Chapter 28

265 58 8
                                    

با صدای بسته شدن در، کوه غرورم فرو ریخت و بار دیگران در قلبم طغیان شد.
لیوان را به دیوار کوبیدم و از اعماق وجودم فریاد زدم. این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد. به میزی که با ظرافت چیده بود نگاه کردم. این آخرینش بود. دیگر نمی توانستم طعم دستپخت صمیمانه اش را بچشم. بی اعتنا از کنارش عبور کردم اما طاقت نیاوردم و بازگشتم. حالا که دیگر حضور نداشت چرا باید عطر غذایش در خانه می پیچید ؟
همه اش را دور ریختم. به اتاقم بازگشتم و شیشه نصفه ویسکی را از روی میز کنار تخت برداشتم. پرده ها را کشیدم و تمام خانه را تاریکی در بر گرفت؛ درست مثل قلبم.
به چان پیام دادم که بعد از مدرسه به خانه دوستش دوستش برود و شب هم همان جا بماند. نمی خواستم مرا با این وضعیت ببیند.
آشفته و ناراحت، آسیب پذیر ترین حالت ممکن را سپری می کردم. هیچوقت یادنگرفتم که از دیگران طلب کمک کنم. هیچوقت نتوانستم نیمه تاریک وجودم را با کسی به اشتراک بگذارم. نتوانستم غرورم را بشکنم و در آغوش کسی بگریم... زیرا از همه دنیا تنها یک تکه غرور دست نخورده برایم باقی مانده بود که نمی خواستم آن هم زیر پای دیگران خورد شود. 
آدمها انقدر مرا شکستند که بعید می دانم صدای شکسته شدن آزارشان دهد. پس دیگر دلیلی برای فداکاری نبود. باید به بلندای غرورم درد می کشیدم. بالاخره نگه داشتن یک چاقوی بدون غلاف در مشت عواقبی نیز دارد. نمی خواستم هیچکدام از این رفتن ها را تحمل کنم.
سردرد ناشی از خماری دیشب را فقط با نوشیدن بیشتر سرکوب کردم. حالا تنها همدم تنهایی ام چند نخ سیگار و یک شیشه زهر بود.
به نقطه ای نامعلوم در تاریکی زل زدم و حسرت خوردم. آنقدر حسرت هایم زیاد بود که نفهمیدم زهر کدامشان را در گلو می ریختم.
تمام روز با همین احوال گذشت. نمی دانم چه ساعتی بود اما از تاریک شدن هوا خیلی وقت می گذشت. در بالکن زانوی غم در بغل داشتم و زیبایی ماه را تحسین می کردم. در اوج تنهایی این چنین باشکوه درخشیدن کار آسانی نبود. صدای مداوم زنگ درب معاشقه ام با ماه را بهم زد. 
به سختی از آسمان دل کندم و به سمت آیفون رفتم. بخاطر مستی نمی توانستم درست راه بروم یا واضح ببینم پس قفل در را باز کردم. نه جویی بود و نه چان. فقط قد بلندش را توانستم تشخیص دهم و چشمان درشت و درخشانی به روشنایی ماه در دل شب. او جونگکوک بود. دستم را مقابل صورتم گرفتم و سعی کردم مستی ام را پنهان کنم. پرسیدم :

