Chapter 29

350 59 19
                                    

خشم، غم، طرد شدن و ترک شدن، ترحم، پشیمانی و حسرت. تمام احساسات مزخرف دنیا درون ذهنم شناور بود.درد داشت. ذهن آشفته ام بدنم را ضعیف می کرد. فکر می کردم آدم قوی هستم اما زندگی به طرز فجیعی خلافش را به من ثابت کرد. تمام راه های فرارم به بن بست ختم می شد و دیگر نمی دانستم باید با مشکلاتم چه کار کنم. نمی دانستم غم هایم را روی شانه چه کسی بگذارم، حتی نمی دانستم کسی را برای اینکار دارم یا نه... همین نمی دانم ها مرا از پا در می آورد. انگار هرچقدر که زمان می گذشت من نادان و نادان تر می شدم.
از پنجره اتاق به دور دست ها خیره شدم. به جایی که نمی توانستم ببینم. به تنهایی اجازه دادم که حاکم شود.
حالا که جویی و چان رفتند باید چیکار می کردم ؟

Daphne | KookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang