Chapter 3

503 108 27
                                        

-از اونجایی که اول بهاره باید بریم شکوفه‌های گیلاس و نشونت بدم، عاشقشون میشی
تهیونگ با لبخند گفت و مرا با خود به سمت دیگر خیابان کشید، یومی هم پشت سر ما میدویید:
-صبر کنید منم میخوام باهاتون بیام
چند لحظه‌ای منتظر ماندیم تا به ما برسد،نفس نفس زنان روی زانو نشست:
-چرا انقدر عجله دارید؟
-باید شکوفه‌هارو ببینه و آرزو کنه!
یومی بلند شد و دامنش را مرتب کرد:
-تهیونگ چرا انقدر فراموشکار شدی؟
با شنیدن این جمله‌ اخم کرد و به فکر رفت، بعد که انگار تازه به خودش آمده باشد گفت:
-یادم رفت که تو ژاپنی و اونجاهم شکوفه گیلاس داره
ظاهرا از این موضوع نا امید شده بود، معصومیت خاصی در رفتارش داشت، خنده‌هایش مثل بچه‌هایی که تازه به دنیا آمدند به دل مینشست و حالا به سادگی ناامیدی را در او میدیدم:
-من دوس دارم شکوفه‌ها رو ببینم هیچوقت از دیدنشون خسته نمیشم
حقیقت را گفتم و دیدم که چطور صداقت، به چهره‌ پسر روبه‌رویم رنگ داد و دوباره خندید، آدم پیچیده‌ای به نظر نمیرسید من این سادگی را دوست داشتم.
یومی یک دستش را روی شانه من گذاشت و دست دیگرش را روی شانه تهیونگ:
-پس پیش به سوی شکوفه‌های گیلاس
شاید اگر آن روز درخواستش را قبول نمیکردم همه چیز متفاوت تر رقم میخورد.
و سالها بعد، هارو به جای اینکه در هر لحظه اشک های پدرش را پاک کند، با لبخند صورتم را قاب میگرفت...
وقتی به خیابانی که مد نظرشان بود رسیدیم برای لحظه‌ای حس کردم به هوکایدو برگشتم.
جاده‌ای از بین درختانی که زیباییشان را به رخ هم میکشیدند عبور میکرد، شاخه‌های گیلاس جایی میان زمین و آسمان به هم پیوند میخوردند و بر سقف آسمان نقش بهار را حک‌ میکردند.
دختر جوانی زیر یکی از درخت‌ها ویالون مینواخت و همه دوراو جمع شده بودند. یومی و تهیونگ در همان اول مسیر به جمعیتی که به دختر گوش میدادند پیوستند،اما من چیز متفاوت تری دیدم، کمی آن طرف تر روی یکی از نیمکت‌ها پسری به زیبایی اولین برف در بهار میدرخشید
بله برف در بهار!
زیبا و ناممکن!
پسر به نیمکت چوبی تکیه داده بود و به سقف صورتی آسمان آبی نگاه میکرد که کلاه سویشرت سیاهش برای لحظه‌ای افتاد، انگار که خدا پرده از راز پنهانش بر کشید و زیباترین مخلوقش را به نمایش گذاشت...
حالا میفهمیدم چرا در تمام مدت چهره‌اش را میپوشاند
هرکس که این صحنه را میدید از فرط رویایی بودنش دیوانه میشد.
پاهایم ناخودآگاه اختیارم را در دست گرفت و مرا به سمت او کشاند.
هرچقدر که بیشتر به او نزدیک میشدم زیباییش نفس گیرتر میشد.
چشم‌هایش را بسته بود و متوجه حضورم نشد. نمیدانم چرا کنارش نشسته‌م.
عطر بهار را نفس میکشید و انگار که گوش‌هایش هم غرق رقص مستانه ساز دخترک بود.
نسیم آرام از بین شاخه‌ها عبور کرد و چیزی روی سرم فرود آمد،دستم را توی موهایم کشید و آن را روبه‌رویم گرفتم، چیزی نبود.
همچنان که به دستم نگاه میکردم یک شکوفه در بین انگشت‌هایم فرود آمد، یک شکوفه سفید ولی به پای زیبایی او نمیرسید...
با صدای تهیونگ از دنیای خیال انگیزم بیرون آمدم:
-جونگکوک!
همزمان پسری که کنارم نشسته بود چشمهایش را باز کرد و به سمت من چرخید، سیاهی چشمانش در آبی و خاکستری نگاهش نا پیدا بود،حس کردم تمام بدنم برای لحظه‌ای یخ کرد، شکوفه از دستم افتاد و تهیونگ مرا از کنارش بلند کرد و به سمت خودش کشید، پسر فورا دوباره کلاه سویشرتش را روی سرش گذاشت و نگاه عصبانیش را به تهیونگ دوخت، چند ثانیه‌ای در سکوت چشم‌هایشان بر سر هم فریاد میکشیدند، یومی انگشتانش را مقابل صورتش نگه داشته بود و زیر لب زمزمه میکرد:
-شبح،شبح،شبح دور شو دور شو
بدون اینکه چیزی بگوید کوله‌ پشتی اش را برداشت و دور شد؛
تهیونگ مرا رها کرد و دستهای یومی را از صورتش کنار زد:
-رفت میتونی چشماتو باز کنی
به سمت من چرخید:
-تو حالت خوبه؟
در خلسه افکارم هنوز به سردی چشمهایش فکر میکردم که به تن احساساتم لرز انداخت:
-جدی جدی که شبح ندیدم
-بهت گفتم نباید نزدیکش شی
این را گفت و از ما جدا شد.
-ولی اون...
هنوز حرفم تمام نشده بود که یومی کلامم را نصفه گذاشت:
-چطور تونستی به چشماش نگاه کنی،یخ نزدی؟خدای من اگه تهیونگ نبود تا وقتی که خون بالا بیاری همینجا کتکت میزد!
ابروهایم در هم رفت و پرسیدم:
-چرا؟
-نمیدونم همیشه همین بلا رو سر کسایی میاره که بهش زل میزنن
-پس چرا به تهیونگ اونقدر زل زد؟؟
مرا هُل داد تا حرکت کنم:
-تهیونگ تنها کسیه که ازش نمی‌ترسه و شبح هم‌ کاریش نداره
-اونوقت چرا؟
-چون ته نماینده کلاسه،شاید...راستش اینم نمیدونم...
فردای روز بعد وقتی وارد کلاس شدم تعداد زیادی از بچه‌ها دور میز یومی جمع شده بودند و او طوری با شور و شوق حرف میزد،گویی افسانه نبرد اژدها و خدایان را برای اولین بار به گوش مردم میرساند:
-داری میگی جونگکوک به چشماش زل زد؟؟؟
-چطور زنده‌س؟؟یخ نکرد؟
یکی از دخترهای کنارش درحالی دستانش را درهم‌ گره میزد نگاه پر مهری به تهیونگ انداخت:
-تهیونگ اوپا یه ناجیه
دیگری گوشه لبش را گاز گرفت و گونه‌هایش قرمز شد به راحتی میتوانستم حدس بزنم از آن دخترهای ساکت و خجالتی است که در تنهایی به دور از هیاهوی بوسیدن و لمس کردن،تهیونگ را دوست دارد...
آدم های مثل او به اندازه کافی ساکتند، اما وقتی عاشق می‌شوند لال می‌شوند
به نظرم آنها از نوع مظلوم ترین‌ها هستند.
میبینند،در دل برای معشوقه‌ خود میمیرند سپس با لبخندش به زندگی بازمیگردند و به محض اینکه چشمهایشان را باز میکنند دوباره او را میبینند و این اتفاق در هر روز هزاران بار تکرار میشود تا وقتی که معشوقه دیگر لبخند نزند...
عشق آنها به بلندای سکوتشان عمیق است...
عده‌ای دیگر مانند دختری که تهیونگ را اوپا صدا میزد از نوع پرشور بودند .
مادربزرگم میگفت قلب امثال او تهی است مثل غاری که کوچک ترین نجوا را فریاد میکند تا بلکه بتواند در سیاهی، توهم بودن فرد دیگری مثل خودش را بسازد اما با صدایی بلندتر...
مادربزرگ میگفت عشق درد است و درد واقعی انسان را به سکوت میکشاند ولی من از کدام نوع بودم؟
نمیدانستم...
تا به حال این بیماری را تجربه نکرده بودم و دردی نداشتم...
درک چنین موضوع پیچیده‌ای هنوز برایم کمی دشوار بود.
دستهایی که روی شانه‌ام فرود آمدند از افکارم بیرون کشیدند
مرا روی صندلی نشاندند و درحالی که همه به من زل زده بودند هرکس سوالی میپرسید،از لابه‌لای ازدحام اطرافم نگاهی به صندلی کنار پنجره انداختم که هنوز خالی بود:
-درسته که میگن به چشماش نگاه‌ کنی یخ میزنی؟
لبخند خجالتی زدم و دستم را پشت گردنم کشیدم، از مرکز توجه بودن خوشم نمی‌آمد، در همین حال دیدم که پسر با همان سویشرت مشکی وارد کلاس شد و بی توجه سرجایش نشست
انگار از دنیایی دیگر بود.
به یاد آبی چشمانش دوباره سردی عجیب بر جانم نشست، میخواستم دروغ بگویم، جواب بدهم که نگاهش گرم و پر محبت است تا بلکه دیگر کسی از او نترسد و تنها نباشد اما نگفتم...
