Chapter 7

357 90 29
                                    

مدت کمی را با او به بهانه دافنه‌اش گذراندم
وقتی در پشت‌بام گیر کردم تهیونگ پیدایم کرد،همه چیز را از قبل میدانست،گفت دیگر نباید به آنجا بروم اما به حرف‌هایش توجهی نکردم.
بودن در کنار جیمین آرامش خاصی داشت.
میدانستم دافنه تنها از اواسط زمستان تا اوایل بهار گل میدهد اما به او چیزی دراینباره نگفتم، میخواستم زمان بیشتری را در آنجا سپری کنم،پشت‌بام مکان امنی بود ولی وقتی جیمین هم در آنجا حضور پیدا میکرد کامل میشد و بوی خانه میداد برای همین سعی داشتم خودم را به او نزدیک کنم.
بیش از هر انسانی که در زندگی‌ام دیدم رنجیده تر بنظر میرسید
تنها و آزرده‌خاطر...
وقتی آن روز صبح در کلاس تقریبا بیهوش پیدایش کردم زخم دستش را دیدم،خودکشی کرده بود
دیگر نمیخواست زنده بماند
ولی چرا؟
مگر روزهایش چقدر سخت میگذشت؟
خودم را مسئول میدانستم با اینکه هیچ نقشی در این موضوع نداشتم اما مقصر بودم!؟
او هیچ دوستی نداشت که حتی با او غذا بخورد
وقتی قول دادم از دافنه‌اش مراقبت کنم از او خواستم تا باهم بعد از مدرسه بیرون برویم،قبول نکرد اما به دنبالش راه افتادم و اصرار کردم،کمی خوراکی خریدم و باهم به پارک رفتیم،نمیخواست به رستوران برود برای همین از من خواست کمی صبر کنم،بعد از چند دقیقه با کیسه‌ای پر از بطری سوجو برگشت،زیاد ننوشیدم ولی حالم بد شد.
او ظرفیت بالایی داشت،مرا به خانه رساند و رفت
مهربان و با ملاحظه بود ولی چهره خوبش را به کسی نشان نمیداد.
میترسید نقابش را پایین بیاورد و بیشتر تحقیر شود
اگر تا الان قربانی‌ قلدری نمیشد بخاطر رفتار سرد و بی‌رحمانه‌اش بود.
انگار با اینکار از خودش محافظت میکرد
شاید تلاش کرد خودش را خلاص کند چون هیچ دوستی نداشت یا کسی نمیخواست با آدم پشت نقابش آشنا شود‌
شاید روزهای سختی را میگذراند که نمیتوانست بارش را به تنهایی به دوش بکشد.
نمیدانستم باید چکار کنم اما باید کمکش میکردم
برای همین روزهایی که ظاهرا عصبی بود بعد از مدرسه دنبالش میرفتم تا کار احمقانه‌ای از او سر نزند،هیچکس به او توجهی نداشت اما من میدیدم که از تنهایی درد میکشد.
بله من میدیدم و نباید او را به حال خودش رها میکردم
در یکی از مقاله‌ها به نامه خودکشی فردی برخوردم ،در نامه نوشته بود:
"به سمت پل میروم تا به زندگی‌ام پایان دهم،اما اگر تنها یک نفر در طی مسیر به من لبخند بزند،نمیپرم"
مهربان بودن قاعده خاصی نداشت اما همه محبتشان را از او دریغ میکردند و من نمیخواستم مثل تمام آدمهای اطرافش باشم.
اگر دوباره دست به خودکشی بزند و نتوانم کمکش کنم هرگز خودم را نخواهم بخشید،میدانم که عذاب وجدان مرا نیز خواهد کشت...
