نزدیک طلوع از خواب بیدار شدم و پردهها را کنار زدم؛
بیش از هرچیزی در دنیا،دلم برای این منظره تنگ شده بود.
ماه حوالی مه و ابرها کم کم از شب خداحافظی کرد و به دنبال او ستاره ها هم رهسپار تاریکی شدند...
خورشید هنگام غروبِ ماه،طلوع کرد و مثل همیشه از پشت درخت مجنون آرام آرام راهی آسمانش شد
نگاهم را از پنجره گرفتم و پسرک مو سفید دوختم که در آغوش خواب آرامیده بود
صورتش کمی پف داشت و لبهایش برجسته تر از همیشه به نظر میرسید اگر بخواهم با خودم رو راست باشم در واقع باید بگویم بوسیدنی تر از همیشه...
دیشب کنار هم روی ملاحفهی دستدوز مادربزرگ خوابیدیم،همانی که ته کمد برای مهمانهای خاصش نگه میداشت...
رویا برای توصیف احساساتم کافی نبود
برای توصیف زیبایی پسرکی که کنارم خواب هفت اقلیم را میدید...
و من در باتلاق حقیقت تلخی که در گوشم زمزمه میکرد،ممکن است او هرگز مال من نباشد،آرام آرام غرق میشدم و تنها به او چشم میدوختم.
گفته بودم که برای تماشای طلوع خورشید بیدارش میکنم،اما دلم نمی آمد...
روزنه نور در لابهلای پلکش خانهای برگزید که او را بیدار کند...
حالا من بودم که به آفتاب حسادت میکردم...
اینکه میتواند به سادگی پلکهایش را ببوسد،نور عشق را بر چشمهایش بتاباند و به او گرما ببخشد
ای کاش من هم آفتاب بودم...
پرده را کشیدم تا روشنایی مزاحم خواب نازش نشود.
به رخت خواب برگشتم تا شاید بتوانم تا بیدار شدن بقیه چرت کوتاهی بزنم،اما هر چه سعی کردم نشد...
نتوانستم چشم هایم را بر زیباییش و ببندم و عادی رفتار کنم...
آخر مگر چندبار در آینده این شانس را خواهم داشت که وقتی خواب است تماشایش کنم؟
به منطقم پشت کردم و به سمت او چرخیدم
بی توجه به سوال و جوابهای متعددی که در ذهنم به من اخطار میداد،موهاش را کنار زدم که بهتر به ستایشش بنشینم.
زیبا و ظریف،مثل عروسکی دست نیافتنی در پشت ویترین بهترین مغازه شهر
و من کودک فقیری که تنها سهمم از او،تماشا کردنش از دور بود.
زمزمهی عشق در قلبم،جملهای طنین انداز را مدام تکرار میکرد که ببوسش،زندگی کوتاه است...
اگر همینطور به زل زدن ادامه میدادم،حتما کار احمقانهای از من سر میزد.
به سختی خودم را جمع کردم و بیرون رفتم
زیر درخت بید دراز کشیدم،چشمهایم را بستم و ،طبق عادت قدیمیام شروع به غر زدن و درد و دل با درخت پیر کردم:
"اگه نمیومدم اینجا حتما تا الان یکاری کرده بودم
چه کاری؟ نمیدونم،مثلا میبوسیدمش،یا یه جوری محکم بغلش میکردم همه تیکه شکستههای قلبش بهم بچسبه دیگه درد نکشه...
آخه یه آدم موقع خوابیدن چقدر میتونه خوشگل باشه؟
اصلا آدمه؟شبیه فرشتههاس..
مامانبزرگ میگه اینا عشقه
ولی قبول نمیکنم
درست نیست...من تنها دوست جیمینم...
اگه بهش حقیقت و بگم و اون دوسم نداشته باشه با شناختی که ازش دارم بعید میدونم تا آخر عمرش دیگه به کسی اعتماد کنه...
