Chapter 8

361 91 28
                                    

اخیرا صبح‌ها قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد از خواب بیدار میشدم،امیدی در آن سوی پنجره صدایم میزد و کمی آن طرف تر کسی منتظرم بود
بعد از اینکه صبحانه‌ام را خوردم به مدرسه رفتم،طی مسیر به یومی برخوردم که از پشت مرا صدا میزد و به سمتم میدویید:
-آقای جئون چرا انقدر سریع راه میری؟؟
-اوه...نمیدونستم...راستی صبح بخیر
خندید و جواب داد:
-صبح بخیر
موهای بلند خرمایی رنگش بخاطر دوییدن سیخ شده بود و از گوشه گیره‌اش بیرون میزد،روبه‌رویش ایستادم و موهایش را صاف کردم،چند قدم باهم جلو رفتیم و گفت:
-میدونی قراره یه نمایش تئاتر داشته باشیم؟
-چه خوب،کی برگزار میشه؟
-امسال مدرسه ما میزبانه و باید بازیگراش از دانش آموزای خودمون باشن،تو دوس داری شرکت کنی؟؟نمایشنامه شکسپیره،رومئو و ژولیت!درسته تکراریه ولی اگه بتونیم خوب پیاده‌ش کنیم میتونه عالی باشه،هر روز بعد از تموم شدن مدرسه دو سه ساعت تمرین میکنیم
-مطمعن نیستم بتونم
-چرا؟تهیونگ هم قراره شرکت کنه نقش رومئو رو داره،خیلی بهمون خوش میگذره!!
-درباره‌ش فکر میکنم اگه خواستم شرکت کنم حتما بهت میگم
-منتظرتم جونگکوکی
این را گفت و به سمت کلاس دویید،کنار تهیونگ نشست،امروز کمی خسته بنظر میرسید و با صدای او به خودش آمد:
-رومئو دیشب خوب نخوابیدی مگه نه؟
-چطور؟
دستش را زیر چشم‌های تهیونگ کشید و لب‌هایش را آویزان کرد:
-زیر چشمات سیاه شده رومئو
یکی از بچه‌های کلاس که از رفتار یومی شگفت زده شده بود با پوزخند گفت:
-شما دوتا باهم قرار میزارین؟؟
یومی دستهایش را کشید و درحالی که گونه‌هایش سرخ شده بود با تندی جواب داد:
-چی؟؟قرار؟عمرا
-پس چرا مثل کاپلا رفتار میکنید؟
-من فقط واسه اجرا نگران شدم چون بخاطر قیافه‌ش تونست نقش رومئو رو بگیره،مگرنه اون اصلا تایپ من نیست
تهیونگ با شنیدن این حرف تازه به خودش آمد و چشمهایش درشت شد:
-چه غلطا!!
انگشتهای کشیده بلندش را بالا آورد و شروع به شمردن کرد:
-قیافه،اخلاق،پول،هوش،‌محبوبیت،جذابیت و... دیگه چی کم دارم؟؟؟
ابروهایش را بالا انداخت و دست‌هایش را به سینه‌اش گره زد:
-قدت بلند نیست
-من تو سن رشدم معلومه که قدبلندتر میشم
-نهایتش سه سانت بلندتر شی همچنان بازم قدت کوتاهه
-صد و هفتاد و نه بعلاوه سه میشه یک متر و هشتاد و دو سانت،این کمه؟؟؟
-هر وقت بالای یک متر و هشتاد و پنج شدی اونوقت میتونیم باهم درباره قد بلند بحث کنیم
-اونطوری دیگه نردبون محسوب میشم!
بی توجه به حرف‌هایشان مسیرم را به سمت پنجره تغیر دادم،طوری که پیش میرفت این دعوا‌ تا فردا میتوانست ادامه‌ پیدا کند...
جیمین طبق معمول رو به پنجره خوابیده بود
روی صندلی خالی کنارش نشستم و منتظر ماندم تا متوجه حضورم شود،اما انگار واقعا خواب بود.
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم،سر و صدای بچه‌ها که می‌خندیدند،آواز پرنده‌ها،نوای نسیم که زیر گوش برگ درختان داستانی عاشقانه بازگو میکرد...
همه باهم ترکیب میشدند و در کنار هم آرامشی پر تلاطم در گوش‌هایم نجوا میکردند و در برابر سیاهی چشمانم پدیدار،حالا میفهمیدم چرا همیشه سر کلاس اینکار را میکند...
با حس حضور دست‌هایی روی شانه‌ام از جا پریدم،شبح سفید دیگر آنجا نبود
تهیونگ بار دیگر صدایم زد:
-خوب خوابیدی؟
-خوابیدم؟
اشاره‌ای به ساعت روی دیوار کرد که تایم نهار را نمایش میداد:
-خیلی زیاد...اونقدر عمیق که متوجه صدای زنگ و رفت آمد معلما نشدی
-ای وای...
پوزخندی زد و مرا بلند کرد و به سمت سالن غذاخوری کشاند:
-دیشب چیکار کردی که انقدر خسته بودی؟
-هیچی
چند لحظه سکوت کرد،لحنش فرق داشت،از دیروز تا به الان خیلی متفاوت به نظر میرسید:
-جونگکوک تو حالت خوبه؟
-اره
-واقعا؟
-اره واقعا خوبم،چرا میپرسی؟
-نگرانت شدم میخواستم مطمعن شم
سرم را به معنای تایید تکان دادم و زیرلب تشکر کردم،زیاد خوب به نظر نمیرسید،بعد از اینکه ظرف‌های غذایمان را پر کردیم و پشت میز نشستیم شروع به مکالمه ای عمیق و طولانی کرد:
-میدونی بعضی آدما وقتی غمگینن زیاد میخوابن،با خوابیدن زندگی میره رو دور تند زمان زودتر میگذره اونوقت کمتر درد میکشن..‌.هرچند شب که میشه دوباره غم‌ها روی صحنه میان و چون خوابت نمیبره پس مجبوری بزاری توی ذهنت بچرخن و تمام خاطراتت خوب و بدتو به تصویر بکشن، دردناکه ولی قسمت دردناک ترش اونجاست که این پلان هرشب تکرار میشه
همینطور که با غذایش بازی میکرد ادامه داد:
-واسه همین میخوام روز‌ها به خواب عادت نکنی و شب‌ها زود بخوابی تا غم و غصه سراغت و نگیره
با توجه به حرف‌هایش جواب یکی از سوال‌هایم را میگرفتم،بی اختیار افکارم را به زبان آوردم:
-یعنی جیمین خیلی غمگینه..؟
با شنیدن حرفم قاشق از دستش به زمین افتاد،او درباره من نگران بود اما من از جیمین صحبت میکردم،بی احترامی محسوب میشد،یک قاشق دیگر برایش آوردم که جواب داد:
-اره
انگار میخواست مکالمه را ادامه دهد:
-اون افسردگی هاد داره چندین بار سعی کرد خودکشی کنه،ولی همیشه سر و کله‌ی یکی پیدا میشه که جلوشو بگیره
-چرا اینکار و میکنه؟
-چون هیچکس دوسش نداره
-حتی تو؟
چند لحظه مکث کرد و جواب داد:
-میدونی جونگکوک یه روزی میاد که همه چی فاش میشه و من و اون باید مقابل هم وایسیم،خاطره ساختن،کنار هم بودن و علاقه فقط جدایی و سختتر میکنه...
-و تو راهی و انتخاب میکنی که آسونتره؟
-اینطوری واسه جفتمون بهتره
-به نظرت اگه یکی دوسش داشته باشه اوضاع واسش بهتر میشه؟
نگاهش را به من سوق داد،در چشمهایش خط قرمزی میدیدم که مرا از حرفم پشیمان میکرد
ظرف نهارش دست نخورده بود اینبار از عمد قاشقش را به ظرف زد،عصبی شده بود و به سختی خودش را نگه میداشت:
-بنظرت چرا آدم معروف‌ها با اون همه شهرت و محبوبیت خودشونو میشکن؟
-چون از شهرت خسته‌ن و اذیت میشن؟
-نه!چون هیچکس و اونقدر تو زندگیشون دوست ندارن که فکر کردن بهش باعث شه از مرگ دست بکشن
نگاهم را پایین انداختم..حق با او بود...حتی اگر صدها نفر دیوانه وار عاشقت باشند چه ارزشی دارد وقتی تو قلبت تهی از عشق دیگریست؟
بعد از اتمام حرف‌هایش بلند شد و من را تنها گذاشت،میخواستم دنبالش بروم اما نگاهش مرا می‌ترساند او تهیونگی نبود که میشناختم،از دیروز تا امروز خیلی متفاوت بنظر میرسید...