باید کمکش میکردم،میخواستم به او نزدیکتر شوم اما نمیخواست،حضور دیگران آزارش میداد،تهیونگ میگفت او از آدمها متنفر است و هیچکس نمیخواهد با چنین کسی معاشرت داشته باشد
ولی هرگز نگفت شاید چون دیگران از او متنفرند او هم این حس را متقابلا منعکس میکند
میگویند آدمها شبیه چیزی میشوند که به آن عشق میورزند
او عاشق گلها بود
و دقیقا مثل آنها آنقدر رفتار زننده و حرف‌هایی که لایقش نیست را شنیده بود که پژمرده شد و دیگر از نظر دیگران شکفته و زیبا بنظر نمیرسید
شاید اگر با او مهربان بودم و‌ کمی محبت به پای ریشه خشکیده‌اش میریختم دوباره جوانه میزد.
مادربزرگم میگفت نباید قدرت کلمات را دست کم‌ بگیریم آنها مانند لبه چاقو تیز هستند همانطور که میتوانند بکشند برعکس میتوانند زندگی شخصی را نجات دهند.
پس برایش یک نوشیدنی گرفتم که حالش را حسابی جا بیاورد،شجاعت این را نداشتم که شخصا آن را به او بدهم پس حرفهایم را روی یک برگه نوشتم درباره اینکه زندگی هنوز زیباست فقط باید به دنبال خوبی ها بگردیم و...
اما خیلی طولانی شد در عوض روی یک تکه کاغذ رنگی‌نوشتم
"تو باید زنده بمونی،فایتینگ♡"
هر روز صبح با خواندش چشمانش میدرخشید
برعکس انتظاراتم نوشیدنی‌ها را دور نمی‌انداخت یا کاغذش را تکه تکه نمیکرد.
حتی گاهی می‌دیدم که در طول تمام کلاس به من زل میزند،ضربان قلبم نامنظم میشد و دستهایم یخ میکرد
تا اینکه امروز صبح کمی دیر کردم و با آن فاجعه رو به رو شدم،تمام زحماتم هدر رفت...
با تهیونگ قرار گذاشته بودم که این هفته به خانه‌شان بروم،باهم پیانو بزنیم و در حیاط بزرگشان بیسبال بازی کنیم
ولی من نتوانستم توپ را بگیرم و به شیشه راه‌رو برخورد کرد،شکست.
فورا داخل رفتم توپ را بردارم و تظاهر کنم کار ما نبوده،تهیونگ هم‌ پشت سرم با فاصله نه چندان نزدیکی میدویید...
وقتی به راه رو رسیدم صدای فریاد‌های شخصی از اتاق می آمد و دیدم که پسری با موهای سفید،درحالی که قطره‌های خون از سرش چکه میکند بیرون آمد،ترسیدم،او همان شخصی بود که میشناختم؟
اینجا چکار میکرد؟
همینکه سرش را بالا گرفت و متوجه حضورم شد.
او هم به اندازه من تعجب کرد
صدایی از داخل اتاق آمد،آقای کیم بود:
-اون بیرون چخبره؟
فورا به سمتم دویید و مرا به داخل یکی از اتاق‌ها کشاند،دستش را روی دهانم نگه داشت
تا به حال از این فاصله ندیده بودمش
در عمق آبی چشمانش صدای موج‌های دریا را میشنیدم
پوستش مثل برفی که دست نخورده روی سقف خانه‌ها مینشیند سفید بود.
لبهای برجسته و صورتی رنگش میلرزید
رد خون از پیشانیش تا زیر چانه‌اش میرسید و چکه میکرد
ترسیده بود..
صدای آقای کیم می آمد:
-تهیونگ پسرم چی شده؟
-چیزی نیست بابا یه خراش ساده‌ست
-اینا همش از پا قدم اون زاله چشم سفیده
-جیمین اینجا بوده؟
-اره همین الان بیرون رفت،ندیدیش؟
-نه
-جونگکوک که ندیدنش؟
-جونگکوک رفت واسم پانسمان بیاره الان توی آشپزخونه‌ست
بعد از تمام شدن مکالمه‌شان آرام دستش را از روی دهانم برداشت و زمزمه کردم:
-اگه پدرم بفهمه چیزی شنیدی تورو میکشه!
-منظورت چیه؟
-هیسس اول باید از اینجا بریم،من زودتر میرم که کسی مشکوک نشه بعدش تو به یه بهونه بیا بیرون توی اون پارکی که برای دیدن شکوفه‌های گیلاس اومده بودی میبینمت!
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم،بعد از اینکه اقای کیم حواسش پرت شد بیرون رفت،من هم دست تهیونگ را پانسمان کردم،او بیشتر از جیمین ترسیده بود
من چیزی نشنیده بودم فقط دیدم که جیمین از اتاق آقای کیم بیرون آمد...
ولی چه رازی وجود داشت که دانستنش جانم را به خطر می‌انداخت؟
کنجکاویم مانع گفتن حقیقت شد...
جوابی که امروز میگرفتم حقیقت نا گفته‌ نگاه‌هایشان را بازگو میکرد
با تهیونگ به پارک رفتم هوا تاریک شده بود ولی او با موهای روشنش در سیاهی میدرخشید
زیر درخت نشسته و چمن‌ها را میکَند
تهیونگ در طی مسیر بجز یک جمله چیزی نگفت:
-جونگکوک تو به من باور داری یا جیمین؟
سوال عجیبی بود،کمی مکث کردم و جواب دادم:
-به کسی که حقیقت و بگه
سکوت کرد
جیمین با دیدنمان نفسش را با حسرت بیرون داد:
-تازه وارد دردسر ساز
تهیونگ موهایش را چنگ زد و به درخت پیر تکیه داد:
-بهش میگی یا نه؟
-در هر صورت اون پسر آقای جئونه دیر یا زود باید میفهمید
نگاهی به ساعتم انداختم و دستانم را به سینه‌ام گره کردم:
-میخوام همه چیز و از خودتون بشنوم
از پاکت سیگارش یک نخ را بیرون کشید و گوشه لبش گذاشت
-من و تهیونگ برادریم
سعی کردم خونسردی‌ام‌ را حفظ کنم:
-اینو که شنیدم...ولی چطور؟
با روشن کردن سیگارش شروع کرد به گفتن:
-دو قلوییم،وقتی به دنیا اومدیم مادرمون موقع زایمان نتونست زنده بمونه،بخاطر زال بودنم پدرم منو مقصر میدونست،میگفت شومم...
دکترها احتمال میدادن که نابینا باشم
نقص ژنتیکی که عاملش خودش بود،چشم‌های رنگی که قرار نبود چیزی و ببینه...زنی که عاشقش بود بخاطر این تولد ناقص مُرد...شاید همه اینا دلایلی شد که به همه بگه یکی از دوقلوهاش مُرده
یه عمر با من مثل یه حرومزاده رفتار کرد
از مهمونا پنهانم میکرد بابام هر روز بخاطر به دنیا اومدنم کتکم‌ میزد،حتی وقتی غمار میکرد و میباخت یا سهام شرکت پایین میومد میگفت بخاطر اینکه صبح به چشمای من نگاه کرده تا اینکه با اصرار پدرت قبول کرد بزاره تنها زندگی کنم، بهم پول بده به شرط اینکه مثل یه شبح زندگی کنم...
آخرین کامش را از سیگار گرفت و آن را زیر پایش له کرد،تهیونگ بی هیچ حسی به زمین خیره شده بود گفتم:
-ولی اینا هیچکدوم تقصیر تو نبوده...
بدون اینکه به سوالم جوابی دهد رو به تهیونگ کرد گفت:
-آخرین نفری که درباره این موضوع چیزی میدونست کی بود؟
-آقای لی یکی از دبیرای مدرسه
به سمت من چرخید:
-میدونی واسش چه اتفاقی افتاد؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
-نه
-بعد از اینکه بابا فهمید اون یه چیزایی میدونه فردای روز بعدش توی خونه مُرده پیداش کردن!
تهیونگ با شنیدن حرفش کمی شوکه شد ولی خودش را جمع کرد و به حالت عادی برگشت
دروغگوی خوبی نبود...
درباره جیمین زیادی نمیدانستم ولی تهیونگ نمیتوانست در نگاهش چیزی پنهان کند و به من میگفت که حقیقت ندارد،مرا احمق فرض کرده بود؟
-این یه تهدیده؟
پسر مو سفید شانه‌هایش را بالا انداخت با سردی نگاهش برایم خط و نشان کشید
-ولی من جئون جونگکوکم پدرم منشی خانوادگی شماست،جفتتون‌گفتید دیر یا زود باید درباره این موضوع مطلع میشدم چون باید یه روزی منشی خانواده شما شم...اما اگه نشم و این راز و بدونم چی؟
هر دو سکوت کردند و منتظر ادامه حرفهایم ماندند:
-پدر من همه چیز و درباره شما میدونه هر رازی‌‌...
فکر کردید اگه بخاطر این موضوع بخواید بهم صدمه بزنید اون بیکار میشینه و فقط تماشا میکنه تا تک پسرشو ناپدید کنید؟
نمیدانستم این کلمات از کجای ذهنم ترواش می‌شود و از دهانم بیرون می‌آید،انگار میخواستم از خودم مواظبت کنم،اما آن حرف‌ها حرف‌های من نبود
جو بینمان هر لحظه ترسناکتر میشد،تهیونگ میلرزید و خشم در نگاه پسر یخی جانم را به آتش میکشد
قصد بدی نداشتم فقط میخواستم ثابت کنم یک احمق نیستم،شروع کردم به خندیدن ولی اوضاع فقط بدتر شد،لبخند خجالتی روی لبم باقی ماند:
-شوخی کردم،به کسی چیزی نمیگم قول میدم
تهیونگ با شنیدن حرفم به خودش آمد:
-جدی میگی؟اینکارو میکنی؟
-اره ما دوستیم،این کاریه که دوست‌ها واسه هم انجام میدن،مگه نه؟
به سمتم دویید و مرا در آغوش گرفت و درحالی که بالا و پایین میپرید گفت:
-اره دوستا باید هوای همدیگه رو داشته باشن
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به سمت جیمین رفتم و پرسیدم:
-ما دوستیم؟
نگاهش را از من‌ گرفت و به تهیونگ داد،انگار اینکار را برای برادرش انجام میداد،دستش را به سمتم دراز کرد و با بی میلی جواب داد:
-دوستیم
لبخندی به پهنای صورت زدم و دستش را گرفتم که برخلاف گرمی من،سرمای لرزاننده‌ای داشت،واقعا گاهی فکر میکردم که یک شبح است
آن روز هر کدامم در مسیری متفاوت به خانه رفتیم
از حرف‌هایم پشیمان بودم چون آنها را ترسانده بود،بخاطر اینکه دروغ گفتم که همه چیز را شنیده‌ام و مجبور شدند که راز بزرگشان را به ناچار با من درمیان بگذراند عذاب وجدان داشتم
آنها شبیه برادرها نبودند
تهیونگ آرام و حساس بود اما جیمین پرخاشگر و عصبی
ولی به چیزی که میخواستم رسیدم
از امروز به بعد او با من دوست بود و میتوانستم راحتتر مواظبش باشم و اجازه ندهم دوباره دست به خودکشی بزند
این دلیل برای قانع کردن وجدانم کافی بود
باید در زندگی‌اش تغیری بزرگ ایجاد میکردم یا در مسیر هدفی بزرگ که به امید رسیدن به آن شبهای تاریکش را از سر میگذراند همراهی‌اش میکردم...
ولی اگر هدف و رویایی نداشت چه؟
اگر داشت که خودکشی نمیکرد...ولی چطور باید به او یک رویا میدادم..؟
من خودم در صحرایی بی جاده سرگردان بودم و مسیری نمیدیدم...تنها به آسمان نگاه میکردم و سعی داشتم با شمردن ستاره‌ها فراموش کنم شب‌های تنهایی در این بیابان چقدر سرد است...
ولی آن روز من مسیری پیدا کردم،هدفی که باعث میشد صبح‌ها زودتر از خواب بیدار شوم
با لبخند روزم را آغاز کنم
به امید دیدن اینکه شخصی بخاطر حرف‌ و انگیزه‌های من لبخند میزند به مدرسه میرفتم
بله هدفم زنده نگه داشتن کسی بود که خیلی وقت پیش مُرده است
به معجزه اعتقاد داشتم،معجزه‌ای از جنس افسانه‌های مادربزرگم که در تک تک آنها یک پیام پنهان شده بود که میگفت ایمان و عشق میتواند زندگی ببخشد...شاید هم منظورش ایمان به عشق بود
ایمان به عشق برای کسی که باور کرده دیگر هیچ دوست‌داشتن و مهربانی وجود ندارد...
