اندوه دوریت را چه تسکین خواهد داد الی خاطراتت...؟
در گوشه به گوشهی افکارم تو میرقصی و میخوانی و مینوشی، میگویی دوستم داری...
میخندم و تا صبح برایت آیههای کتاب عشق را میخوانم.
وقتی که دستهای خواب را گرفتی و از نگاهم دور شدی پرده های افکارم را میکشم تا همه جا تاریک شود...
نکند یک وقت حواس آسمان را پرت کنی!
چندبار بگویم کنار پنجره نخواب!
ستارهها گمان میکنند تو ماهی و به زمین میآیند، آنقدر دورت میچرخند که مرا فراموش میکنی...
برق چشمان کم سویم، گم میشود در لابهلای درخشندگی آنها...
پردهها را میکشم، گم میشوم در تاریکی، در نبودنت...
صبح روز بعد از خواب خوش بیدار میشوم، عطرت را از بالشت تمنا میکنم و ناگهان به یاد میآورم که خیال آدمها بویی ندارد...
چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم دارمت...
در اتاق خصوصی بخاطر اصرار دکتر بستری بودم.
جز سوزش سینهام که روزمرگی محسوب میشد، درد دیگری نداشتم.
یونگی هیونگ میگفت که واکنش بدنم و بیماری از روزی که او را دیدم تغیر کرده؛ تمام آن ملاقات و دیدار را برنامه ریزی شده بود.
فکر میکرد معشوقهام را گم کردم یا نمیدانم کجاست و چه میکند بخاطر همین از دوریاش جان میدهم.
با آن قدرت و نفوذی که داشتم، پیدا کردنش سخت نبود اما نمیخواستم...
او حال خوبی داشت، من زندگیام را برای این روزمرگیاش فدا کردم، سر جوانیام شرط بستم تا راحت باشد...
حالا برگشتنم چه دردی را دوا میکرد؟
کنار پنجره یک گلدان دافنه بود، نسیم عطرش را به مشامم رساند، آن را چندثانیه در ریههایم حبس کردم و آرام شدم.
چشمهایم را بستم و خاطرات گذشته از گور بیدار شدند.
وقتی که آن قتل در کوچه پس کوچههای شهر تاریک اتفاق افتاد طبق شواهد بیهوش بودم برای همین نمیتوانستم بعنوان شاهد در دادگاه حضور داشته باشم؛ پدرم در این موارد مهارت داشت اما او هم در بازداشت به سر میبرد، این تنها دلیلی بود که به اوئتو ماساهیرو روی آوردم.
در تمام مراحل اداری پیگیری پرونده جیمین حضور داشتم، روز حادثه در صحنه قتل جز من، جیمین و مقتول یک نفر دیگر هم بود، قتل کاملا در نقطه کور دور از دید دوربین رخ داد اما من اطمینان داشتم جیمین هرگز دست به کشتن دیگری نمیزند اما خودش آنقدرها هم مطمعن نبود.
وکیل میگفت که دچار شوک حادثه شده و خاطراتش قابل اطمینان نیستند.
اعترافات احمقانهاش از ترس در جلسه اول دادگاه همه چیز را خراب کرد.
هرچیزی که دادستان برعلیه او میگفت، میپذیرفت.
هیچ مدرکی برای نجات دادنش وجود نداشت، وکیل مقتول پای روزنامهها را وسط کشید و تمام راههای فرار را بست.
قتل کاملا عمد محسوب میشد، یک نفر پشت ماجرا همه چیز را بر علیهمان میکرد؛ جرم او ده سال زندان داشت.
تنها کاری که از ما بر آمد این بود که مجازات را به حداقل برسانیم؛ در آخر جیمین به سه سال حبس، دوسال مشروط و پنج ملیون وون جریمه محکوم شد...
و در تمام پروسه من اجازه ملاقاتش را نداشتم، آقای ماساهیرو اجازه نمیداد، میگفت پیگیری پرونده پدرم مهمتر است و با او برایم وقت ملاقات میگرفت و مرا از دیدار معشوقهام منع میکرد.
زیاد نگذشت که پدرم را هم آزاد کرد و چند روز بعد در تصادف جان باخت.