به پشت بام رفتم تا جیمین را پیدا کنم،طبق انتظارم همانجا بود:
-چرا وقتی سر کلاس خوابم برد بیدارم نکردی؟
درحالی که به کاناپه پوسیده‌ش لم داده بود تنها در جواب نگاهی به من انداخت:
-مگه بهت نگفتم نیای این بالا؟
عادت داشت سوال را با سوال جواب بدهد،بدون اینکه بحث کنم او را تنها گذاشتم
شاید حق با تهیونگ بود...
اصلا به من چه ربطی داشت که او چطور زندگی میکند
با قدم‌های محکم سمت کلاس رفتم ولی جلوی در یکی از پشت چشمهایم را گرفت
باید حدس میزدم چه کسی است
-تو کی هستی؟
اگر حرف میزد از صدایش میتوانستم تشخیص دهم،ولی او سکوت کرد،دستهایش را لمس کردم تا از شکل آنها بتوانم تشخیص دهم،انگشت‌های کشیده،گرم که آرام ضربان میزد:
-تهیونگ؟
-از کجا فهمیدی؟؟
دوباره نور به چشمانم برگشت و به عقب نگاه کردم خودش بود:
-این یه رازه
بعد از شنیدن این حرف باهم شروع به خندیدن کردیم و او مدام میپرسید چطور فهمیدم
نگاهم به پسرک مو سفید با چشمهای آبی‌ که از گوشه سالن به ما زل زده بود گره خورد،نمیدانم چرا ولی تا عمق وجودم را میسوزاند،انگار کار اشتباهی مرتکب شدم،ولی هیچ اشتباهی از من سر نزده بود،صدای تهیونگ مرا از افکارم بیرون کشید:
-به چی فکر میکنی؟
دوباره به گوشه سالن نگاه کردم ولی او رفته بود:
-هیچی
وقتی وارد کلاس شدیم جیمین پشت میزش نشسته بود و روی کاغذ چیزهایی مینوشت،نمیدانم شاید هم خط خطی میکرد
چه اهمیتی داشت؟
دیگر نمیخواستم مزاحمش شوم
با تهیونگ کنار هم روی صندلی‌هایمان نشستیم و درحالی که میزم را مرتب میکردم با صدای آرام اسمم را صدا زد:
-جونگکوکا
-بله
-ازم ناراحتی؟
-نه چرا باید ناراحت باشم؟
-آخه موقع نهار حس کردم یکم تند رفتم
-اتفاقا درباره حرفات فکر کردم،بنظرم حق با توئه
خواست چیزی بگوید ولی ادامه نداد،لبخند آرامی ناشی از رضایت روی لبهایش نقش بست:
-امروز بعد از مدرسه وقت داری؟
میخواستم با جیمین زمانم را بگذرانم،امروز به دنبالش بروم تا کمی نزدیکتر شویم ولی حالا که نمیخواست دلیلی برای انجام اینکار نمیدیدم:
-اره میخوای بریم بیرون؟
-یه فیلم جدید اومده بریم اون و ببینیم
-باشه
-پس ساعت هفت میام دنبالت
آن روز با تهیونگ به سینما رفتیم و باهم فیلم تماشا کردیم اما تمام مدت فکر و ذکرم درگیر جیمین بود،اینکه اگر او را هم دعوت میکردیم خیلی خوب میشد و دیگر تنها نمیشد.
شاید لبخند میزد و میتوانستم چیز جدیدی از شخصیتش کشف کنم.
به این فکر میکردم که درحال انجام چه کاری است
سیگار میکشد؟دوباره مست است؟ناراحت است یا بی حس؟کجاست؟نکند فکر احمقانه‌ای به سرش بزند؟!
تهیونگ یک تیشرت سرمه‌ای و شلوار راسته به تن داشت،موهای لخت مشکی‌اش مثل همیشه مرتب بود،به سختی از سیل جمعیت خودمان را بیرون کشیدیم و بعد از اتمام فیلم Five feet a part از سینما بیرون آمدیم خمیازه‌ای کشید،فکر کنم حوصله‌اش را سر برده بود،درحالی که دستهایش در هوا بود کش و قوسی به بدنش داد پرسیدم:
-میدونی پایانش خیلی قشنگ بود
-اما غمگین
-اگه تو جای ویل بودی چیکار میکردی؟
-ویل کاری و کرد که یه عاشق واقعی انجام میده،خودش و فدا کرد..اگه بخوام خودم و جای اون بزارم و کسی رو انقدر دوس داشته باشم قطعا همون تصمیم و میگیرم
-ولی خیلی خاص بود،بوسه‌ی مرگ...فکرش و بکن اگه کسی که عاشقشی و ببوسی جفتتون و به کشتن میدی...
-این یه حقیقت دردناکه...تو بودی چیکار میکردی؟
-مامان بزرگم میگه عشق همیشه موندن نیست گاهی باید بری تا ثابت کنی عاشقی،اگه جای ویل بودم و عاشق استلا میشدم هیچوقت بهش نمیگفتم و از اون بیمارستان میرفتم تا کار احمقانه‌ای ازم سر نزنه با اینکار اون رو هم تو خطر نمینداختم...ویل در هر صورت میمرد به قول خودت خاطره ساختن باهاش فقط نبودنش و دردناک میکرد...
-پس خودت چی؟نمیخواستی روزای آخر عمرت عشق و تجربه کنی؟
-اگه حسم خالصانه باشه میبخشم...خوشبختی خودم و به سلامتی معشوقه‌م...این یه فداکاریه که فقط از یه عاشق واقعی بر میاد...
-داری میگی ویل عاشق استلا نبود؟؟
-بود ولی از نوع دیوونه‌ش..!
-دیوونگی خصلت عشقه
همزمان که این را گفت جعبه‌ای از جیبش به زمین افتاد که توجهم را بیشتر از حرفش جلب کرد،خم شدم که آن را بردارم ولی او سرعت بیشتری داشت:
-اون چیه؟
-یه هدیه
با خوشحالی پرسیدم:
-واسه من گرفتی؟
کمی خجالت کشید و دستش را پشت گردنش کشید و لبخند زورکی زد:
-میخواستم سوپرایزت کنم
تا به حال از کسی هدیه نگرفته بودم،هیجان زده شدم،چه میتوانست باشد؟درحالی که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم از او خواستم زودتر هدیه‌اش را به من بدهد ولی تهیونگ فقط نگاهم میکرد و میخندید
-میخوام ببینمش دیگه چرا انقدر اذیتم میکنی
-باید مهمونم کنی
-مگه معامله‌‌س؟؟
-اره باید توام در ازاش یه چیزی بهم بدی چون این خیلی گرونه همینطوری مفتی که نمیشه!
-چی مثلا؟
لبهایش را غنچه کرد و چندثانیه‌ای به صورتم زل زد،نگاهش روی لبهایم خیره ماند،لبخندش از صورتش محو شد،انگار برای چند لحظه خودش را باخت و پلک نمیزد ولی اجازه نداد همینطور بماند و دوباره به حالت اولش برگشت:
-یه چیز شیرین بهم بده
-پس بعدا واست یه شیک میگیرم
-قبوله
جعبه را به سمتم گرفت:
-امیدوارم ازش خوشت بیاد
یک دستبند نقره بود،نه ظریف و نه صخیم، طرح‌های رویش سلیقه خاص سازنده را به رخ میکشید،دقیقا اندازه دستم بود:
-ازش خوشت میاد؟
-اره خیلی واسم با ارزشه
-واقعا؟
سرم را به معنای تایید تکان دادم
-اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زودتر بهت میدادمش
خندیدم و دستم را دور گردنش انداختم و باهم شروع به حرکت کردیم:
-بهتره همین الان مهمونت کنم
او هم در جواب دستش را روی شانه‌ من گذاشت و دیدم که جفت دستبد از مچش آویزان است ولی سکوت کردم،شاید پیمان برادری محسوب میشد:
-بزن بریم
از داشتن چنین دوستی واقعا خوشحال و خوشبخت بودم،تهیونگ با ملاحظه و مهربان بود و همیشه کمکم میکرد،در طی این چندماهی که به کره آمدم حتی یک روز هم تنهایم‌ نگذاشت.
اگر من هم همینطور با جیمین رفتار میکردم شاید او هم همین حس را دریافت میکرد اینکه کسی همیشه کنارش است تا از او حمایت کند...
