Chapter 5

428 101 44
                                    


درحالی که به دافنه زل زده بودم انتظار آمدن آن پسر را می کشیدم. یک هفته پیش قرار شد در ازای مواظبت از دافنه چندساعتی را اینجا بماند ولی امروز برخلاف همیشه دیر کرد.
با شنیدن صدای نفس نفس زدن‌هایش به عقب برگشتم، شاید اگر دافنه بیمار نبود هرگز حتی با او هم کلام نمی‌شدم.
کوله‌اش را گوشه‌ای گذاشت:

-سلام ببخشید دیر کردم

و به سمت گلدانم آمد

دستهایم را روی سینه‌ام درهم کشیدم و بدون اینکه به چشم هایش‌ نگاه کنم خواستم به او بگویم که دیگر نباید به اینجا بیاید که سایه شخصی را پشت سرش دیدم. ظاهرا خودش هم نمی دانست کسی تعقیبش کرده. از گوشه دیوار پاهایش را می دیدم. کتانی های مشکی و سایه بلندش به من میگفت که او تهیونگ است. همان نیشخند افتخار آمیز پر از شیطنت گوشه لب‌هایم نقش بست.

آقای لی یکی از کارکنان مدرسه‌مان که سال گذشته اخراج شد رابطه‌ی نزدیکی با تهیونگ داشت، ته همیشه مشکلاتش را با آقای لی درمیان می گذاشت.

خوب به یاد دارم که بخاطر دعوا‌‌های پی در پی جریمه شده بودم و باید کل سالن‌های مدرسه را تمیز می کردم. بعد از اینکه مدرسه تقریبا خالی شد و هیچکس آنجا نبود زمزمه‌هایی شنیدم. شخصی در یکی از اتاق‌ها با اقای لی درحال صحبت بود:

-دست خودم نیست...نمی تونم!

-تهیونگ تو یه وارثی! میدونی که خانوادت چقدر برای جایگاه تو دارن تلاش میکنن و بیشتر از همه خودت چه سختی هایی تا اینجا کشیدی، نباید احساست رو بروز بدی! در نهایت باید با یه دختر از خانواده‌ی ثروتمند برای ادغام سهامتون ازدواج کنی! نه یه پسر...

آن روز متوجه شدم که تهیونگ گرایش متفاوتی دارد. شاید به همین دلیل بهترین دوستش یومی بود، چون او احساساتش را تحریک نمی کرد ولی یومی در تنهایی تهیونگ را می پرستید. اخیرا پسر تازه وارد احساسات هر دو آنها را برانگیخته بود.
درباره یومی مطمعن نبودم چون بخاطر شخصیت اجتماعی و برونگرایی که داشت با همه صمیمانه برخورد میکرد.

اما به وضوح می دیدم که چگونه با هر نگاهش تهیونگ می میرد و زنده می شود. و حال او عاشق شده بود. من این را بهتر از خودش می دانستم. عشق خوی آدم را عوض می کند و هر عاقلی را به دیوانگی می کشاند‌.

می خواستم به تهیونگ بگویم که نباید در جاهایی که خط و نشان کشیده‌ایم قدم بگذارد. او اخیرا اصلا چیزهایی که مشخص کرده بودیم رعایت نمی کرد. باید به او می‌فهماندم که پایش را از گلیمش دراز تر نکند.
بی توجه به سایه‌اش طوری رفتار کردم که متوجه او نشدم، رو به پسر تازه وارد کردم و با لبخند گفتم:

-دیشب زیاد بیدار موندی حتما خیلی خسته شدی!

خنده خجالتی زد و دستش را پشت گردنش کشید:

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now