غم روی سینه ام بیشتر از هر زمان دیگری سنگینی می کرد. چند روزی می شد که از فرط این درد خانه نشین بودم. سیگار می کشیدم و ساعتها به یک نقطه خیره می شدم. دلتنگ خودم بودم. همان پسربچه شاد که در داستانهای مادربزرگ مدام در حال سیر و سفر بود. آن پسری که دنیایش در آغوش گرم مادرش خلاصه می شد. آن وقتها بسیار با غم غریبه بودم. نمی دانم چه شد که دنیایم رنگ مصیبت گرفت...
بزرگ شدن آَرزویی بود که به برآورده شدن نمی ارزید. کاش هیچوقت چنین آرزویی نمی کردم.
اگر خدایی وجود داشته باشد حتما بعد از مرگم از او سوال های زیادی خواهم پرسید. مثلا اینکه چرا به سرطان عشق مبتلا شدم ؟
َچرا در سن کم ازدواج کردم ؟
چرا پدرم را به آن زودی از دست دادم ؟ چرا هیچوقت حق انتخاب نداشتم ؟ چرا به پای دیگری سوختم ؟ چرا هرگز نتوانستم متعلق به خودم باشم ؟ مثل آدمهای عادی...
چرا چرا و چرا ؟
اگر خدایی باشد هرگز او را نخواهم بخشید.
ای کاش همه چیز مثل گذشته بود. همیشه به خودم امید واهی می دادم، می گفتم نگران نباش بالاخره ابر تاریک از آسمان زندگی ات کنار خواهد رفت و تو خوشحال خواهی بود. اما هرچقدر که زمان جلوتر می رفت آسمان تاریک و تاریکتر می شد.
زندگی همین بود. هیچوقت نتوانستم آن را پیشگویی کنم زیرا همیشه یک غافلگیری بزرگ در چنته داشت و هر وقت آن را رو می کرد کیش و مات می شدم. هزاران بار به آخر خط رسیدم. آنقدر درد داشتم که با فریاد تمنای مرگ می کردم اما نمی توانستم بمیرم. نمی خواستم. نمی توانستم هارو را رها کنم. بارها و بارها تلاش کردم تا از او متنفر باشم اما هربار که با آن نگاه معصومش به سمتم می دویید، تسلیم می شدم...
با خودم می گفتم هنوز هم در این زندگی چیزی هست که ارزش ادامه دادن داشته باشد.
و اما جیمین... بی گناهی که دستانش آغشته به خون دلم بود و طوری زندگی می کرد که گویی هرگز روزگارم را به خاک سیاه ننشانده. خیلی درباره اش فکر کردم و او را مقصر نمی دانستم اما مبنی بر این نمی شد که از او متنفر نباشم؛ در هر صورت او قاتل بود.
رو به روی شومینه نشستم و سیگارم را روشن کردم حالا نسبت به قبل کمتر درد می کشیدم اما هنوزم غیرقابل تحمل بود.
در عمارت سنگی سکوت موج می زد و باد گاهی زوزه می کشید. تنها پچ پچ افکار سیاهم، سکوت را لکه دار می کرد. تمام تنهایی ام را در تمام این سالها تنهایی به دوش کشیدم. هیچکس هرگز قابلیت درک کردنم را نداشت. یونگی خوب مرا میشناخت و در مسیر همراهی ام می کرد. با کشفیات و علم عجیب جادویی اش خیلی وقت ها دردم را تسکین می داد اما حتی روحش هم خبر نداشت که تا چه حد همه چیز برایم عذاب آور است.
احساساتم را هرگز برای هیچکس آرزو نکردم حتی دشمنم. هیچ انسانی لایق این همه درد نیست.
تکه بغضی که در گلویم می لولید بالاتر آمد و راه نفسم را بست. دوباره شروع شد...
فورا به داخل حمام رفتم و شیر آب را باز کردم. خارهایی که گلویم را می خراشید بالا و بالاتر آمد. بار دیگر به مرگ نزدیک شدم. نمی توانستم نفس بکشم و به وان حمام چنگ می زدم. با تمام وجود سرفه می کردم تا راه تنفسم باز شود. گلبرگ های آغشته به خون بیشتر از هر زمان دیگری بیرون می آمدند اما خفگی ام پایان نداشت. به جیمین فکر کردم. به زمانی که زیر درخت بید برای اولین بار بوسیدمش. به خنده های سردش، به گونه های قرمزش هنگام خجالتی شدن. عروسی دایی را به یاد آوردم که در مستی دیوانه وار طالب جیمین بودم.
اما بی فایده بود. به سینه ام چنگ زدم و فریاد کشیدم. درد داشت. کاش همین حالا تمام می شد...
تکه های تیزی که تمامم را در هم میپیچید کمی پایین تر رفت و توانستم نفسی عمیق بکشم و کم کم سیاهی از جلوی چشم هایم ناپدید شد.
به دیوار حمام تکیه دادم و هوا را به داخل ریه های بی نفسم وارد کردم، این بار هم جان سالم به در بردم ولی آیا شانس دیگری دارم ؟ تا فرزندم را ببینم تا عشق زندگی ام را به آغوش بگیرم ؟
امید ! هنوز اندکی امید در تاریکی راه را روشن می کرد و من با همه ام به آن دلبسته بودم.
لب های خونی ام را پاک کردم و بیرون آمدم. یومی در حالی که دستهایش را به سینه اش گره میزد به دیوار تکیه داد.
غم و خستگی که در تمام عمرم آن را بروز نمی دادم از چهره اش می بارید. چشمانش لبریز بود.
مادربزرگ همیشه می گفت آدم هرچقد هم لبخند بزند تا حال دلش را انکار کند تنها یک نگاه عمیق به چشمهایش همه چیز را لو خواهد داد.
یومی آنقدر آکنده بود که دیگر حتی رمقی برای تظاهر هم نداشت. با صدای بی حالش پرسید :
-داری میمیری ؟
لبهایم را لمس کردم تا آخرین قطره خون را هم پاک کنم. دوباره پرسید :
-چندساله که همینطوری خون بالا میاری ولی هیچوقت انقدر شدید نبوده که ذجه هات من رو بیدار کنه. پس اینبار جدی جدی داری میمیری ؟
-مگه فرقی هم داره؟ زیادی مردم با این تفاوت که اینبار قراره جنازه ام هم دفن بشه
-حداقلش این بار یه درد فانی رو تحمل می کنی و بعدش
VOUS LISEZ
Daphne | Kookmin
Roman d'amourاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...