وقتی به خانه رفتم پدرم هنوز نرسیده بود،نیازی به شام نداشتم،دوش گرفتم و لباس‌هایم را عوض کردم
با مادربزرگم تماس گرفتم و همه چیز را برایش تعریف کردم بعلاوه اینکه چقدر دلتنگش هستم و میخواهم دوباره در آغوش بگیرمش،از صحبت درباره جیمین تردید داشتم اما دل به دریا زدم،مادربزرگم عاقل و باهوش بود قطعا بهتر از هرکسی میدانست راه حل چیست:
-مامان بزرگ یه نفر هست که ذهنمو درگیر کرده،وقتی درس میخونم به اون فکر میکنم،سرکلاس فقط به اون نگاه میکنم،موقع غذا خوردن فکر اینکه اون داره چی میخوره تو ذهنم میچرخه،مدام نگرانشم چون چندوقت پیش خودکشی کرده بود...میخوام بهش نزدیک شم تا اجازه ندم دوباره آسیب ببینه ولی اون دوستی نمیخواد
بدون مکث جواب داد:
-عاشق شدی؟!
حرفش باعث شد از جا بپرم،مردمک چشمهایم گشاد شد و ضربانم شدت گرفت:
-چی؟؟؟غیرممکنه!من فقط نگرانشم
صدای خنده هایش در گوشم نجوا کنان پیچید:
-چند وقته نگرانشی؟
-تقریبا از وقتی اومدم سئول
-پس از وقتی اومدی سئول عاشقش شدی
-نه مامان بزرگ عشق چیه؟
-باشه باشه هرچی تو بگی
-اون از من‌.‌‌.‌اون از همه آدما متنفره
-چرا؟
-چون همه از اون متنفرن
-تو چی؟
سوالش باعث شد چند لحظه‌ای فکر کنم:
-نه اینطور نیست
-بهش گفتی؟
-نه ولی سعی کردم با رفتارم بهش بفهمونم
-این کافی نیست باید بهش بگی...
بعد از گفتن این جمله شروع کرد به تعریف کردن افسانه ای دیگر
داستانی درباره عشقی نافرجام در روزهای پایانی پاییز زمانی که خیابان‌‌های شهر را اشک‌های باران خیس میکرد و درختها برای در امان ماندن زمین از سرمای قلب شکسته آسمان لباس رنگارنگ پاییز میدوختند رخ میدهد،پسرک گلفروشی که عاشق دختری با موهای طلایی میشود،دختر هر هفته به میدان شهر‌ می‌آمد و ویالون میزد
به لطف او مردم زیادی در میدان جمع میشدند و به همین سبب از گلفروشی نیز بازدید میکردند.
در این میان اتفاقات زیادی بین پسرک و آن دختر می‌افتد اما هرگز به عشق یکدیگر اعتراف نمیکنند
تا اینکه یک روز پسر دانه‌های گلی کمیاب میکارد که مراقب از او بسیار سخت است،پس از آن عطری میسازد که همانندش در جهان نیست
تصمیم میگرد هنگام اعتراف‌ علاقه‌اش به دختر‌ عطرگل را به او بدهد اما دختر را در میدان شهر‌ پیدا نمیکند.
هفته‌های زیادی منتظر میماند اما معشوقه‌اش برای همیشه بی خداحافظی از آن شهر رفته‌است و آتش حسرت دوستت دارمی که هرگز به زبان گفته نشد قلبش را خاکستر میکند
میگویند در عشق چشم‌ها سخن میگویند و لبها سکوت میکنند
اما این همیشه کافی نیست
گاهی باید عشق را با لبها فریاد زد مگرنه تا ابد در سکوت چشم‌هایمان حبس میشوند و ما میمانیم و جای خالی معشوقه‌ای که هرگز پر نخواهد شد تا از نگاهمان فریادمان را بشنود
بعد از تمام شدن مکالمه‌مان به حرف‌های مادربزرگم فکر کردم،عشق؟آخر چطور ممکن بود عاشق یک پسر شوم؟؟ولی حالا که عمیقتر به موضوع نگاه میکردم هیچوقت علاقه‌ای به دخترها نداشتم،در طی چندین سال زندگی ام جیمین تنها شخصی بود که حتی فکر کردن درباره چشمهایش ضربانم را تندتر میکرد...
ولی این حس حسی ممنوعه بود...اگر واقعیت داشت...
نمیدانم مطمعن نبودم پس تصمیم گرفتم دیگر درباره‌اش فکر نکنم،امکان نداشت آن پسر لجباز مغرور معشوقه‌ی من باشد،قطعا کسی که به او دل ببندد بیچاره خواهد شد
اصلا چطور میتوان کسی را دوست داشت که خودش را دوست ندارد؟
این چه مخمصه‌ای بود که خود را در آن گرفتار کردم.
