادرت و تعریف کنم
با چشمهای گردم به او زل زدم و منتظر ماندم:
_آپولو رو یادته؟
_خدای روشنایی و استعداد
_درسته، این داستان درباره‌ی یکی از عشق‌های اونه...
_یکی از عشق‌هاش؟ مگه می شه آدم چندبار عاشق شه؟
پوزخند زد و جواب داد:
_اون آدم نبود، به همین زودی یادت رفت؟
لب هایم را درهم کشیدم و سکوت کردم تا ادامه دهد:
_یک روز آپولو خدای آسمانی، برای شکار به دشتی سرسبز میره و عاشق یکی از الهه‌های زمینی به اسم دافنه میشه، ولی دافنه عشق اون رو رد میکنه چون میخواد مثل خواهرش آتنا، زنی تنها و قدرتمند باشه.
اما عشق آپولو یک عشق سرسختانه‌ست.
سرکشی های دختر اون رو دیوانه‌تر می کنه.
برای مدت زمان طولانی همیشه از دور در حال تماشای دافنه‌ست...
بارها بهش اعتراف می کنه، اما نتیجه‌ای نداره.
یک روز که به دنبالش راه می افته، طبق معمول دافنه پا به فرار میزاره و رو به آسمان اسم پدرش و فریاد می زنه  و ازش کمک می خواد که ناگهان همونجا پاهاش به زمین گره می خورن و تبدیل به یک درختچه می شه، عشق آپولو باعث اون تمنای عاجزانه‌ی دافنه شد و اون رو از یک الهه به درختچه‌ تبدیل کرد.
اون لحظه به قدری دردناک بود که نفرینی از دافنه به جا می مونه.
_چه نفرینی؟
_ما بهش می گیم هاناهاکی، در سینه‌ی همه کسایی عشق یک طرفه‌ای دارن گل رشد میکنه و به مرور نسبت به شدت علاقه اون گل  ها بیشتر و بیشتر میشن و اگه معشوقه‌‌شون عاشقشون نشه، غرق در خون و گل می میرن تا بلکه مرگ، به رنج هر دو طرف پایان بده...
_راه درمان دیگه‌ای نداره؟
_می گن عطر معشوقه درد و کمتر میکنه ولی درمان نه!
_اگه عطرش رو عوض کرد چی؟
با شنیدن سوالم پوزخند زد و موهایم را بهم ریخت:
_هر آدمی عطر تن مخصوص خودش و داره، مثل تو که بوی آسمون میدی
به یاد کسانی که دچار این نفرین افسانه‌ای شدند نفسم را با حسرت بیرون دادم
_آپولو بعدش چیکار کرد؟
_دافنه رو با خودش به المپ برد و اون رو گلی مقدس اعلام کرد، از برگ‌هاش ردا دوخت و از گلهاش تاج ساخت، اینطوری هرجا که میرفت معشوقه‌اش همراهش بود و بوی اون هوایی که آپولو نفس میکشید و معطر میکرد و درد عشق نافرجامش و تسکین می داد...
نگاهم به گلدان ماکینو گره خورد، و مرا به فکر وا داشت، عشق چیز عجیبی بود، مگر میشود دارو و درمان یکی باشد؟
مادربزرگم که انگار صدای افکارم را شنیده پاسخ داد :
_این خاصیت عشقه که هم درده هم درمون
حرف‌هایش ادامه داشت ولی گوش‌های من خواب آلود بودند، در میان توصیف‌هایش از عشق، بی پروا شب مرا در آغوش خواب گرفت و صبح با لمس خورشید روی گونه‌هایم بیدار شدم.
صدای پدرم از بیرون باعث شد از جا بپرم:
_جونگکوک هنوز بیدار نشده؟
اگه دیر کنیم پرواز رو از دست میدیم.
بعد از مرتب کردن تشک و بالشتم فورا صورتم را شستم، مسواک زدم، لباس‌هایی که پدرم از قبل برایم فرستاده بود را پوشیدم.
یک پیراهن سفید با خط‌های آبی کمرنگ، کراوات و شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای، بعد از شانه کردن موهایم بیرون رفتم و به او سلام کردم، مادر بزرگم را تا جایی که می توانستم در آغوش گرفتم، حسی در ذهنم نجوا کنان می گفت قرار نیست هرگز به اینجا برگردم، با دقت خانه‌ای که سالها در آنجا کودکی و نوجوانی ام را سپری کردم به ذهن سپردم.
مادر بزرگ در ایوان برایم دست تکان داد و آرام با لبخند اشک ریخت، از همین حالا دلتنگ هم بودیم، جای خالی‌ام نه تنها بر گوشه‌ چشم هایش بلکه در کلبه‌ی‌ کوچکش نیز حتی از این فاصله مشخص بود.
بدی خانه‌های کوچک همین است، به هرکجا که نگاه میکنی جای خالی کسی که دوستش داری را می بینی، کسی که روزی جزوی از آن خانه بود ولی دیگر نیست، مثل قاب عکسی که اگر مدت زمان زیادی روی دیوار باشد وقتی آن را جدا کنید، سایه‌اش به جا خواهد ماند و نبودنش را به تصویر می کشد.

Daphne | KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora