Chapter 20

166 39 0
                                    

اظطراب، ترسی عمیق بود که در جانم ریشه میدواند و بیماری‌ام به او شاخ و برگ میداد،گاهی کنترلش از دستم خارج میشد و علائم جسمانی‌اش را به رخ میکشید؛مثل الان.
چند دقیقه ای میشد که پشت در اتاق وی ای پی همراه هارو و یومی ایستاده بودم تا تپش قلبم،که نفسم را به شماره می‌انداخت، متوقف شود.
خانم بزرگ،مادر یومی،اگه با این سر و وضع مرا می‌دید بی شک با طعنه‌هایش مزاج تلخی میکرد.
راستش این روزها اظطراب تنها چیزی نیست که کنترلش از دستم خارج شده،تمام احساساتم افسار گسیخته شده‌اند؛ نمی‌خواهم عصبانیتم را سر او خالی کنم،عواقب خوبی نخواهد داشت.
من خیلی تغیر کردم،اینبار به یاد یه ضرب المثل قدیمی می‌افتم،نه اشتباه نکنید از داستانهای مادربزرگ نیست..!
یک مثل قدیمی کره‌ای که می‌گوید
"اگر کسی اخلاقش ناگهانی تغیر کند یعنی مرگش نزدیک است"
این باعث شد دوباره صحبت‌های دکترم را به یاد بیاورم،اینکه کمتر از شش ماه دیگر زنده‌ام...
بالاخره بعد از کشیدن چند نفس عمیق قلبم آرام شد و وارد اتاق شدیم.
رستوران به سبک سنتی چوسان مکان و غذاهایش را ارائه میداد،اطرافمان دیوار‌هایی از چوب و‌ کاغذ میپوشاند.
روی میز چندین نوع غذای رنگارنگ چیده شده بود و نوشیدنی‌های الکلی داخل ظروف کوزه‌ای پر میکردند.
بعد از ادای احترام هرکدام در جایگاهمان نشستیم،خانم بزرگ موهایش از شقیقه سفید شده بود و طبق معمول لباس یشمی رنگ به تن داشت...
میدانستم عاشق این رنگ است بخاطر همین از یومی خواستم آن لباس را بپوشد که توجهش را جلب کند.
بعد از احوالپرسی ساده فضا غرق سکوت شد و همه شروع به غذا خوردن‌ کردیم،مثل همیشه حوصله سر بر و سرسام آور.
هارو هرازگاهی زیرچشمی نگاهی به مادربزرگ مغرورش می‌انداخت و به سختی لقمه غذاش و قورت میداد تا اینکه پیرزن رو به من کرد و پرسید :
-اوضاع شرکت این روزا چطور پیش میره؟
با آرامش و اطمینان جواب دادم :
-خوبه
-اتفاق خاصی که نیافتاده؟میگن که حسابی مریض شدی
با شنیدن این حرف ترسیدم،نکند درباره بیماریم‌ خبردار شده ؟کاملا خودم را به ندانستن زدم و جواب سربالا دادم
-من حالم خوبه
-ولی چندتا از سهامدارها دیدن که توی پارکینگ تشنج کردی،این اولین بارت نیست جئون
کمی از نوشیدنی‌ام را چشیدم تا خشکی لبانم از بین برود و صدایم سرحال تر به نظر برسد :
-فشار کاریه،ولی تشنج نبود زیاد شلوغش کردن
-پس چی بود؟
اینبار مقدار بیشتری نوشیدم تا جلوی سوزش سینه‌ام که ناشی از بیماری بود را بگیرم :
-یه سرماخوردگی ساده؟
پوزخند خبیثانه‌ای زد و نگاهش را به سیاهی چشمانم دوخت :
-یادم نمیاد که دکتر مین تا به حال بخاطر سرماخوردگی ساده بیمار ویزیت کرده باشه
ذکر اسم مین یونگی دوباره قلبم را به تپش انداخت،نگاهی به هارو که مظلومانه به من چشم دوخته بود انداختم تا بلکه دیدنش آرامم کند.
نباید عجولانه جواب میدادم
-دکتر کی؟
-مین یونگی
-همچین شخصی رو نمیشناسم
مکالمه درباره من با همان جمله به پایان رسید،یومی هیچ توجهی به ما نداشت و در سکوت با غذایش بازی میکرد،خانم بزرگ سرش و به سمت دخترش چرخاند :
-چرا چیزی نمیخوری
لبخندی مصنوعی به لبهایش دوخت و سرش بالا آورد،انگار که در خوشحال ترین حالت ممکن است جواب داد :
-راستش قبل از اینکه بیایم خیلی گرسنه بودم، نتونستم جلوی شکمم‌ و بگیرم و خونه غذا خوردم
مادرش خندید و موهایش را نوازش کرد :
-دختر قشنگم خیلی لاغر شدی...وضعیت خونه چطوره؟
طوری که انگار هرگز اتفاقی نیافتاده گفت :
-همه چیز مثل همیشه عالیه،چند روز پیش باهم سه تایی رفتیم شهربازی و کلی بهمون خوش گذشت.
آدمهای غمگین دروغگوهای قهاری هستن.
طوری میخندید و صحبت میکرد که حتی من هم باور میکردم که هیچ مشکلی وجود ندارد...
با شنیدن خاطرات دروغینش لبخند زد و آرام شد.
بعد از تمام شدن شام از ونوو خواست تا هارو را به بیمارستان برگرداند.
چند خدمتکار میز شام را تمیز کردند و بازهم نوشیدنی‌های الکلی و خوراکی آوردن.
خانم بزرگ از من خواست لیوانش را پر کنم و پرسیدم :
-چرا هارو فرستادید بره؟
-میخوام درباره موضوعی باهاتون خصوصی صحبت کنم که مناسب یه بچه نیست
یومی بالاخره سرش را بالا آورد و به من با ترس نگاه کرد،دستش را از زیر میز روی پاهایم گذاشت و به شلوارم چنگ زد،او بیشتر از من از مادرش میترسید.
برخلاف میلم برای کنترل وضعیت دست‌هایش را گرفتم و محکم فشار دادم، متقابلا به او چشم دوختم تا به او اطمینان دهم که جای نگرانی نیست،قرار نبود اتفاقی بیافتد اما ته دلم ندای شومی را منعکس میکرد.
بعد از یک دور نوشیدن بالاخره بحثش را شروع کرد :
-هارو برای پیوند آماده‌ست؟
ذهنم خالی شد و متقابلا ترسیدم،بی هیچ دلیل...
آنقدرها هم بی دلیل نبود،خانم بزرگ اصلا رحم نداشت،اینکه بحثش درباره پسرم ختم میشد یعنی قصد داشت تصمیم مهمی درباره‌اش بگیرد...درباره قلب من
-بخاطر گروه خونی خاصش پیدا کردن کلیه پیوندی کار سختیه...
-به زودی شش ساله میشه،تا کی میخوای طولش بدی؟
-آخرین باری که درباره‌ش صحبت کردیم و یادتون رفته؟مرحله آخر آزمایشش وحشتناک بود بدنش نمیتونست اون پیوند و قبول کنه
مغرورانه جواب داد :
- اون بدنش ضعیفه،رشد خوبی نداره و با این وضعیتش نمیتونه در آینده روی درساش تمرکز کنه،مایه سرافکندگیه
یومی اینبار به جای من به حرف اومد :
-هارو فقط یه بچه‌ست چه انتظاری ازش دارید؟خودش انتخاب نکرده اینطور به دنیا بیاد
نفس عمیقی کشید و چندثانیه‌ای مکث کرد :
-اون یه روزی باید شرکت و تمام اموال خانواده مارو تحت کنترل بگیره،بحث پول نیست...پای آبروی خاندان ما در میونه،نمیتونم با این حقیقت که قراره دست یه بچه عقب مونده بیافته راحت بمیرم...
با شنیدن لقبی که به هارو داد از خشم دندان‌هایم را بهم فشار دادم ولی قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره او به حرف آمد :
-مهم نیست،شما هنوز خیلی جوونید میتونید یه بچه دیگه به دنیا بیارید،اینبار خودم کاملا ازتون مراقبت میکنم و مطمعن میشم که سالم متولد میشه
محکم روی میز کوبیدم :
-یه بچه زوری دیگه؟
اینبار با خشم به سمتم برگشت و لیوانش را به دیوار کوبید :
-تو خفه شو جئون،این تصمیمیه که یومی باید بگیره
با عصبانیت خندیدم :
-یومی خودش تکی میخواد حامله شه؟
گیج شد و چندبار تند پلک زد :
-نمیخوای که جای پات و محکم کنی؟صاحب این ثروت باشی؟
-داری از چی حرف میزنی؟کدوم ثروت؟من هیچی جز عروسک خیمه شب بازیت نیستم و اونقدر تو این هفت سال بهتون خدمت کردم که دیگه دینی گردنم نیست،پول کثیفت ارزونی خودتون
یومی زمزمه کرد "بسه"
ولی هیچکدام توجهی نکردیم،مادرش بلندتر از من فریاد زد :
-تو یه نمک نشناس بی ارزشی
یومی موهایش را چنگ زد و گوش‌هایش را گرفت،ظاهرا نمیخواست صدایی بشنوند
"بسه"
-مهم نیست چی فکر میکنی،من قرار نیست پدر یه بچه دیگهم باشم!!
"بسه"
-پس طلاقش بده و هارو با خودت گم و گور کن
فریاد یومی اینبار از صدای من و مادرش پیشی گرفت و هردویمان را از بحث متوقف کرد.
بدون اینکه کلمه ی دیگری را به زبان بیاورم فورا از آنجا خارج شدم،دنبال ماشینم نرفتم،نمیتوانستم درست با اینحال رانندگی کنم پس فقط تاکسی گرفتم و به خانه نرفتم.
یک بار قدیمی در محله‌ای گم و گور وجود داشت که نوشیدنی‌های الکلیش واقعا مرغوب بودن.
یادم نمی‌آید چطور پیدایش کردم اما پناهگاه امنی بود.
در هفته چهار الی پنج بار به آنجا سر میزدم.
با چهره عصبی وارد شدم و جلوی پیشخوان روی صندلی تکی نشستم.
دیوار پشت پیشخوان یک قفسه کامل از مشروبات مختلف بود که هرکدامشان  مزاج تلخ فرد خاصی را شیرین میکرد.
نور کمرنگ زرد بار را روشن نگه میداشت،ولی آنقدر درخشان نبود فردی را که دو صندلی فاصله داشت را تشخیص بدی،همه اشیاء طرح‌ چوبی داشتند و قهوه ای رنگ بودند.
همیشه بوی دود سیگار برگ،شکلات و تلخی ویسکی میداد.
بوهایی که باهم تضاد داشتند اما کنار هم آرامش‌بخش ترین عطر و میساختند.
بارمن فورا من را شناخت،چیزی زیر گوش دستیارش زمزمه کرد،لیوان و بطری بوربن را رو به رویم گذاشت:
-خوش اومدی خسته
-ممنون
لیوانم را تا نصفه پر کردم و طعم تلخش را چشیدم اما بی فایده بود.پس اینبار لیوانم را پر تر کردم و حجم بیشتری را سر کشیدم،اجازه دادم چند ثانیه گلویم را بسوزاند تا دردهای بزرگترم را فراموش کنم ولی اینبار هم پاسخگو نبود...
تقریبا نصف بطری نوشیدم تا کمی سرخوش شوم،پاکت سیگارم را بیرون آوردم اجازه دادم لب‌های لرزانم را گرم کند...
خواب و مستی پلک‌هایم را سنگین میکرد،واقعا خسته بودم...
دلم میخواست همانجا سرم را روی میز بگذارم و برای همیشه بخوابم،اما خیلی وقت بود که دیگر به حرف‌های دلم گوش نمیدادم.
صبح روز بعد ساعت شش با سختی از تختم جدا شدم،یومی خواب بود.
برای خودم قهوه درست کردم، قرص‌های مسکنم را خوردم و به شرکت رفتم.
جلوی ورودی طبق معمول یکی از کارکنها سوییچ را گرفت و ماشین را به پارکینگ برد،چندنفر از سهامدارها به پیشوازم آمدند و تا دفترم در طبقه دهم همراهی‌ام کردند.
این کار هر روزشان بود،با احترام،تکراری و خسته کننده.
اما این شغل من بود که با لبخند تشکر کنم و هر روز قیمت سهامشان را بالا بکشم تا ثروتمند تر شوند...
دفتر من در آخرین طبقه ساختمون قرار داشت،باشکوه و زیبا.
همانطور که رئیس یک شرکت لیاقتش را داشت طراحی شده بود.
گوشه سمت راست کاناپه و چند مبل برای مذاکرات صمیمی،گوشه سمت چپ میز کارم قرار داشت و دیوار سمت چپ یک قفسه پر از کتاب و اشیا قیمتی پوشش میداد.
روبه‌روی درب ورودی کاملا شیشه‌ای بود،طوری که از آنجا می‌توانستی کل سئول را زیرنظر داشته باشی و رودخانه هان دقیقا زیرپاهایت قرار داشت.
تماشا کردن شهر از آن نقطه ذهنت را باز میکرد بخاطر همین حضور در محل کارم باعث میشد تصمیمات منطقی و هوشمندانه‌ای بگیرم.
تقریبا سه سالی میشد که ریاست این شرکت بر عهده من بود.
هر روز تعداد زیادی کاغذ امضا میکردم،در جلسات نظرم را به اشتراک میگذاشتم،محصولات جدید را تست میکردم،لبخند میزدم و به مهمانی‌ سهامدارهای بزرگ میرفتم، همه فکر میکردند پیشنهاد همخوابی با زن‌ها را در مهمانی‌ها رد میکنم چون خیلی درستکار و آبرودارم اما آنها هیچکدام نمیدانستند من هیچ علاقه‌ای به هیچ زنی ندارم،در واقع گرایشم کاملا متفاوت است...
با این تصور غلط درحالی که به منظره سئول نگاه میکردم پوزخند زدم و صدای لی سو هی،منشی دفترم،مرا از افکارم بیرون کشید.
کاسه سوپ را روی میز گذاشت و صدایش را ته گلو انداخت:
-واستون سوپ خماری سفارش دادم
زیبا بود،چشمان کشیده و موهای لخت مشکی بلندی داشت،همیشه مرتب لباس میپوشید و از عطرهای گران استفاده میکرد اما به زیبایی او نبود...
من هیچ علاقه ای به موهای مشکی و خرمایی نداشتم،حتی بلوند و رنگهای فانتزی را هم امتحان کردم اما هیچکدوم به اندازه موهای سفید بی رنگ او چشمانم را نوازش نمیداد.
- من خمار نیستم
با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت :
-ولی بوی الکل میدید،حدس میزنم دیشب بازم مست بودید
یقه پیرهنم را بو کردم،اینطور نبود...درضمن من فقط چند دقیقه پیش رسیدم چطور به این زودی غذا سفارش داده و رسیده:
-خانم لی نیازی به اینکاراتون نیست
چند قدم نزدیک شد و شروع کرد به غیر رسمی صحبت کردن :
-ولی باید بخوری که حالت جا بیاد امروز روز سختیه باید به چندجا سر بزنی و یه جلسه مهم داری!نمیخوای که بازم از هوش بری و تشنج کنی؟
بازهم نزدیک تر شد و دستش روی سینه‌ام گذاشت،لاک مشکی و ناخون‌های کشیده‌ای داشت:
-خیلی لاغر شدی جونگکوکا،من نگرانتم...
نفسم را با کلافگی بیرون دادم،این اولین باری نبود که سعی داشت خودش را به من بچسباند،از اینکه دیگران برایم تعین کنند درست و غلط چیست یا اینکه چکار کنم یا نکنم بیشتر از هرچیزی متنفر بودم پس دستش را کنار زدم و با لحن رسمی جواب دادم :
-خانم لی دارید چه غلطی میکنید؟
خودش را جمع کرد و لب پایینش و گزید :
-واقعا تا الان نفهمیدی؟
حوصله‌اش را نداشتم،حوصله هیچ آدم و هیچ کاری را نداشتم:
-شما اخراجید
به دوربین مداربسته اشاره کردم و ادامه دادم:
-اگه کار احمقانه ای ازت سر بزنه به جرم آزار جنسی ازت شکایت میکنم،حالا برو بیرون
با گریه از دفتر خارج شد و محکم در را بست،حالا آرامش داشتم،میتوانستم چند لحظه پلکهام و روی هم بزارم پس یقه کراوتم را شل کردم و پشت میزم نشستم.
درد همیشگی در سینه‌‌ام گز گز میکرد و قلب سنگی‌ام را میسوزاند،درد داشت...
هر نفسی که میکشیدم و هر بازدمی که بیرون میدادم برایم دردناک بود اما من به این روزمرگی هنوز بعد از پنج سال عادت نکرده بودم...
هرچقدر زمان بیشتری که میگذشت این درد عمیق و ذجر آور تر میشد، یاد گرفتم پنهانش کنم ولی هیچوقت نتونستم به آن غلبه کنم...
ریشه‌های این بیماری از ریه و شش‌هایم عبور کرده بود و قلبم را تهدید میکرد،دکتر میگفت اگه یک دور کامل دور قلبم بپیچد کارم تمام است..
طی سالها با دارو و راهکارهای عجیبش این اتفاق را به تعویق انداخت اما دیگر نمیتوانست روندش را از اینی‌که هست کندتر کند.
با شنیدن صدای پیامی که برای گوشی‌ام ارسال شد آن را از جیب داخلی کتم بیرون آوردم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم،هوسوک هیونگ بود.
یک عکس از خودش و هارو برایم فرستاد‌:
"بانی کوچولوت امروز صبح زودتر از خواب بیدار شد و صبحونه مربای هویج خورد"
روی چهره هارو زوم کردم،خانم بزرگ حق داشت،او خیلی ضعیف به نظر میرسید،لبخند محوی روی لب‌هایم نقش بست،پسر کوچولوی من یک جنگجو بود هیچوقت اجازه نمیدهم این بیماری زندگی عادی‌اش را از او سلب کند.
دکتر گفت شش ماه دیگر میمیرم ولی حتی مرگ هم نمیتوانست من را از نجات پسرم متوقف کند.
قطره‌ای که گونه‌ام را خیس کرد با پشت دستم پاک کردم و عکسش را از صفحه گوشی بوسیدم،هارو قلب من بود،نمیخواستم هیچوقت اجازه دهم ریشه های این بیماری زندگی‌اش را متوقف کند.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و همراهش درد سینه‌ام را درهم کوبید.
چند دقیقه بعد ونوو وارد شد و روی کاناپه نشست :
-چرا اخراجش کردی؟صدای هق هق گریه‌هاش کل شرکت و بهم ریخته
به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم:
-پاش و از گلیمش دراز تر کرد
نیشخند خبیثانه‌ای روی لباش نشست و جواب داد :
-خب توام باید پاهاشو میگرفتی
یکی از ابروهایم را بالا دادم :
-من زن و بچه دارم،اینکارا مناسب به مرد متاهل نیست
-کی اهمیت میده؟مردای متاهل زیادی و دیدم که علاوه بر همسر،معشوقه هم دارن
ظرف سوپ را باز کرد و آن را روبه‌روی خودش قرار داد :
-درضمن تو خیلی ثروتمندی با جایگاهی که داری هیچکس هیچوقت نمیفهمه
-یااا جئون ونوو متوجه حرفات هستی؟
کمی از سوپ و مزه کرد،زیر لب زمزمه کرد "خوشمزه‌ست"
و ادامه داد :
-جونگکوکا من چندین ساله میشناسمت،تو یومی و دوس نداری،حاضرم باهات شرط ببندم حتی کنارشم نمیخوابی...اوایل فکر میکردم شاید گی باشی ولی تو حتی به مردای دیگه هم ریاکشنی نشون نمیدی!این همه تنهایی اذیتت نمیکنه؟من واقعا نگرانتم
-حالم خوبه لازم نیست نگران باشی
کراوتم را سفت کردم از روی صندلیم بلند شدم :
-بهتره بریم سراغ کارای امروزمون
یک قاشق از سوپ خورد و کمی با ظرف بازی کرد :
-یه خبر مهم دیگه‌هم هست که از شنیدنش خیلی خوشحال میشی
با کنجکاوی به سمتش رفتم و او هم متقابلا بلند شد و نزدیکم آمد :
-ولی قرار نیست از من بشنویش،باید بریم خانم بزرگ و ببینیم اون بهت میگه
پلکهایم را بهم فشار دادم و گفتم :
-پیرزن غرغرو
باهم از دفتر خارج شدیم و او دوباره نقاب رسمی‌اش را بر چهره‌اش گذاشت و نگاه دوستانه‌اش خاموش شد،با چند قدم فاصله پشت سرم حرکت میکرد،در ماشین را برایم باز نگه داشت و خودش پشت فرمان نشست،امیدوارم خبرش ارزش بهم ریختن برنامه کاری‌ام را داشته باشد...

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now