خار، گل را از چینش دست‌ها در امان نگه میداشت
و سرد بودن، او را از آزار آدمها...
نمیدانم چرا آن لحظه چنین فکری از ذهنم خطور کرد و جواب دادم:
-آره...
تهیونگ صدایش را ته گلو انداخت و با همان آرامش همیشگی‌اش زیر لب گفت:
-برای امروز کافیه
و همه با کلامش از من دور شدند.
بازهم امروز در تمام مدت خواب بود...
با تمام شدن کلاس دیدم که هنگام خروج نگاهی بین او و تهیونگ رد و بدل شد.
امروز کمی از سوغاتی هایی که مادربزرگ به من داد آورده بودم.
وسایلم را جمع کردم و ظرف خوراکی‌ام را برداشتم.
در انتهای سالن به سمتی میرفت که نمیدانستم به کجا منتهی میشود. به دنبالش راه افتادم،
آرام و با احتیاط قدم برمیداشت، در این بخش هیچکس پرسه نمیزد...
راستش را بخواهید کمی ترسیدم، فاصله‌‌ام را حفظ کردم، حالا نه بخاطر حرف زدن و توضیح دادن دلیل جوابم مبنی بر سرد بودنش به او بلکه از فرط کنجکاوی تعقیبش کردم.
چند لحظه ایستاد و به عقب نگاهی انداخت اما مرا ندید.
همانطور که از پشت دیوار او را زیر نظر داشتم دیدم که با پسری صحبت میکرد که چهره‌اش را نتوانستم تشخصیص دهم، فرد مقابلش به قدری صدای آرامی داشت که چیزی نفهمیدم:
-تو کسی هستی که باید پاتو از جاهایی که من هستم بیرون بکشی!!!
حرفش را نا تمام گذاشت و به همراه فرد دیگر از پله‌ها بالا رفتند.
آنجا پشت بام بود.
زبانم را در فکم چرخاندم و بعد از چند لحظه مکث من هم به دنبالشان رفتم، صدای بحثشان را میشنیدم:
-از خونه بیرون نیام چون جنابعالی میخوای بری گشت و گذار تو شهر؟دیدنم ناخوشت میکنه؟شوخیت گرفته مگه نه؟
باد آرامی به صورتم برخورد کرد و بوی ماکینو در مشامم پر شد، گلهای خانه مادربزرگ...ماکینو گلی کمیاب و خوش عطر بود که تنها در کوهستان هوکایدو و شینتو رشد میکرد...
حال این موضوع برایم جالب تر بود...
بی توجه به آنها آرام رایحه‌ را دنبال کردم
دقیقا پشت در چند کارتون، میز و پارچه‌ای بزرگ و کثیف که روی آنها را میپوشاند قرار داشت دیدم که از لابه‌لای آن روزنه نور چشمک میزند و بوی ماکینو از روزنه به بیرون میخزید.
آن را کنار زدم و منظره‌ پشتش مرا محو خود کرد...
گلخانه‌ای کوچک بود.
برگ‌های سبز و پهن از سقفش آویزان میشدند، یک کاناپه قدیمی کرمی رنگ، چند آلبوم موسیقی و تعداد زیادی کتاب در گوشه‌ای از آن، زیر یک سایه‌بان قرار داشت و روبه‌رویش پر از گلهای زیبا بود که در بین آنها عطر ماکینو برتری داشت.
اینجا مکانی امن محسوب میشد، بهترین جا برای مخفی شدن از آزار دیگران و رایحه شیرین ماکینو به آن حس و حال خانه را میداد...
مطمعن بودم هیچکس اینجا را پیدا نخواهد کرد.
تهیونگ گفته بود ورود به پشت بام ممنوع است پس میتوانستم از گلخانه کوچک نهایت لذت را ببرم.
روی کاناپه لم دادم و به منظره روبه‌رویم چشم دوختم.
انگار که شهر و تکه‌ای از آسمان در قاب گل‌های بهاری بودند.
یک گرامافون قدیمی هم در لابه‌لای پیچک‌ها پنهان شده بود،
گلها کمی غمگین پژمرده به نظر میرسیدند.
مثل اینکه چند روزی است صاحبشان به آنها سر نزده...
ظرفم را باز کردم و با کمال تنهایی از آن لذت بردم.
آنقدر مسحور کننده بود که کنترل زمان از دستم در رفت.
به ساعت مچی گران قیمتم نگاهی انداختم، چهل و پنج دقیقه را آنجا گذراندم...
با عجله وسایلم را جمع کردم و پارچه را با دقت روی ورودی پوشاندم.
آرام نگاهی به پشت بام انداختم که کسی آنجا نباشد و بعد از اینکه خیالم راحت شد دستگیره را چرخاندم
ولی قفل شده بود...

Daphne | KookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang