Chapter 11

308 85 27
                                    

چمدانم را بستم و جلوی ساختمان ایستادم
حس خوبی نداشتم،دلم نمیخواست مسافر این راه باشم اما در برابر دستور پدرم نمیتوانستم نافرمانی کنم
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که تاکسی فرودگاه روبه‌رویم ایستاد
آقای جئون جلو کنار راننده نشسته بود،با لبخندی بزرگ پیاده شد و چمدانم را در جعبه ماشین گذاشت:
-جونگکوک بخاطر اومدنت خیلی هیجان زده‌ست،توچی؟
من هم در جواب لبخند مصنوعی زدم و بدون گفتن کلمه‌ای سوار شدم و کنار پسرش نشستم
درخششی روشنتر از همیشه در چشمانش چشمک میزد...
نگاهم را از او گرفتم،کلاهم را محکمتر از همیشه روی سرم گذاشتم،نمیخواستم در فرودگاه وقتی هر بچه کوچکی از کنارم میگذرد دست مادرش را تکان بدهد و بپرسد:
"چرا اون آقا انقدر سفیده؟"
حدود یک ساعت در فرودگاه منتظر ماندیم،هواپیما با تاخیر به پرواز در آمد
صندلی من در کنار پنجره رزو شده بود
-جیمین هنوزم ژاپنی بلدی؟
با صدای اقای جئون به خودم آمدم و سرم را به معنای تایید تکان دادم،وقتی دید که میلی به ادامه مکالمه ندارم حرف دیگری نزد.
پسرش به من نگاهی انداخت و لبخند محوی گوشه‌ی لبهایش جا خوش کرد.
حدود نیم ساعت از پرواز میگذشت،تمام مدت از پنجره به آسمان آبی و ابرهای سفیدش چشم دوختم که ناگهان گرمی نفسی را پشت گوشم احساس کردم:
-آهنگ گوش میدی؟
نمیدانم آن لحظه چرا ضربان قلبم شدت گرفت، با تعجب به سمت او چرخیدم
هندزفریش را به سمتم گرفت و سوالش را دوباره تکرار کرد ولی محکم جواب دادم:
-نه
ظاهرا از حرفم دلخور شد،لبهایش را جمع کرد :
-هر طور راحتی
چند دقیقه بعد نمیدانم چرا ولی از چیزی که گفتم پشیمان شدم خواستم حرفم را پس بگیرم ولی دیدم که غرق صدای آهنگی است که پلی کرده و دیر شده...
اما صدایش انقدر بلند بود که با این حال بازهم آن را میشنیدم
" Tell me no lies
بهم دروغ نگو!
Just hold me close, don't patronize
فقط من و نزدیک خودت نگه دار و تظاهر نکن!
Don't patronize me
تظاهر نکن!
'Cause I can't make you love me if you don't
چون من نمیتونم کاری کنم عاشقم بشی اگه خودت نخوای
You can't make your heart feel something it won't
تو نمیتونی قلبت و وادار به احساسی کنی که نمیخواد قبولش کنه
Here in the dark, in these final hours
اینجا در تاریکی توی ساعت‌های آخر
I will lay down my heart and I'll feel the power
میخوام قلبم و کنار بزارم و قوی‌تر بشم
But you won't, no you won't
ولی تو نمیخوای،تو نمیخوای
'Cause I can't make you love me, if you don't
چون من نمیتونم کاری کنم عاشقم بشی اگه خودت نخوای"
وقتی به این آهنگ گوش میداد آنقدر غرقش بود که متوجه نگاه طولانیم نشد،
بیچاره،حتما دل به کسی بسته که او را دوست ندارد،اگر اینطور باشد بیشتر دلم برای تهیونگ‌ میسوزد که معشوقه‌اش عاشق دیگری‌ست
حالا که فکر میکنم عشق از نزدیک دردناک تر است..
امیدوار بودم احساستم اشتباه باشد و این حدس و گمان ها به حقیقت نپیوندد،طرد شدن از سمت کسانی که دوستشان داری در طول زندگی تمام بدنم را زیر بار کتک گرفت و با اینکه سالهاست این اتفاق و بارها و بارها تکرار میشود اما هنوز جای زخمش تازه‌ باقی مانده،زخمی که هرگز به دردش عادت نکردم...
او پسر معصوم و مهربانی بود،دنیا به آدمهایی مثل او نیاز داشت،کاش دچار هیچ آدم بی احساسی نشود که در انتهای هر جاده‌ یکطرفه،برای نجات از سختی‌های این درد،شیطانی برای معاوضه احساساتِ شیشه‌ایت با قلبی سنگ،انتظارت را میکشد...
سنگینی سرش را روی شانه‌ام حس کردم،خوابش برده بود،پدرش هم همینطور
صدای آهنگش را هنوز هم میشنیدم
" I can't make you love me if you don't
من نمیتونم کاری کنم عاشقم بشی اگه خودت نخوای"
موهای لخت و مشکی رنگش بوی خوبی میداد،پوستش سفید و صاف بود رد یک زخم محو روی گونه‌اش به چشم میخورد،مژه‌های بلندش نمیلرزید که همین نشان میداد واقعا خوابیده
همیشه از زل زدن متنفر بودم ولی حال که مرا نمیدید میتوانستم نگاهش کنم؟در اعماق وجودم نجوایی ناشناخته به گوش میرسید که قلبم را به لرز می‌انداخت
همین باعث شد خودم را از نگاه کردنش باز دارم...
انکار نمیکنم که بازهم چندباری محو او شدم؛در خواب چهره‌اش از آسمان و ابرهای بیرون،دیدنی تر بود،
تا وقتی که به مقصد رسیدیم بی حرکت ماندم تا بیدار نشود.
در فرودگاه دو مرد جوان دست‌ در دست هم منتظرمان بودند،اما به محض اینکه مرا دیدند دست یکدیگر را رها کردند،آقای جئون چیزی زیرلب به پسرش گفت و او جواب دادم:
-بعید میدونم اینطور باشه
وقتی که به آنها رسیدیم احوالپرسی گرمی باهم داشتند،یکی از آنها،ریوسی یوکاماها،دایی جونگکوک و دیگری یوتا ناکاموتو دوست خانوادگیشان بود که هردو برای پیشوازمان به فرودگاه آمدند.
من هم به رسم احترام خودم را معرفی کردم،معذب به نظر میرسیدند و انگار قصد پنهان کردن چیزی را داشتند،حدس زدن اینکه هیچکس از آمدنم راضی نیست کار سختی نبود
هوکایدو همانطور که جونگکوک تعریف میکرد رویایی و زیبا به نظر میرسید،حاشیه تمام جاده ها سرسبز؛ و آسمانش برخلاف سئول خاکستری،کاملا آبی و پاکیزه به نظر میرسید
نفس کشیدن در این خاک حس و حال عجیبی داشت،تقریبا چهار ساعت طول کشید تا به خانه‌ی مادربزرگ که در تمام این مدت تنها تعریفش را شنیدم برسیم،پیرزنی با لباس آبی رنگ گلدار و موهای سفید لختی که از پشت کاملا مرتب بسته شده بود درحالی که با یک دست عصایش را نگه میداشت، در  ایوان از دور برای ماشین دست تکان میداد
وقتی از ماشین پیاده شدیم جونگکوک با سرعت به سمت او دویید و محکم مادربزرگش را در آغوش گرفت،آغوششان خیلی طولانی شد،انگار قصد جدا شدن نداشتند تا اینکه نگاه مادربزرگش به من افتاد،پسرک را از خود جدا کرد و بعد از احوالپرسی با آقای جئون به سمت من آمد
لبخندی به گرمای خورشید زد و گفت:
-میبینم که یه اژدهای سفید آوردید،تو باید جیمین باشی درسته؟
از کلماتی که استفاده می‌کرد کمی جا خوردم،لبخند محوی زدم و تعظیم کردم:
-سلام از دیدنتون خوشحالم،بله پارک جیمین هستم
اینبار با صدای بلند خندید و جواب داد:
-لازم نیست انقدر رسمی صحبت کنی،خیلی وقته که یه زال به هوکایدو نیومده،تو برای این خونه خوش‌شانسی میاری
اینبار بیشتر تعجب کردم،منی که همه جا بخاطر طالع نحسم انگشت نما بودم،اینجا خوش‌قدم محسوب میشدم؟
-ممنونم
خانه‌یشان، کلبه‌ای قهوه‌ای نسبتا بزرگ با حیاطی پر از گلهای متفاوت بود که در فضا عطری شیرین منعکس میکرد،خیلی‌هایشان را نمیشناختم،قبل از ورود باید جلوی ایوان چوبی که حدود نیم متر از زمین فاصله داشت کفش‌هایمان را در می آوردیم،درها به صورت کشویی باز میشدند و کف چوبی صدا ناخوشی میداد فضای داخل ساده بود اما به دل مینشست
یک میز کوچک در وسط قرار داشت و چهار کوسن در اطرافش...ظاهرا ساکنین این خانه از قوانین قدیمی پیروی میکنند و هنوز هم روی زمین مینشستند
اتاق ها به صورت افقی در یک راستا قرار داشتند،حالا که دقیق تر نگاه میکردم بیشتر حس مسافرخانه ها را میداد،در هر اتاق چند بالشت و تشک وجود داشت،خواستم از جونگکوک بپرسم چطور در تمام این سالها اینجا زندگی کرده است اما وقتی به اطرافم نگاهی انداختم او را ندیدم،معذب بودم و نمیدانستم حالا باید چکار کنم،هوا کم کم درحال تاریک شدن بود،به سمت اقای جئون رفتم و پرسیدم:
-جونگکوک کجاست؟
ولی قبل از اینکه جواب دهد جیغ بلندی که از حیاط بلند شد همه را ترساند،این صدا صدای جونگکوک بود...


Daphne | KookminDove le storie prendono vita. Scoprilo ora