پشیمانی در سرتاسر وجودم نفوذ کرده بود
روزها و شب‌های زیادی گذشت سعی کردم تا خودم را عقب بکشم،صدای قلبم را در سیاهی خاموشی خفه کنم اما نتوانستم
همانجا بود که پی بردم حق با مادربزرگ است، من عاشق شده‌ام
انقلاب عجیبی بود
شب خوابیدم و صبح آدم دیگری بودم...
منی که به راحتی او را دنبال میکردم و جوابش را سر بالا میدادم حالا هربار که نگاهمان بهم گره میخورد از خجالت گونه‌هایم آتش میگرفت
کلمات راه خروجشان را گم میکردند و لکنت زبانم را قاصر میکرد
هنگامی که به مدرسه میرفتم نمیتوانستم نگاهم را کنترل کنم،مدام چشمانم در بین جمعیت به دنبال او میگشت،تهیونگ شک کرده بود و هر روز میپرسید چیز خاصی بین من و جیمین است اما جواب واضحی نمیدادم.
مادربزرگ میگفت وقتی نمیتوانم چیزی را تغیر دهم باید یاد بگیرم از آن لذت ببرم...
پس تصمیم گرفتم شجاع باشم با همان انگیزه قبلی پیش بروم یک دوست ساده که نمیخواهد اتفاقی برای دوست دیگرش بیافتد.
اگر اعتراف میکردم نتیجه خوبی نداشت باید این عشق را با خود به گور میبردم،بعد از اتمام کلاس‌ها به دنبالش راه افتادم روی سکوی بلند پریدم و درحالی که با احتیاط قدم برمیداشتم تا تعادلم را حفظ کنم او صدا زدم
-جیمین
با شنیدن اسمش متوقف شد:
-میای بریم بیرون؟
-نه
-مهمون من، واست شام هم میخرم
-حوصله ندارم
-میتونیم بریم سینما یه فیلم جدید اومده که خیلی تعریفش و شنیدم!
آهی از کلافگی کشید به سمتم چرخید امروزهم کلاه مشکی به سر داشت بخاطر هوای شرجی عرق کرده بود،کلاهش را چند لحظه برداشت و موهایش را بهم ریخت تا کمی خنک شود،به سمتم چرخید از این بالا خورشید به چشمان آبی رنگش نفوذ میکرد و آسمان را در زمین،لابه‌لای نگاهش به نمایش میگذاشت تا بار دیگر ثابت کند معجزه وجود دارد، همین باعث شد تعادلم را از دست بدهم و محکم از سکو به زمین افتادم،با سرعت به سمتم دویید خودش را به من رساند
دستم را روی زانویم نگه داشتم و بلند فریاد میزدم:
-خیلی درد داره
آنقدر شوکه شده بود که فراموش کرد کلاهش را زمین انداخته و مهمتر از همه به من توجه میکند و احساساتش را بروز میدهد:
-حالت خوبه؟؟زخمی شدی؟
از فرصت استفاده کردم و درحالی که از درد شکایت میکردم گفتم:
-اگه قبول میکردی باهام بیای سینما اینطوری نمیشد
درحالی سعی داشت دستم را کنار بزند تا ببیند وضعیت پایم چقدر وخیم است با کلافگی جواب داد:
-زود خوب شی باهات میام
به محض شنیدن حرفش دستهایم را کنار زدم، خیلی بد زمین خوردم،واقعا دردناک بود اما خوشبختانه آسیب ندیدم وقتی که دید هیچ زخمی ندارم به حالت قبلی‌‌اش برگشت
چشمهایش را بست تا آرامشش را حفظ کند،قرار بود عصبی شود..؟
حدس میزدم ترسناک باشد،با اینکه بدنم کوفته شده بود اما فورا بلند شدم و فرار کردم او هم کلاهش را برداشت و به دنبالم دویید:
-عوضی جرعتشو داری صبر کن
با صدای بلند میخندیدم و در خیابان بی توجه به نگاه خیره مردم و فوش‌های راننده ها به این طرف و آن طرف میدوییدیم
صدای بوق ممتدی که بعد از گذشتن از خیابان در گوشم چرخید باعث شد همانجا بایستیم به پشت سرم نگاه کنم،قلبم در سینه‌ام نمیتپید ...

Daphne | Kookminحيث تعيش القصص. اكتشف الآن