ماساهیرو میگفت کار آقای کیم است، پدرم صندوقچه راز او بود و وقتی به او پشت کرد باید به اینجای ماجرا هم میاندیشید...
آنقدر در اندوه پدرم غرق شدم که جیمین را کاملا فراموش کردم، مادربزرگم تاکید داشت که به هوکایدو برگردم اما نمیخواستم.
یومی هر شب اجازه میداد که در کنارش گریه کنم، گاهی هم همراهیام میکرد.
به مرور زمان ما دوستهای صمیمی یکدیگر شدیم و برای پشت سر گذاشتن افسردگی جنگیدیم...
همه چیز کم کم به روال عادی خود برگشت، وقتی حالم بهتر شد تصمیم گرفتم که به دیدن جیمین بروم اما آقای ماساهیرو اجازهاش را نمیداد و همان روزها بود که پاسخ لطفش را طلب کرد.
او آرزو داشت که تا قبل از مرگش شاهد ازدواج تک دخترش باشد و من باید آرزویش را برآورده میکردم...
ما میتوانستیم دوستهای خوبی باشیم اما نه یک زوج خوب...
نمیتوانستم در قلبم یومی را جا بدهم، من لبریز بودم از عشق پسرکی سفید که در کنج زندانی سیاه تنهایی غصه میکشید...
عذاب روزگارم را تیره کرد، تحمل درد غیر ممکن به نظر میرسید تا اینکه ماساهیرو درگذشت و تمام اموالش به یومی ارث رسید.
او صلاحیت اداره و پذیرشش را نداشت پس بارش را روی دوشهای من قرار داد و خودش به خلوت غربت خزید.
چندسال به سختی درس خواندم.
شبهای زیادی با تا صبح بیدار ماندم تا بتوانم انتقام پدرم را از خانواده کیم بگیرم و در همان سال اول ریاستام ورشکست شدند و من تمام سهامشان را با کمترین قیمت ممکن خریدم و تبدیل به یکی از شرکتهای زیرمجموعه هیرو شد.
تهیونگ بعد از اینکه به کره برگشت تمام زندگیاش را در قمار باخت؛ بعدها متوجه شدم که یومی مقداری پول به او قرض داده است.
حالا تهیونگ صاحب یکی از لوکس ترین کازینو بارهای کره بود اما هرگز به شعبه و مشتریهایش سر نمیزد، او مثل سایه زندگی میکرد.
چشمهایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم، مثل همیشه سینهام از درد عشق میسوخت اما اینبار بیشتر.
لبهایم را به هم فشردم تا فریاد نکشم اما نمیتوانستم مانع اشکهایی شوم که بی اختیار روی گونههایم جاری شد.
دستم را مشت کردم و محکم به سینهام کوبیدم، نمیدانستم چرا اما انگار با اینکار حالم بهتر میشد، بعد از چندثانیه سرفههایم دوباره شروع شد.
درحال خفه شدن بودم، انگار که صدها تیغ گلویم را میخراشیدند و همزمان خون و گل سرفه میکردم.
هیچکس جز من گلبرگها را نمیدید، گلبرگهای دافنه...
ناگهان یکی از پرستار ها با وحشت وارد اتاق شد، دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانست باید چکار کند.
با عجله بیرون رفت.
چند ثانیه بعد یونگی با حالتی پریشان وارد شد و به سمت پنجره دویید و دافنهها از گلدان بیرون کشید و فریاد زد :
- گندش بزنن
دچار حمله هاناهاکی شده بودم و اگر بیهوش نمیشدم قطعا نفسم بند میآمد و همه چیز به پایان میرسید.
- دستگاه آمادهست
همزمان پرستار ماسک و کپسول بیهوشی را آماده کرد.
یونگی دافنهها را روبهروی بینی ام گرفت :
- عطرش و نفس بکش جونگکوک، نفس عمیق بکش، سعی کن عطرشو تا جایی که میتونی توی ریههات نگه داری
اما برخلاف گفتههایش نمیتوانستم.
فقط سرفه میکردم.
ملحفه کاملا از خون قرمز شده بود.
نباید میمُردم...نه تا وقتی که وضعیت هارو وخیم است.
نمیدانستم در غیابم چه بلایی بر سرش خواهد آمد.
به چشمهای معصومش فکر کردم، به لبخندهایی که باعث میشد فراموش کنم عشق زال سفیدی در جانم ریشه کرده که هر روز مرا صدها بار میکشد و زنده میکند.
به جیمین فکر کردم... به اینکه تنها یک بار دیگر...
تنها یک بار!
یاقوت لبهایش را لمس کنم و ابریشم موهایش را ببوسم.
باید زنده میماندم؛ پس با نفس عمیق دافنهها را زیر مشمامم حس کردم که بوی او را میداد...
عطر تنش را به یاد آوردم، ماسک بیهوشی را روی لبها و بینیام قرار داد و به یاد حسرتهایم دنیایم سیاه شد.
.
.
.
.
.
.
وقتی که به هوش آمدم یونگی بالای سرم ایستاده بود.
- زندهای!
با چند سرفهی کوتاه از تخت جدا شدم و بدون اینکه پاسخی بدهم سُرم را از بازویم جدا کردم.
-داری چیکار میکنی، باید...
-زندگی میکنم هیونگ! انقدر توی چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
دستم را کنار زد و محکم گفت :
- داری خودت و تسلیم مرگ میکنی! به این میگی زندگی؟
چرا انقدر خودخواه و مغروری؟اگه توی بیمارستان نبودی میمُردی!
بلند فریاد زدم :
-چون تو باعث شدی دوباره ببینمش! تو زخم دلم و تازه کردی!
چندثانیه مکث کرد و جواب داد :
-اره من بودم و واسم مهم نیست دربارهم چی فکر میکنی!
اون و برگردون یا اجازه بده عملت کنم و اون گلبرگای کوفتی رو از سینهت بیرون بکشم ولی نمیر...
بخاطر هارو نمیر...
هیچ فکر کردی بعد تو چی سرش میاد؟
خانم اوئتو این نوه مریض و قبول نمیکنه!
یومی صلاحیت مادری و نداره!
مادربزرگت برای بزرگ کردن یه بچه دیگه زیادی فرتوت شده...
اگه تو بری... هارو دیگه هیچکس و نداره!
لطفا جونگکوک...ازت خواهش میکنم...
اجازه بده کمکت کنم...
برای رسیدن به جیمین یا رهایی از این عشق نفرین شده.
با شنیدن حرفهایش بغض کردم و زیر لب جواب دادم :
-طوری داری رفتار میکنی انگار واست مهمه...
او فقط نگران وجدان خودش بود و نمیخواست يک ترومای جدید دیگر را تجربه کند؛ دکتر روانی...
ونوو که بیرون اتاق منتظرم بود کارهای ترخیصم را انجام داد.
سرگیجه شدید امانم را بریده بود، نمیتوانستم درست فکر کنم.
هردو سوار ماشین شدیم، درحالی که به صندلی تکیه داده بودم چشمهایم را بستم و به افکارم نظم بخشیدم.
- بهم بگو
مثل همیشه با آرامش پرسید :
- دوس داری چی بشنوی ؟
- جیمین...تمام چیزهایی که باید دربارهش بدونم رو بهم بگو.
در تمام این سالها از ونوو خواسته بودم که از دور او را تحت نظر داشته باشد و اگر به بن بست خورد به صورت ناشناس کمکش کند اما هیچ چیزی را دربارهاش به من نگوید.
فقط مطمعن باشد که یک زندگی خوب و عادی دارد.
- مطمعنی؟
- حال و روزم و نمیبینی؟ مجبورم...
- از کجا شروع کنم ؟
- با کسی رابطه داره ؟
- اره، اسمش کیم مینجو ولی صداش میزنن جویی.
پدرش بخاطر قمار کلی بدهی به بار آورد و تهشم بخاطر مصرف مواد مُرد. تمام بدهیهاش برای مینجو باقی موند، دختره هم مجبور شد برای پرداختشون توی فاحشه خونه کار کنه...
با شنیدن داستانش پوزخند زدم :
- شبیه قصههای مادربزرگ شد...
ادامه داد :
- حدس میزنم جیمین هم اونجا باهاش آشنا شد چون یکم بعدش دختره رو از فاحشه خونه بیرون آورد.
الان توی یه بار کار میکنه، گاهی به مشتریای ویآیپی سرویس میده.
- یعنی به جیمین خیانت میکنه؟
- اون یه هرزهست، واضحه...پرسیدن نداره که
- خوبه...چیزی هست که خیلی بخواد ولی نتونه به دستش بیاره؟
عینکاش را به بالا هل داد و گفت :
- دنبال کارای مهاجرتش بود ولی هربار به یه مشکل بر میخورد، چندماهی میشه که بیخیالش شده.
- کارای مهاجرتش و به هر کشوری که میخواد اوکی کن که بره، در ازای اینکه با جیمین کات کنه، ولی نباید اینو مستقیم بهش بگی...هرچی زودتر بهتر.
- چشم.
- تنها زندگی میکنه یا با دختره ؟
- با پسر آقای لی زندگی میکنه.
با شنیدن اسمش مردمک چشمهایم گشاد شد و با تعجب پرسیدم :
- انقدر توی زندان بهم نزدیک شدن؟
- اره، جیمین یجورایی مثل هیونگ واقعیش مواظب پسرشه.
به خوش شانسیام لبخند زدم.
وقتی که هنوز عاشقانه و آشکارا جیمین را میپرستیدم به سختی و توانستم به زندانبان ها رشوه بدهم تا اتاقش را عوض کنند و از آقای لی که دوست قدیمی پدرم بود خواستم که مواظبش باشد.
چند روز پیش که اتفاقی از نزدیک زندان زد میشدم به ملاقاتش رفتم.
گفت که پسرش آرزوی مشهور شدن را در سر می پروراند...
چه کسی بهتر از من میتوانست آرزویش را مستجاب کند..؟
- میدونی الان کجاست و چیکار میکنه؟
- اون دانشآموزه، مدرسهست دیگه
- برو و بهش کارت تجاری کمپانی و بده، بگو یکی از ویدئوهاش و توی مجازی دیدی و میخوای زیر دست خودمون دبیو کنه، هرطور شده بیارش دیدن من... آدرس همه شبکههای مجازیش رو هم واسم بفرست.
- چشم.
.
.
.
.
.
.
.
این بیست و هفتمین روزی بود که آن طرف خیابان در کافهای کوچک، روبهروی گلفروشی ایستاده بودم و او را تماشا میکردم.
مثل همیشه صبح زود با صورت پف کرده و موهای بهم ریخته، کرکره مغازه را بالا داد.
یک هودی مشکی و شلوار بگ آبی به تن داشت.
برخلاف گذشته دیگر زیر کلاههایش پنهان نمیشد...
چقدر دلم میخواست وقتی که برای اولین بار نقابش را برداشت کنارش باشم، با او در خیابان قدم بزنم، فریاد بکشم او خدای من است که ظهور کرده، پرده از راز نهان برداشته و رخ نشان میدهد...
شقیقههایش را ببوسم و بگویم که او زیباترین موجود هستی است...
اما نبودم.
آنقدر نبودم که حالا غریبه محسوب میشدم.
پشت پیشخوان نشست، چند دقیقه به یک نقطه زل زد و در افکارش غرق شد.
کاش به من فکر میکرد...
بعد وارد دری شد که آن پشت قرار داشت، وقتی بیرون آمد موهایش مرتب شده بودند.
به گلدانها آب داد، آنهایی را که پژمرده بنظر میرسیدند را جدا کرد.
سپس سراغ درختچهها رفت، زیرلب چیزی زمزمه میکرد.
احتمالا آهنگ میخواند یا غر میزد، قبلا از این مدل عادتها نداشت.
کمی بعد دختربچهای با موهای بلند و لباسهای کهنه وارد مغازه شد، جیمین با دیدنش لبخند زد.
گلهای پژمرده را که کنار گذاشته بود، داخل سبد حصیری دخترگ گذاشت، بعد از یک مکالمه کوتاه دخترک رفت و لبخند روی لبهای جیمین کم کم محو شد.
ساعت حدودا یک ظهر بود که بلای جانم از راه رسید.
جویی با ظرف بزرگی که در دست داشت وارد مغازه شد و به صورت خاکستری او رنگ زندگی داد.
دو روز در هفته باهم نهار میخورند، و جمعهها باهم بیرون میرفتند.
ظرف غذا را از او گرفت و روی میز گذاشت، سپس موهایش را پشت گوش داد و او را بوسید، همزمان احساس درد شدیدی سینهام را خراشید و بغض به گلویم رسید، در آستانه ظهور اشک بودم که سرفههایم شروع شد، دستمال سفیدی که در جیب داشتم را بیرون آوردم و مقابل دهانم گرفتم.
کمی بعد دستمال کاملا قرمز شد و لابهلای چروکهایش چند گلبرگ دافنه بود.
گلبرگهایی که فقط من میدیدم...
چشمهایم به سیاهی میرفت، چنگالهای غم را اطراف قلبم احساس میکردم، نفسم تنگ شد، حتما دوباره بیهوش میشوم.
سرم را روی میز گذاشتم و به سیاهی خواب برگشتم.
وقتی پلکهایم را به سختی باز کردم هوا تاریک شده بود.
خودم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم، جیمین رفته بود و پسر جوانی که چاچا صدایش میزد به گلها آب میداد.
نگاهی به ساعتم انداختم، هشت شب...
متوجه مرد جوانی شدم که با چشمهای مهربان، روی صندلی کناری درحالی که به آرنجش تکیه داده بود به من نگاه میکرد.
وقتی تاری دیدم از بین رفت متوجه شدم که صاحب کافه است.
-هشت ساعته که بیهوشی، مشتریا رو ترسوندی، فکر میکردن مُردی
به دستمال خونی اشاره کرد و ادامه داد :
-نمیخوای بگی بیماریت چیه؟
سکوت کردم.
دوباره گفت :
- حدودا یه ماهه هر روز میای روی صندلی کنار پنجره میشینی و با چشمات عروسک سفید داخل گلفروشی و دنبال میکنی.
فقط قهوه تلخ بدون شکر میخوری با اینکه مشخصه نمیتونی تلخی رو تحمل کنی...
وقتی دوس دخترش رو میبینی سرفههای شدیدت شروع میشه و امروز از شدت درد برای سومین بار تو این چندوقت که زیر نظرت داشتم بیهوش شدی...
جوابی ندادم، پاهایم را احساس نمیکردم که دوباره گفت :
-به محض اینکه از هوش رفتی با دختره یکم...
دستهایش را بهم چسباند.
-یکم عشق بازی کرد و بعد با عجله سوار ماشین شدن رفتن ادامهش رو تخت انجام بدن.
ناخودآگاه چشمهایم گشاد شد و از حسادت نفس عمیقی کشیدم که بلند خندید :
-پس عاشقی، فقط یه شوخی بود میخواستم واکنشت و ببینم، راستش باهم یه دعوای حسابی داشتن و دختره با عصبانیت رفت، جیمین هم محکم ظرف و به دیوار کوبید و یکم بعدش وقتی چان اومد برگشت خونه...
اینکه اوایل از اسم جیمین استفاده نمیکرد ولی کمی بعد به سادگی صدایش میزد کمی مشکوک بود :
-شما باهاش رابطهای دارید؟
-با جیمین؟اره...
-چه رابطهای؟
موهای لخت خرماییاش را کنار زد و به صندلی تکیه داد :
- نمیگم... تو این چندوقته خیلی هواتو داشتم اما حتی اسمت و نمیدونم...
سعی کردم آرام باشم اما قلبم درد میکرد، کارت تجاریام را بیرون آوردم :
-جئون جونگکوک مدیرعامل کمپانی هیرو هستم
سپس کارت بانکی ام را به او دادم :
-لطفا درآمد کل روزتون و از حسابم کم کنید، یه روز شلوغ!
پشت ابرو نازک کرد و نگاهی به کارتهایم انداخت :
-پس جئون تویی...
-من رو میشناسید؟جیمین دربارهم باهاتون صحبت کرده؟
بلند شد و به سمت پیشخوان رفت :
-تو خیلی معروفی، بیشتر بخاطر چهره و سن کمت تحسینت میکنن، همینطور چون خیلی زود موفق شدی...
سپس یک ملیون وون از کارت بانکیام برداشت کرد :
-اما اونا نمیدونن چقدر گذشته کثیفی داری.
کارت و رسیدش را محکم به سینهام کوبید :
-کافه تعطیله، دیگه نمیخوام این اطراف ببینمت...
بخاطر تغیر رفتار ناگهانیاش شوکه شدم.
-ولی...مگه اشتباهی از من سر زده؟
با لحن خشمگین گفت :
-لطفا از جیمین دور بمون و بیشتر از این به زندگیش گند نزن
-درباره من چی میدونی؟
-به اندازه کافی میدونم، پس حالا از کافه من برو بیرون
پیشبند سفیدش که چند لکه قهوهای محو داشت را از تن جدا کرد و دست روی کمر گذاشت.
پوزخند زدم و جواب دادم :
- تا نگی چی میدونی از اینجا جم نمیخورم.
- برو بیرون عوضی
با آرامش پا روی پا انداختم و دستهایم را به سینه زدم :
- دیروز شنیدم که وقتی داشتی با یکی از مشتریات صحبت میکردی گفتی همیشه دوس داشتی به جای کافه صاحب یه بار باشی، عاشق اینی که بوربن کالکت کنی... اگه بهت بگم که کالکشن میراث بوربن پونزده ساله توی زیرزمین خونهم دارم که حتی پلپمش باز نشده و حاضرم مجانی بهت بدمش، هنوزم ازم میخوای که برم؟
چندثانیه مکث کرد و با تردید جواب داد :
- فکر کردی رفیقم و به پنج تا شیشه ویسکی میفروشم؟
- اون ویسکیها سه ملیون دلار ارزش دارن!
- ارزش رفاقت من و جیمین بیشتر از این حرفاست
با شک صحبت میکرد، پیشنهادم دلش را لرزانده بود، فقط طمع مانعش میشد، شاید اگر پیشنهاد بهتری میدادم قبول میکرد.
ارزشش را داشت، میتوانست کمک بزرگی باشد :
- کیم تهیونگ و میشناسی؟
- همون شبح قمارباز؟
- همون شبحی که صاحب بزرگترین کازینو بار کرهست!
- خب که چی؟
- ما دوستای قدیمی و شریک کاری هستیم، میتونم ازش بخوام اونجا یه شغل حسابی بهت بده
به در و دیوار کافه نقلیاش نگاهی انداختم :
- یا میتونی هیچی نگی و تا آخر عمرت واسه بچه مدرسهایا آیسکافی سرو کنی...
با پایان جمله بلند شدم و به سمت پلهها رفتم که گفت :
- چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟
با لبخند به سمتش برگشتم :
- قول میدم! اصن بیا شرط بزاریم!
به سمت میز برگشتم و دستمالی که خون و گلبرگها روی آن خشک شده بود را برداشتم و نشانش دادم :
- روی این دستمال چی میبینی ؟
حالت چندش آوری به چهره گرفت و جواب داد :
- خون
- دیگه چی؟
- خونه دیگه، مگه جز این چیز اضافهایم روش هست؟
از او خواستم که یک کیسه پلاستیکی بیاورد و دستمال را داخل آن قرار دادم :
- اینو به جیمین نشون بده و همین سوالا رو ازش بپرس، اگه جز خون چیز دیگهای دید مکالمه امروز باید بین خودمون مثل راز بمونه و هرکاری که بهت میگم رو انجام بدی، منم به قولم عمل میکنم!
ولی اگه گفت که روی دستمال فقط خونه، بهم اعتماد نکن!
روی میز گرد نشست و چشمهایش را ریز کرد :
-اصلا حس خوبی نسبت بهت ندارم، اما حالا که میبینم یه ماهه از دور تماشاش میکنی و یه پات لبه گوره کمکت میکنم، اصلا دلم نمیخواد بعد مرگت یه روح خشمگین انتقامجو شی...
YOU ARE READING
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...