حالا من‌ میخواستم افسانه‌ای جدید ورق بزنم
وقتی به خانه رسیدم پدرم منتظرم بود:
-مدرسه‌ چطور بود؟
-مثل همیشه
-امروز با تهیونگ خوش گذشت؟
لبخند سردی زدم،طوری رفتار میکرد انگار همه چیز را میداند،اخیرا رابطه‌یمان باهم خوب شده بود
اوایل او را هیولایی نفرت انگیز که پسرش را ترک کرده میدیدم اما برخلاف تصوراتم رفتار میکرد،هرشب به اتاقم می‌آمد و وقتی مطمعن میشد خواب هستم بوسه‌ای بر پیشانیم جا میگذاشت
گفت از اینکه اجازه داده این سالها دور از او زندگی کنم پشیمان است فقط هنگام گرفتن آن تصمیم عصبی و غمگین بوده است و نمیخواسته من با پدری ضعیف که نمیتواند حتی اشک هایش را کنترل  کند روبه‌رو شوم
و وقتی خواسته بعد از چندماه مرا به کره برگرداند مادربزرگم اجازه نداده چون من در هوکایدو دقیقا مثل زمانی که مادرم زنده بود میخندیدم.
نمیدانستم حرف‌هایش حقیقت دارد یا نه اما میخواستم باورش کنم،اینطور تحملش آسانتر بود:
-اره ولی یه دسته گل به آب دادم
چشمهایش درشت شد و پرسید:
-چه اتفاقی افتاد
-شیشه خونه رو شکوندم
نفس راحتی کشید و شروع به خندیدن کرد:
-آسیبی که ندیدی؟
از روی کاناپه بلند شد و دستهایم را نگاه کرد:
-من خوبم فقط تهیونگ یکم دستش زخم شد
موهایم را بهم ریخت و کوله پشتی‌ام را از دوشم بیرون آورد:
-مطمعنی اتفاق دیگه‌ای نیافتاد؟
سعی کردم عادی باشم،سرم را به چپ و راست تکان دادم
خسته بودم،درد ناشی از جنب و جوش به سراغم آمد
بدون اینکه شام بخورم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم،خانه مثل روز اول غمزده نبود
پدرم یک گیتار الکترونیک،کیبورد،لپ تاپ و کامپیوتر خرید.
قول داده بود این هفته یک اسپیکر بزرگ و گیتار آکوستیک هم به کلکسیونم اضافه کند،فکر میکرد میتواند با تهیه امکانات جایی در دلم باز کند و باید بگویم که بله درست فکر میکرد...
به سقف اتاقم که با نور مخفی آبی تزیین شده بود زل زدم و به او فکر کردم...
چطور میتوانستم دوست خوبی باشم برای کسی که دوستی نمیخواست
چیزی درباره او وجود داشت که از روز اولی که دیدمش مرا مجذوب خودش میکرد
نمیدانستم چیست اما هر چه که بود اجازه نمیداد حتی برای یک لحظه از او نا امید شوم یا دست بکشم
خسته بودم،چشمهایم را بستم و چهره خندانش را تصور کردم اما تصویری محو در برابر نگاهم قرار گرفت
تا به حال ندیده بودم که بخندد،یعنی چه شکلی میشد؟
چشمهایش خطی میشدند یا برق میزدند؟یا مثل مادربزرگ ردپای رفتن چند نفری روی چهره‌اش نمایان میشد؟
جای خالی تمام نداشته‌هایش...
شاید بخاطر همین لبخند نمیزد...
خمیازه‌ای کشیدم و به خواب رفتم فردا روز جدیدی بود و من میخواستم افسانه‌ای جدید بسازم
افسانه ای از جنس امید و دوستی...


Daphne | KookminNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