_ تو اینجا چیکار می کنی ؟
دستهایم را گرفت و از روی صورتم کنار زد.
_ حالت خوبه ؟ گونه هات داره آتیش می گیره... مریض شدی ؟
تلو خوردم و به عقب رفتم.
_ به من دست نزن مرتیکه بد قدم. همه این آتیشا از گور تو بلند میشه
تک خند زد و بدون اجازه وارد شد. به آرامی در را بست. هنوزم لبخند بزرگش را با اینکه نگاهم مست بود می توانستم ببینم.
_ مست شدی جیمین
_ به تو ربطی نداره
_ امروز می خواستم ببینمت ولی مغازه نبودی... نگرانت شدم. اتفاقی افتاده؟
_ اره ولی بازم به تو مربوط نیست.
بی اعتنا به او به بالکن برگشتم و روی سرامیک سرد نشستم. بطری خالی ام را به دست گرفتم و دوباره به ماه زل زدم. حضور جونگکوک را فراموش کردم. 
به چهار چوب در تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد.
در سکوت کنارم نشست.
_ برو جونگکوک، حالم اصلا خوب نیست و حوصلت رو ندارم.
_ مامانبزرگ میگه آدم وقتی غمگینه نباید تنها باشه. تنهایی غم رو چندبرابر میکنه.
جوابی ندادم. مادربزرگ همیشه درست می گفت.چند دقیقه ای را در سکوت کنار هم گذرانیدم. سپس بلند شد و پتوی روی تخت را آورد و به آرامی آن را روی من انداخت و زمزمه کرد.
_ هوا سرده تو این شب سرما میخوری
_ آدم برفی ها که سرما نمی خورن...
کاملا آگاه بودم که مستی زبان عقلم را قاصر کرده. هر چه در فکرم بود را بیان می کردم.
_ آدم برفی نیستی که، آدمی.. آدمک قصه من
همانطور که به آسمان نگاه می کردم جواب دادم :
_ قصه ما خیلی وقت پیش تموم شده
_ برای من هنوز ادامه داره, من همون کلاغ بخت سیاهم که هنوز به خونه نرسیدم...
با تردید زمزمه کرد :
_ و تو خونه منی
یک نخ سیگار از پاکت داخل جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت. آن را قبول کردم. سپس یک نخ دیگر را روی لب گذاشت. فندکش را روشن کرد و هر دو از یک شعله استفاده کردیم. دود نگاهم را تار تر کرد. کام عمیقی گرفتم و به او چشم دوختم :
_ و تو فقط یه خاطره از دست رفته ای که نمی خوام دوباره تکرارت کنم
این آخرین جمله ای بود که آن شب به زبان آوردم. او نیز زانو در بغل گرفت و روی آن سر گذاشت. به من نگاه می کرد و زیر لب آرام آرام آیه های عشق مقدس را می خواند. نمی توانستم بیشتر از این مقاومت کنم. بی اختیار روی شانه اش سر گذاشتم و پلکهای سنگینم را که گرمای خورشید را به دوش می کشید روی هم بستم. حالا شنیدن نجوای تنهایی اش ساده تر بود. گویی در ذهنم پرسه میزد و افکارم را از زبان خودش به زبان می آورد.
_ حالا که تو نمیگی من به جات میگم. حالم خوب نیست... ناراحتم. غم دنیا رو سرم خراب شده. تنهام و احساس می کنم هیچکس
 درکم نمی کنه. هیچکس واقعا دوسم نداره و بهم اهمیت نمیده. من تو زندگیم اشتباهی مرتکب نشدم ولی نمیدونم چرا انقدر اتفاقات بدی واسم رخ میده و بدتر از همه اینکه، باید این مسیر رو خودم با خودم طی کنم چون هیچ آدمی همسفرم باقی نمی مونه... حتما تمام مدتی که هر شب تو بالکن می شینی و به ماه زل میزنی این فکرا تو ذهنت  می پیچن... حتی گاهی به سرت میزنه از همین نقطه بپری. بارها و بارها جسد غرق خون خودت رو که پخش زمین شده تصور کردی و دیدی اونقدرا هم کار سختی نیست، اما بعدش یه اتفاق ناگهانی تو ذهنت پلی میشه. آدمی که بیشتر از همه دوست داره رو بالای جنازه ت تصور می کنی، حالت چشم هاش، احساسی که بهش دست میده، اشکهایی که روی صورت میریزه و و و... همشون بلافاصله تو ذهنت میان و تو منصرف میشی جیمینا... . از اینکه به همه چی خاتمه بدی منصرف میشی... اون آدم دلیل زنده موندنته...
حتما وقتی این ها رو گفتم یاد یه نفر افتادی. اون یه نفر خیلی خوشبخته که ایکیگای توئه؛ دلیلی که هر روز صبح بخاطرش بیدار میشی و زندگی می کنی...
خوابم می آمد. بدون اینکه دیگر به حرف هایش گوش بدهم خوابیدم. ای کاش فردایی وجود نداشت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با سردرد بیدار شدم. دهانم خشک بود و احساس تشنگی سراغم آمد. گرفتگی عضلات گردنم را نیز حس می کردم. اولین منظره ای که هنگام پلک گشودن دیدم او بود. دستپاچه شدم چراکه ظاهرا تمام شب روی پاهایش خوابیده بودم و او حتی از جایش تکان نخورده.
_ بالاخره بیدار شدی
به سختی بلند شد و پاهایش بخاطر اینکه ساعتها حرکتی نداشتند می لرزید.
اجازه دادم دستش را روی شانه ام بگذارد و تا داخل همراهی اش کردم. بینی اش قرمز بود و زیر چشمانش سیاه. گمان کنم کل شب بیدار مانده. نگاهی به ساعت انداختم که دو ظهر را نشان می داد. خانه به شدت بهم ریخته بود.
_ چرا  بیدارم نکردی ؟
_ دلم نیومد.
_ حداقل باید یه تیکه از پتو رو روی خودت میزدی، حتما سردت شده
با خنده جواب داد
_ اووو نگرانم شدی ؟ پس ارزشش رو داشت
_ نگرانی نیست. بهش میگن احساس مسئولیت چیزی که فکر نکنم تو فرهنگ لغت تو معنایی واسش پیدا بشه
_ جیمینا، بخاطر خماری بداخلاق شدی...
فین دماغش را بالا کشید و دستش را داخل جیب گذاشت.
_ پاشو بریم بیرون یچیزی بخوریم. این اطراف یه رستوران دنج خوب میشناسم.
_ کار دارم. باید برم سراغ مغازه
نزدیکم شد :
_ چون بخاطرت سرما خوردم در قبالم مسئولی که مواظبم باشی, ببریم درمانگاه و تا وقتی که کاملا سلامتیم رو بدست بیارم واسم سوپ و غذاهای گرم بخری
به سمت خروجی رفت.
حرفم ظاهرا ناراحتش کرده که مدام تکرارش می کند...
_ قبلش باید یه دوش بگیرم
_ با شکم خالی ؟ از هوش میری... اول باید بریم غذا بخوریم.
چشم هایش را در حدقه چرخاند و به سمتم برگشت. به داخل اتاق هولم داد و مرا روی تخت نشاند طوریکه کاملا خودم را در آینه قدی می دیدم.شانه را از روی میز برداشت و روی موهایم کشید. با گرفتن مچ دست مانعش شدم اما او قویتر بود و دستم را کنار زد.
_ خوبه حالا خوشگل شدی، بیا بریم...
_ معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟
_ بیا دیگه جیمین. مثل من بی مسئولیت نباش مگرنه اونوقت با یه عوضی فرقی نداری
جوابی ندادم. هوش حواسم درست حسابی سر جایش نبود. فقط باید برایش یک کاسه سوپ می خریدم. همین.

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now