Chapter 15

268 83 14
                                    

صبح با سردرد از خواب بیدار شدم،در اتاق تنها بودم و بدنم به شدت درد میکرد.
چند حرکت کششی انجام دادم و به حمام رفتم
زیر دوش اتفاقات دیشب را مدام در ذهنم مرور میکردم
حس خوبی قلبم را قلقلک میداد اما منشأش را به یاد نداشتم...
خواستم به جان حرف‌ها و خاطرات دیشب بیافتم اما به یاد آوردم همانطور که گاهی بی دلیل دلتنگ و غمگین میشوم،این شادی بی دلیل هم رهگذری یک روزه‌ است،پس دیگر به دنبال بهانه‌ نگشتم.
بعد از دوش گرفتن برای صبحانه به طبقه پایین رفتم؛
ظاهرا دیر کرده بودم،مادربزرگ با پدرم در ایوان درحال صحبت بود.
-دیشب به جیمین چی گفتی؟
با صدای زمزمه وار دایی ترسیدم و به سرعت به سمتش چرخیدم :
-چرا مثل روح ظاهر میشی؟ترسیدم
چتری‌های بهم ریخته‌ را روی پیشانی‌اش خاراند و دوباره چشمهایش را کوچک کرد :
-سوال منو با سوال جواب نده،بگو بینم دیشب بهش چی گفتی که انقدر بهم ریخت؟
-دیشب؟به کی چی گفتم؟کی بهم ریخت؟
-یادت نیست؟؟؟؟
دستم را از خجالت پشت گردنم کشیدم :
-نکنه یه غلطی کرده باشم...
از خشم دندان‌هایش را بهم فشار داد و شانه‌هایم را گرفت و وادارم کرد بنشینم
روبه‌رویم نشست و صورتم را بین دستهایش گرفت :
-جونگکوکا،دیشب بعد از اینکه مهمونای اضافه رفتن و جمعمون صمیمی شد،تو شروع کردی به نوشیدن،یادته؟
-اره
-بعد مهمونا همه میومدن باهات حرف میزدن و جیمینم کنارت بود،تا اینجا رو یادته؟
با تکان دادن سرم تایید کردم،اینبار عمیقتر به چشمهایم زل زد و ادامه داد :
-از اینکه همه به جیمین دست میدادن و تعریفش و میکردن ناراحت شدی،بخاطر همین دستش و محکم گرفتی یه گوشه دور از جمع نشستی و نمیذاشتی لیوانت خالی شه،اینم یادته؟
-اره ولی تو از کجا میدونی من حسودی
اجازه نداد جمله‌ام را تمام کنم:
-بعدش من اومدم ازتون عکس انداختم
-جدی؟کو؟جیمینم تو عکس افتاده؟؟؟
پس گردنی محکمی زد و بالاخره مرا ول کرد :
-احمق چطور یادت رفته، ها؟
-مگه تقصیر منه که وقتی مست میشم همه چی یادم میره؟بعدش چی شد؟؟؟
نگاه تحقیر آمیزی به چهره‌ام انداخت و لبهایش را آویزان کرد :
-بعدش ظاهرا حالت بد شد، از جیمین خواستی تا اتاقت همراهیت کنه، باهم رفتید داخل و چند دقیقه بعدش جیم تنها برگشت،تا آخر شب ساکت یه گوشه نشست و به زمین زل زد،یه حرکت مهم زدی‌ که اونطوری یهو تو فکر رفته،چطور یادت نیست؟
موهایم رو چنگ زدم و به حماقتم لعنت فرستادم:
-دایی نکنه بوسیدمش یادم نیست؟
-من چه بدونم؟شیطونه میگه بزنمت صدای بز بدی
پاهایم را مثل بچه‌های کوچک لجباز زمین کوبیدم و با کلافگی پرسیدم :
-الان کجاست؟
به من پشت کرد و از پنجره به درخت بید زل زد :
-فکر کنم منتظرته،نمیدونم دیشب چه غلطی کردی ولی بهتره همین الان بری و بهش همه چیو بگی
با شنیدن این حرف ضربان قلبم شدت گرفت و هُرم هوای اطراف بر روی پیشانی‌ام عرق کاشت... :
-اگه نگم چی؟
-فکر کنم همین الانشم باخبره،کسی چه میدونه...شاید الان اونجا نشسته منتظره بری بهش بگی دوسش داری و بعدشم ببوسیش؟
قبل از اینکه از پیشنهادش گلایه کنم به سمتم چرخید و با نگاهی جدی و عمیق،برخلاف همیشه صدایش را پایین آورد :
-اون خیلی تنهاست،هیچوقت از ترس از دست دادنت پیش قدم نمیشه،آدمایی که تو زندگیشون تنهایی انتخاب کردن استعداد عجیبی توی پنهان شدن از غائله دنیا دارن،همینطور توی پنهان کردن احساساتشون...ولی تو اینطور نیستی،کلی دوست داری و آدمای زیادی بهت علاقه دارن،بخاطر همین فکر میکنم که شما دوتا مکمل همدیگه‌اید، گاهی عشق همینه جونگکوک، که یکی ببوسه و دیگری بوسیده شه،یکی بگه دوست دارم یکی بشنوه،یکی پا پس بکشه و یکی دیگه پا پیش بزاره
عشق یعنی یکی عاشق باشه یکی معشوقه...اولش همیشه همینطوره بعدش به مرور زمان اگه متعلق به همدیگه باشید به اعتدال میرسید،جفتتون عاشق هم میشید و اونوقت تمام مکالمه‌هاتون سر اینکه کی عشقشو بیشتر دوس داره
بعد از اینکه جمله‌اش را به پایان رساند یوتا داخل آمد،موهای خیسش و حوله روی شانه‌اش میگفت که تازه دوش گرفته
دایی دوباره به همان دیوانگی همیشگی اش برگشت و از من جدا شد و رو به همسرش گفت :
-بدون من رفتی حموم؟؟
به سمتش رفت،حوله را دور سرش پیچید و  موهایش را خشک کرد :
-چندبار بهت بگم بعد از حموم اول باید موهاتو خشک کنی؟؟اگه مریض شی چی؟
-پس تو اینجا چیکاره‌ای؟باید مراقبم باشی
دایی با شنیدن این‌ جمله نیشش باز شد :
-هنوز باورم نمیشه مال من شدی
آنقدر غرق صحبت‌های دونفره‌شان بودند که مرا فراموش کردند،بیصدا بیرون رفتم تا جیمین را ببینم،دقیقا مثل همان روزی که در پارک برای اول به چشمهایش زل زدم میدرخشید،دیگر ذهنم هرگونه مثال و شباهتی برای توصیف زیباییش را پس میزد،زیرا هیچ چیز در این دنیا با او برابری نمیکرد،هیچ چیز...
زیر سایه مجنون،رو به آسمان دراز کشیده بود و از نوازش نسیم روی گونه‌هایش لذت میبرد
کنارش نشستم،با اینکه متوجه حضورم شد اما چشمهایش را باز نکرد
فقط خدا میداند که وقتی پلک‌هایش این چنین بسته میماند و بی حرکت،چقدر خواستنی و وسوسه‌انگیز میشود...:
-از زل زدن به آدما لذت میبری؟
نگاهم را گرفتم و زیر بار نرفتم :
-من؟؟چطور؟من که بهت زل نزدم
گوشه‌ لب‌هایش به نشانه تمسخر بالا رفت
دستهایم را دور زانوهایم پیچیدم و دوباره به او زل زدم :
-جیمین
-هوم؟
-دیدی بعضی وقتا بی دلیل دلت میگیره؟دوس داری گریه کنی و عصبی شی
-زیاد
-تاحالا دنبال دلیلش‌ گشتی؟
-دلایل زیادی داره،در واقع همون بغضیه که یه روزی یه جایی به یه دلیلی قورت دادی چون اجازه نداشتی اون لحظه غمگین باشی و حالا باید واسش عزاداری کنی...
-مامانبزرگ میگه وقتی یه آدم تنها که هیچکس‌و نداره میمیره و کسی نیست واسش عزاداری کنه،یکی یه جای دنیا بی دلیل غمگین میشه
-ممکنه...چرا میپرسی؟بی دلیل غمگین شدی؟
-نه برعکس،بی دلیل حالم خوبه،انگار یه اتفاق خوبی افتاده یا قراره بیافته...
-اتفاقای خوب خیلی محتاطن و یواش راه میرن که یه وقت نیافتن
کنارش دراز کشیدم و جواب دادم :
-فکر کنم دیشب پای یکیشون لیز خورد
با شنیدن این جمله بالاخره چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به من سوق داد،این یعنی دیشب دسته گلی را به آب سپردم،حالا باید میگفتم؟میترسیدم
از اینکه‌ مبادا دوستم نداشته باشد؟
-مگه نه؟
-پس یادته...فکر کردم فراموشش کردی
به سمتش چرخیدم،از قدم زدن در این ساحل بی پایان خسته بودم، میخواستم عاشق باشم و این طلسم تنهایی و نداشتنش را بشکنم،عطر دافنه را از تنش ببویم سپس گل یاقوت لبهایش را بچینم و دل به دریای آبی چشمهایش بزنم‌...:
-من...من... دوست دارم،نه از اون دوست دارمای عادی بین دوتا رفیق،از اون دوست دارمای عاشقانه...مثل اونایی که دایی به یوتا میگه...
از حرفهایم شوکه نشد،انگار که بارها این جمله را شنیده و انتظارش گفتنش را داشت،پلک نمیزد و نگاهش خنثی بود،برای لحظه‌ای زمستان در دلم خانه‌ای برگزید و قلبم یخ زد :
-چرا؟
لکنت دوباره زبانم را کوتاه کرد :
-نم..نمیدونم،مگه دلیل م..میخواد؟
ولی او صریح و محکم جواب میداد:
-هیچی تو این دنیا بی دلیل نیست،تو حتی برای اون غم که بی هوا رو دلت سایه میندازه یه دلیل پیدا میکنی‌اونوقت نمیدونی چرا منو دوست داری؟
-مامانبزرگ میگه...
قبل از اینکه ادامه دهم انگشتش را روی لبهایم قرار داد و گونه‌هایم سرخ شد :
-مامانبزرگت نه،خودت چی میگی جونگکوک؟
اینبار برخلاف رنگ سرد چشمهای آبی‌اش،با گرمای قرمز رنگ اطمینان،دلم را به آتش کشید
انگار که میخواست به من شانسی برای اثبات دهد،اینکه چه در چنته دارم،پس با دقت کلمات را انتخاب کردم :
-چون خوشگلی،وقتی میگم خوشگلی منظورم آسمون نگاه و زمستون موهات‌ نیست،من عاشق اون سیاهی غم پشت آبی چشمات شدم
با خونسردی جواب داد:
-دیگه چی؟
-تو اون جام شرابی که میدونم تلخی ولی بازم به بهونه مستی همش و سر میکشم تا یادم بره کی بودم و کی هستم چون وقتی کنارتم حالم خوبه
دوست دارم چون...
کلافه شدم،کلمات کافی نبودند،نمیدانستم دیگر چه بگویم،هزاران دلیل همزمان در ذهنم میچرخید اما هیچکدام سزاوار شنیدن نبودند،دیگر فکر نکردم،اجازه دادم قلبم صحبت کند:
-جیمین میتونم تا ابد هزاران دلیل از دوست داشتنت بگم،ولی‌کافی نیست و نمیتونه علاقه‌م و بهت وصف کنه،من دوست دارم چون دوست دارم و هرچیزی که درباره تو باشه و از تو باشه رو هم چه خوب چه بد دوست دارم،مامانبزرگ میگه عشق دلیل نمیخواد،پس من بی دلیل دوست دارم
چون اگه یه روزی اون هزار و یک دلیلی که ازم میخوای و وصف کنم از بین برن بازم دست از دوست داشتنت برنمیدارم چون دوست دارم
به یاد دارم لبخندی که بعد از پایان جمله‌ام روی لبهایش نشست یکی از زیباترین لحظات زندگی‌ام را به خود اختصاص داد.
چند لحظه‌ای در سکوت تنها نگاهی عمیق بینمان رد و بدل شد
بی طاقت بودم تا به اعترافم جواب دهد اما ظاهرا قصد نداشت لب وا کند پس دوباره پرسیدم :
-تو چطور؟
-نمیدونم، تو استفاده از کلمات برای ترجمه
افکارم ماهر نیستم...
-به احساست شک داری؟
-شاید
حق داشتم بعد از این همه انتظار سیبم را از درخت تنش بچینم،برایم مهم نبود که از آسمان چشمهایش سقوط کنم و دزد باغ بهشت نامیده شوم
یا حتی مرا به بی توجهی محکوم کند و با نگاه سردش در اوج تابستان،قلبم را منجمد سازد
حتی به بهای سقوط در جهنم،حالا بیشتر از هر زمانی میخواستمش
پس بوسیدمش
عطشی وسوسه‌ انگیز مرا وادار میکرد تا بیشتر لبهایش را به دندان بکشم اما برخلاف وسوسه‌ی دل‌انگیز دلم عمل کردم
آرام مثل کودکی که به تازگی متولد شده است لبهایم را روی یاقوت لبهایش نشاندم
به همان شیرینی بود که تصور میکردم
آن همه انتظار ارزشش را داشت
چند لحظه گذشت
اما از جانب او جوابی در بوسه‌ام نگرفتم
همین برای اثبات تردیدش کافی بود
برای اینکه قلب ساده‌ام باور کند که او علاقه‌ای به این عاشق بی پروا ندارد
اما دقیقا در آن لحظه که نا امیدی دنیایم را در بر گرفت
نجوای امید در جواب لبهایم را لمس کرد
و دیدم که او هم پاسخگوی بوسه ام بود
در آن لحظه دنیای سیاه و سفیدم به رنگ عشق در آمد و احساس غرور تمامم را تسخیر کرد
غروری ناشی از عشق معشوقه‌ام که به لبهایم دندان میکشید تا ثابت کند که به همان اندازه مرا دوست دارد ولی کلمات برای بیان احساساتش‌ ناکافی بنظر میرسیدند
نمیدانستم که این لحظه رویا است یا واقعیت
پس به سختی از او دل کندم و خودم را عقب کشیدم تا مطمعن شوم خواب نمیبینم
روی چمن‌های خیس خوش عطر،زیر سایه بید مجنون در محاصره‌ی گلهای وحشی رنگارنگ ،پسری به زیبایی اولین دانه برف در سرزمینی که سالها از خشکسالی رنج میبرد،دراز کشیده بود،نگاهش تمنای بوسه‌ای دیگر از جانب این صحرای ترک بسته میکرد بی آنکه بداند او خود باران است
بارانی که سرمای آسمان آن را تبدیل به دانه برف کرده و حالا گمان میکند که دیگر نمیتواند مهمان این بیابان قحطی زده باشد
اما او سخت در اشتباه بود
هنوز نمیتوانستم نگاهم را از لبهایش بگیرم
با این‌حال کمی فاصله گرفتم تا این لحظه را در ذهنم ثبت کنم، به آرنجم تکیه دادم و با دقت تمام حالت‌های صورتش را به خاطر سپردم...
ابریشم موهایش را نوازش کردم و پرسیدم:
-این که خواب نیست؟
دوباره خندید،چشمهایش خط میشدند و این یعنی از ته دل میخندید،با همان خونسردی که داشت جواب داد :
-انقدر رویایی بنظر میرسه؟
حالا دیگر در برابرش لال بودم...
صورتش را به من نزدیک کرد و لبانش را روی گونه‌ام کاشت ولی دیری نگذشت که درد ناشی از گاز گرفتن در وجودم پیچید و تمام احساس لذتم را دور انداخت،خودش را جمع کرد،هنوز هم چشمانش میخندید :
-اینم بخاطر اینکه باور کنی بیداری
تمام آن فضای خیالی و هاله‌ی سفید رنگی که در اطرافم بود ناگهان فرو ریخت و با آن نیش تازه متوجه شدم که چه کاری کرده‌ام
چشمهایم از تعجب درشت شد و گونه‌هایم گُر گرفت
هرلحظه ممکن بود از خجالت محو شوم،من چه کار کردم؟
یک نفر را بوسیدم؟
نکند اثرات مستی دیشب هنوز از بین نرفته
به خودم لعنت فرستادم
با لکنت پرسیدم:
-م...من تو رو بوسید..دم؟توام م..منو؟
-اره
چطور میتوانست انقدر خونسرد باشد
-و این یه خواب نیست؟
-نه
-منم مست نیستم؟
-نه
دستهایم را روی گونه‌هایم گذاشتم،سعی کرد آنها را کنار بزند اما اجازه ندادم،با پوزخند پرسید :
-انقدر خجالتی
-نه
این را گفتم و به سمت خانه دوییدم او هم پشت سرم میدویید و از خنده نفسش بالا نمی آمد
مدام اسممم را صدا میزد :
-جونگکوکا نباید انقدر خجالتی باشی این که کاری نبود
همچنان که تمام توانم را در پاهایم جمع کرده بودم فریاد زدم :
-نهههه خراب کردممم
همینکه به ایوان رسیدم بدون اینکه کفش‌هایم را بیرون بیاورم،داخل رفتم و به سمت اتاقم دوییدم
دایی فوش داد و فریاد زد :
-چرا مثل گاو با کفش میدویی یااا جئون جونگکوک باید کف خونه رو لیس بزنی پاک کنی
جیمین پشت سرم وارد اتاق شد و در را محکم بست و صدای دایی خفه شد
روی زانوهایش خم شد و نفسی تازه کرد:
-گیرت انداختم
به سمت تختم رفتم و پتو را روی سرم کشیدم:
-لطفا درباره‌ش حرف نزن
حالت جدی گرفت و جواب داد :
-چی؟
گوشه‌ی پتو را کنار زدم تا واکنشش را ببینم،نزدیکتر شد و پرسید:
-خجالت میکشی؟
-اوهوم
لبه‌ی پتو را گرفت و و کامل کنار زد،روی تخت نشست و دستهایم را گرفت:
-چندتا نفس عمیق بکش
سعی داشتم خودم را جمع کنم و یک احمق بنظر نرسم،تنفسم را منظم کردم و او مشتاقانه با همان لبخند منتظرم بود:
-الان بهتری؟
-اره
-یهو چیشدی؟
-نمیدونم
-تو که نمیخوای زیر حرفت بزنی؟
دوباره حالت جدی گرفتم:
-اصلااا
-خوبه
دستهایم را رها کرد و لبخندش محو شد :
-کلی سوال دارم که باید بهشون جواب بدی

Daphne | Kookminحيث تعيش القصص. اكتشف الآن