راستش و بخوای میترسم...
عاشق باید شجاع باشه،ولی من نیستم
شاید چون عاشق نیستم...
نمیدونم...شجاعت یه عاشق از دیده معشوق حماقته
اما اگه بخوام امیدوارانه به قضیه نگاه کنم
گاهی فکر میکنم اونم دوسم داره
آخه فقط واسه من میخنده...
سر کلاس هر بار که سرم و میچرخونم داره نگاهم میکنه...
تنها کسی که کنارش کلاه سر نمیکنه و موهاش و نمیپوشونه منم...
چند شب پیش وقتی رفتم خونشون...
نمیدونم یه توهم بود یا نه...
اما یادمه درحالی که سعی داشت اشکام و بند بیاره بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه،یه روز خوب میاد...
تو چی فکر میکنی؟"
نگاهی به اطرافم انداختم و دستی به تنهی زمخت بید مجنون کشیدم
"ممکنه درکم نکنی آخه همیشه زندگیت تنها بودی...
توی این دشت هیچ درختی رشد نکرده...
تنهایی سخته...میدونم
ولی شبیه جیمینی!!
بزار یه نکتهای و بهت بگم که هیچوقت جرعت گفتن و بهش نداشتم
چیزای خوب تو دنیا همیشه تنهان
مثل خدا،ماه،خورشید،تو،جیمین...
پس دیگه بخاطرش غصه نخور باشه؟
خدا آدماش و داره
ماه، ستارههاشو
خورشید،ابر و
تو گل و دشت رو داری
و جیمینم منو
درسته شبیه هم نیستیم ولی میتونیم حتی برای یه زمان کوتاهم شده همدرد باشیم،شایدم عاشق و معشوق...
مثل اون داستان مامانبزرگ،ماه که هرگز نفهمید ستاره چه حسی داره چون خودش یکی دیگه رو دوست داشت
کلا فکر کنم خصلت عاشق همینه که معشوقه رو بپرسته و اون مثل یه بت سنگی به افق،جایی که هیچی نیست چشم بدوزه و منکر ستایش عاشقش شه و گاهی با یه نیم نگاه به بندهش معجزه کنه...
نمیدونم
حس مزخرفیه ولی"
و قبل از تمام کردن جملهام صدای سرفهای از درخت آمد که جا خوردم،نکند بیدمجنون واقعا جان داشته باشد،ترسیدم و از زیر سایهاش بلند شدم،هنوز بیش از یک قدم فاصله نگرفته بودم که دایی ریوسی از بین شاخههایش بیرون پرید...
چشمهایم را بستم و زیر لب خودم را فوش دادم،چطور متوجه حضورش نشدم و فراموش کردم.
مردک تارزان هروقت به اینجا می آید عادت دارد از درخت بالای برود و از آنجا طلوع خورشید را تماشا کند...یعنی همه چیز را شنیده؟
لبخند خبیثانهای که گوشه لبش جا خوش کرد مهر تایید را بر تمام شکهایم زد.
موهایم را با حرص بهم ریختم و از شدت فلاکت مثل بچههای دو سه ساله پایم را به زمین کوبیدم
همین کار باعث شد صدای قهقههای دایی ریوسی در دشت طنین انداز شود.
به سمتم قدم برداشت و در حالی که آغوشش را باز میکرد گفت:
-نمیخوای به دایی جونت سلام صبح بخیر بگی؟
اخاذی کردنش از حالا شروع میشد؟
خدای من این فاجعه بود،فاجعه..
-صبح بخیر دایی
مرا بغل کرد و محکم چندبار به پشتم کوبید
-صبح بخیر عاشق مجنون
هنوز آن لبخند مضحک روی لبهایش بود
درحالی که سعی داشتم نگاهم به چشمهایش بر نخورد پرسیدم:
-همش و شنیدی؟
لای دندانهایش را با زبان تمیز کرد و جواب داد:
-کامل و واضح ولی از خوش شانسیت بود،باور کن!
مرا از آغوشش جدا کرد و درحالی که دستش را روی شانهام نگه میداشت،به طرف درخت هدایت کرد:
-بیا بشینیم و مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم باشه؟
بدون اینکه چیزی بگویم کنارش نشستم.
درحالی که به افق خیره میشد شروع به صحبت کرد، عاشق نصیحت بود و وقتی بهانه خوبی گیرش می آمد با وراجی هایش مغز مخاطب را سوهان میکشید:
-پس جونگکوک عاشق یه پسر شده،از بس حلال زادهای به خودم رفتی
دوباره شروع به خندیدن کرد و من هم به ناچار همراهیاش کردم،ولی ناگهان متوقف شد؛سرم را بین دو دستانش گرفت و به پیشانیام تکیه داد:
-اما اون تمام دیشب و مثل یه قاتل بهت زل زده بود،تو مدرسه هم اینطوری نگات میکنه؟باور کن تنها چیزی که من تو چشماش خوندم این بود که میخواد در اولین فرصت سرت و از تنت جدا کنه!حاضرم شرط ببندم دیشب قصد داشته بالشت و بزاره روی صورتت و باسنش و بزاره رو بالشت و درحالی که از دست و پا زدنت لذت میبره،ناخناش و توی دستات فرو کنه
چطور اسمشو میزاری تماشای عاشقانه؟دیوونه شدی؟اینا همش بخاطر داستانای اون پیرزن درباره زال و اژدهای سفیده،مغزت و شست و شو داده!
تغیر حالت ناگهانیش مثل دیوانه ها بود،دستهایش را جدا کردم و گفتم:
-دایی باور کن قبل از اینکه اون من و خفه کنه تو با اینطوری تند تند حرف زدنت خفه میشی،نفس بکش
پلکهایش را مالید و در جواب گفت:
-حق با توئه
و شروع به نفس عمیق کشیدن کرد و وقتی آرام شد ادامه داد:
-گفتی تو مدرسه ام این مدلی بهت زل میزنه؟
با خنده جواب دادم:
-راستش دیشب قبل از اینکه پایین بیایم یکم سر به سرش گذاشتم بخاطر همین از دستم کلافه بود،درسته گاهی ظاهر ترسناکی داره ولی جدی میگم،خیلی قلبش پاکه...
دستش را زیر چانه گذاشت:
-حتما خیلی دوسش داری که ازش بت ساختی؟
استعارههات واقعا خاص بود
درحالی که سعی داشت ادای من را در بیاورد حرفهایم را تکرار کرد:
-تو یکی،خدا یکی،ماه یکی،آسمون یکی نه نه صبر کن آسمون هفتاست! باید این جمله قشنگا رو بهم یاد بدی که به یوتا بگم در اینصورت منم رازت و نگه میدارم و راهنماییت میکنم
لبخند خشکی زدم چون میدانستم بی فایدهاس و کار از کار گذشته:
-میشه گزینه دوم و حذف کنیم؟
-به هیچ عنوان!در هر صورت باید یکی باشه بهت یاد بده چطور دل یه مرد و به دست بیاری،بابات که از این کارا بلد نیست
انگشت کوچکش را به سمتم دراز کرد و بهم قول انگشتی دادیم
اینبار با نگاهی پر غرور برگشت و جدی شد:
-راه به دست آوردن قلب یه مرد از طریق قلب پایینیشه
نگاهش را به سمت پایین تنهام سوق داد و ناخودآگاه من هم به خودم زل زدم،سپس چانهام را گرفت و سرم را بالا کشید:
-و میدون نبردت تو تخته،جوری که تعریف میکنی بعید میدونم تاحالا با کسی همخواب بوده باشه،از اونجایی که تو قراره اولین باشی اگه بتونی درست کارت و انجام بدی دیگه هیچکی واسش تو نمیشه،یجورایی بهت اعتیاد پیدا میکنه
گونههایم از خجالت سرخ و سفید میشد و تند تند پلک میزدم،نمیدانستم چه بگویم تا اینکه دوباره پرسید:
-دم دستگاه پایینیت در چه حاله؟قویه یا نه؟خجالت نکش به داییت بگو،اگه نیست میتونم بهت یه قرص بدم یه شبه بیست...
و قبل از اینکه جملهاش به پایان برسد حرفش را ناتمام گذاشتم:
-دایی!!!!من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم
چشمهایش را در کاسه چرخاند:
-اره ارواح عمه نداشتت،پس اون کی بود که اول صبح هنوز خورشید طلوع نکرده میخواست تو خواب پسر کناریش و بوجی موجی کنه،سفت بغلش کنه؟
فکر کردی بعد از اینکه یکی و ببوسی و مثلا همین نزدیکای صبح باشه،اونم توی تختتت،تنهااا!!بعدش چی میشه؟
گوشهایم را گرفتم و بلند بلند داد میزدم:
-چیزی نمیشنوم،چیزی نمیشنوم،نمیشنوم،لا لا لا
دیدم که یوتا از دور به سمت ما میدوید،دایی هنوز در حال بلغور کردن کلمات نامفهومی بود که بخاطر صدای خودم هیچکدام را متوجه نمیشدم،
وقتی یوتا بالاخره رسید،دستهایم را از کنار گوشم کنار زدم
دایی زیر لب به یوتا گفت:
- جونگکوک عاشق جیمین شده
چشمهایش از تعجب گرد شد خندهای از شادی سر داد
-واقعا؟
از کلافگی و شرم داد زدم:
-داییییییی تو قول دادی به کسی نگی
-قبلش به یوتا قول داده بودم که همه چیز و بهش بگم،هرچی!
بعد از اتمام جمله،شروع به بوسیدن لبهایش کرد.
به سمت دیگر چرخیدم تا معذب نباشند
بعد از چندلحظه که صدای ملچ و ملوچشان تمام شد گفت:
-جونگکوک نگاه کن یاد بگیر،خجالت نکش،الان متوجه نیستی، اینا بعدا همه به دردت میخوره
یوتا دستهای همسرش را از صورتش جدا کرد و درحالی که به عمق چشمهایش زل زده بود زمزمه وار گفت:
-انقدر اذیتش نکن،برو داخل مامانت داره دنبال تو میگرده
عجیب بود،دایی ریوسی با تمام دیوانگی و پر سر و صدا بودنش وقتی به یوتا میرسید ساکت و رام ترین مرد جهان میشد...
وقتی از آنجا رفت یوتا چند کلمهای با من صحبت کرد
برخلاف دایی شخصیت بسیار آرام و فرهیختهای داشت،باهوش و مودب،میدانست چطور از کلمات استفاده کند تا آنها را به مخاطبش بفهماند:
-داییت به کسی چیزی نمیگه نگران نباش
-همونطور که به تو نگفت
خندید و جواب داد:
-وقتی داشت میرفت زیر گوشم زمزمه کرد بهت کمک کنم...میدونی که اون زیاد آدم رمانتیکی نیست و نمیتونه منظورش و بفهمونه
-متوجهم ولی نیازی به کمک ندارم،ممنونم
با آن نگاه عمیق به چشمانم زل زد:
-مطمعنی؟
با تکان دادن سرم تایید کردم و باهم به خانه رفتیم،جیمین از خواب بیدار شده بود و با دایی خمیر کیک برنجی را درست میکردند،مادربزرگ هم در حال چیدن میز بود
همه دایی ریوسی را بخاطر دهن لقیاش میشناختند...
کاش برای یکبار هم که شده ساکت میماند.
![](https://img.wattpad.com/cover/303941007-288-k120929.jpg)
YOU ARE READING
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...