نگاهی به کمد لباس هایم انداختم و بی توجه به چندین رگال پر از پیراهن و تیشرتهای مارک داری که نامادریم برایم فرستاده بود، کت تیره رنگ مدرسه را پوشیدم، کلاه را سر کردم و ماسک زدم.
سویشرتم تکراری شده بود و حالا مرا به آن نشان می شناختند.
از شناخته شدن متنفر بودم.
از اینکه وقتی کسی مرا میبند چند لحظهای زبانش لال می شود!
هیولا نبودم اما همه مرا موجودی پلید می دیدند؛ از پدرم بگیر تا پسری که تازه به مدرسهمان آمده. حتی بچهها در کوچه و خیابان وقتی مرا می بینند فرار می کنند.
تنفر آسان تر از عشق ورزیدن است و ما انسان ها موجودات راحت طلبی هستیم.
بخاطر همین است که همه از من متنفرند
من هم همینطور. البته به غیر از پیرمرد گل فروش محله.
آینهای در جایی که من زندگی می کنم وجود ندارد که بخواهم مثل دیگران ساعت ها خودم را در مقابلش تزئین کنم پس فقط کافی بود لباسهای همیشگیام را بپوشم و کلاهم را بر سرم بگذارم تا رهگذرها هنگام عبور به من زل نزنند.
هیچکس نمی داند تا چه حد از رهگذرها و متنفرم.
به سمت مغازه گل فروشی راه افتادم.
اولین بار بود که طی این چند سال که به ملاقات پیرمرد میرفتم مسیر رسیدن به مغازه کوچکش بوی رز نمی داد. قدمهایم را تندتر کردم. فکرهای وحشتناکی به ذهنم حجوم می آورد و نمی خواستم هیچکدام حقیقت داشته باشند اما با دیدن مغازه خالی تمام ترسهایم در برابر چشمانم ظاهر شد.
برای لحظهای بغض گلویم را خراشید و به چشمانم نفوذ کرد اما قبل از اینکه راه خروج پیدا کند مثل تمام بغضهای دیگرم آن را با نفسی عمیق در خود دفن کردم.
بعد از پرسوجوی کوتاهی فهمیدم که او برای همیشه از این دنیا رفته است.
می خواستم برایش ناراحت باشم، می خواستم کمی احساس به خرج بدهم و برای تنها کسی که مرا عجیب نمی دید اندکی سوگواری کنم اما نمی توانستم. عادت کرده بودم. عادت به درد چیز خوبی نیست چون در پشت هر احساس مردهای، قلبی شکسته در قفس شیوَن می کند.
ای کاش حداقل می توانستم کمی برای احساس دفن شده خودم به بهانه مرگ دیگری اشک بریزم اما نمی توانستم.
گاهی فراموش می کردم که مُردهها اشک نمی ریزند، سکوت می کنند.
چشمهایم را چند لحظهای بستم و نفس عمیقی کشیدم. یکی از گل هایم مریض بود، دافنهی نازنینم...
من فقط به او عشق دادم ولی انگار که غم را بر ساقهاش قلمه زده بودند بس که زرد و ناراحت به نظر میرسید...
حال که پیرمرد مُرد باید یک گلفروش دیگر را پیدا میکردم که بدون ترسیدن از من، دافنهام را شفا بخشد. ولی چنین کسی وجود نداشت.
هیچکس بعد از نگاه کردن به چشمانم حتی حاضر نبود به من چیزی بفروشد انگار که روحی پلید دیده باشند بدنشان یخ می زند.
نگاهی به ساعتم انداختم، دیر شده بود.
نمی خواستم هیچکس بخاطر من با پدرم تماس بگیرد.
روزها را می شمردم تا زودتر سال آخر دبیرستان را تمام کنم و به دورترین نقطه جهان جدا از خانوادهام فرستاده شوم.
این روزها دیگر کسی در مدرسه به من زل نمی زد و این مایه خوشحالی بود. همه به غیر از آن پسری که به تازگی از ژاپن آمده است.
وقتی که در پارک با چشمان درشتش به من زل زد شوکه شدم. نگاهش می درخشید.
انعکاس خودم را در چشمانش دیدم و این مرا میترساند. حالا هم در تمام مدت کلاس به من زل زده بود. باید حسابش را کف دستش می گذاشتم؟ کلافهام می کرد.
باید جایی او را دور از چشم تهیونگ تنها در خارج از مدرسه گیر می آوردم و کتکش می زدم تا بفهمد که این چنین زل زدن به کسی چه عواقبی دارد.
بعد از اتمام کلاسها به سالن غذا خوری رفتم. ظاهرا امروز اشتهایم کور شده بود.
طبق معمول گوشه سالن، پشت به همه نشستم و کمی از سوپم را مزه کردم که ناگهان شخصی در کنارم نشست.
صدایش رنگ خاصی داشت :
- شنیدم تو کره نباید تنها غذا بخوری، خوبیت نداره
سرم را به سمتش چرخاندم همان بود،آن پسر تازه وارد با نگاه براقش که مرا می ترساند، قاشقم را محکم روی میز کوبیدم و به او چشم غره رفتم.
قبل از اینکه لبخند بزند چشم هایش خندید و بعد گوشه لب هایش بالا رفت. تا به حال کسی را با چنین نگاه عمیقی ندیده بودم:
- من جئون جونگکوکم تازه واردم و زیاد با اینجا و آدم ها آشنا نیستم، ببخشید که تو پارک اونطوری بهت زل زدم قصد بدی نداشتم فقط دربارهت کنجکاو بودم
- کنجکاو نباش
این را گفتم و بلند شدم، اشتهایم کاملا کور شد، حالا دیگر کتک زدنش واجب شد.
چطور می توانست به من آنقدر زل بزند و مرا با نگاهش بترساند؟
بعد از اتمام کلاسهای آن روز به پشت بام رفتم تا سری به گلهایم بزنم، پارچه کمی جابهجا شده بود. حدس زدم کار باد است اما وقتی وارد شدم دیدم که جای دافنه عوض شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/303941007-288-k120929.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Daphne | Kookmin
Romansaاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...