chapter 34

398 50 35
                                    


-می خوای امتحانش کنی؟
غذا در گلویم پرید. او واقعا جدی بود؟ چهره اش که همین را می گفت. قلبم محکم تر از همیشه در سینه ام می کوبید.
-اینجا؟
با شنیدن جوابم روی زمین پهن شد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد، آنقدر بلند می خندید که صورتش کاملا سرخ شده بود.
-تو واقعا خوب بلدی حالم رو خوب کنی
مغرورانه لبخند زدم و صاف نشستم.
-پس چی فکر کردی
-واقعا ممنونم، به این خنده ها نیاز داشتم.
-قابلی نداشت
چشمهایش را مالید و خمیازه کشید. شبیه هارو شده بود.. گونه های قرمز، موهای بهم ریخته، دکمه های باز، همه نشان می داد که در دنیای دیگری سیر می کند.

-جیمین شی
-بله؟
-تو جدی جدی نظرت عوض شده؟ یا اینا فقط یه توهمه؟
بعد از چندثانیه مکث جواب دادم.
-مطمعن نیستم
-می خوام برای آخرین بار بخاطرت تلاش کنم جیمینا... به نظرت احساساتت اونقدری هست که بهم یه شانس دیگه برای کنارت بودن بدی؟ اینبار قول میدم هیچوقت بهت آسیب نزنم، ترکت نکنم، اجازه نمیدم هیچ حس بدی سمتت بیاد.
-باشه
طوری انگار رعد و برق از بدنش رد شده باشد بلند شد.
-واقعا؟
-اره مگه همین رو نمی خواستی ؟

خودش را در آغوشم انداخت و سفت بغلم کرد. انگار که سالها منتظر این لحظه بوده. او واقعا سالها انتظار این لحظه را کشیده؟ حتما حتی خوابش را هم دیده...
-هیچوقت از تصمیمت پشیمون نمیشی جیمینا
-امیدوارم
او را به سختی از آغوشم جدا کردم. کم کم داشتم خفه می شدم. حالا رو به رویم نشسته بود با فاصله ای به کوتاهی یک بوسه.
چشم از لبهایم بر نمی داشت. من نیز به او خیره ماندم. برایم جذابیت خاصی داشت. چیزی در وجودش به جانم گره خورده بود که هر ثانیه بیش از پیش به جونگکوک احتیاج پیدا می کردم. همان نیروی عجیب وادارم کرد که پیش قدم شوم و طعم لبهایش را بچشم. نرم و تلخ بود اما دوستش داشتم. حالا دیگر نیازی به نوشیدن ندارم، می توانم با چشیدن بوسه هایش مست شوم.

خودم را نزدیکتر کردم و تقریبا بین پاهایش نشستم. درحالی که با یک دستش کمرم را نوازش می کرد دست دیگرش را در لا به لای موهایم فرو می برد. من هم نا خودآگاه صورتش را قاب گرفته بودم و اجازه می دادم هر طور که می خواهد پیش برود چون در هر صورت لذت بخش بود.

این بوسه ادامه داشت تا وقتی که جونگکوک کم کم رد لب هایش را عوض کرد، پلک هایم را بوسید سپس سراغ گونه هایم رفت و آرام آرام به مقصد سیب گلویم پیش رفت.
بعد از این همه سال بندگی لایق چیدنش بود.
چندبار عمیق نفس کشید انگار که می خواست عطر من را در سینه هایش حبس کند.

-هنوزم بوی دافنه میدی
-عجیبه...
-مادربزرگ عادت داشت که گاهی بگه افسانه ها توی زندگی های معمولی تصادفی تکرار می شن. بعضی وقت ها فکر می کردم که به دنیا اومدم که تنها عذاب بکشم و تکرار قصه ی عشق بی سرانجام آپولو باشم، این تنها جواب منطقی بود. شاید بخاطر همینه که همیشه عطر خونه رو می دادی، خونه ای که پر از دافنه بود...

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: May 30, 2024 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Daphne | KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora