Chapter 16

300 84 26
                                    

شنیدن اعتراف و بوسیده شدن تجربه‌ای بود که برای اولین بار لمس کردم.
قلبم سریع تر از همیشه در سینه‌ام میتپید، احساسی ناشی از شادی در رگ‌هایم میدویید و تمامم را به وجد می آورد
اما با این حال مغزم دستور میداد که باید هیجانم را کنترل کنم
دستهایش را به آرامی رها کردم:
-کلی سوال دارم که باید بهشون جواب بدی
روی صندلی پیانو نشستم و منتظر جوابش ماندم
پوست لبهایش را کند و بعد از چند دقیقه دوباره به من زل زد:
-جیمینا ببخشید که بی اجازه...
لکنت میگرفت،هربار که آدرنالین خونش بالا میرفت زبانش کوتاه میشد.
دیشب بعد از اتفاقی که بینمان افتاد به صحبت‌هایی که رد و بدل شد تا صبح فکر کردم.
همه جنبه‌هایش را سنجیدم...
به خاطراتی که در طی این چندماه بینمان رخ داد،رجوع کردم.
جونگکوک خیلی وقت میشد که در قلبم جا خوش کرده بود اما نمیدانستم
دقیقا از همان لحظه‌ای که به او برای نجات دافنه‌ام،دل به امید بستم...
امیدی که همیشه از او تنفر داشتم
یا اولین باری که بعد از سالها باعث شد بخندم
من دقیقا از آن لحظه‌ای که کنارش مست در خیابان قدم زدم،کلاهم را برداشتم و از خودم بودن نترسیدم
به او دل داده بودم...
وقتی که از طلوع ماه تا غروب آن،به چشمهایش فکر کردم،به ستاره‌‌هایی که به جای آسمان در چشمهایش میدرخشیدند.
از نبودنش میترسیدم...
اگر او را از دست میدادم دیگر هرگز رنگ لبخند روی بوم نقاشی زندگی ام به رقص در نمی آمد‌.
از احساساتم مطمعن نبودم
نمیدانستم که وابستگی است یا دوستی
عشق است یا صرفا هوسی زودگذر...
اما هر چه که بود به هنگام بوسیدنش، تنها چند جمله در ذهنم تکرار شد اینکه بوسیدنش را دوست دارم
حرف‌هایش را دوست دارم
بودن و حضورش را دوست دارم
و در آخر شاید در کنار او خودم را هم دوست دارم...
جمله‌اش را بدون کامل کردن قطع کردم :
-دلیلی نداره عذرخواهی کنی
با شنیدنش دوباره خورشید در چشمانش طلوع کرد،چندبار تند پلک زد:
-واقعا؟این یعنی‌‌‌...
-نمیدونم...شاید،فعلا بیا همینطوری ادامه بدیم به وقتش بهت میگم
بعد از گفتن حرفم هردو در سکوت بهم زل زدیم ولی او نگاهش رو گرفت و دوباره زیر پتو قایم شد،به سمت پیانو چرخیدم...
باید چه آهنگی مینواختم؟این اولین باری بود که جونگکوک پیانو زدن من را میشنید پس باید یک قطعه مناسب پیدا میکردم...اما هر آنچه که بلد بودم تنها ملودی های غمگین اشک آور بودند...
به لاویه‌های ساز نگاه کردم،مردمانش در شهر سیاه و سفید پیانو،منتظر نوازش دستان بی مهرم بودند تا در ازای قدردانی آوازی از جنس تشکر سر دهند،قطعه Empty Boy از Martin Czerny اولین چیزی بود که به ذهنم رسید.
پس بدون معطلی شروع به نواختن کردم
"آهنگ پیشنهادی رو پلی کنید"
این ملودی شباهت زیادی به من داشت
پسری تهی از هر چیز...
که خدا هنگام خلقتش وقتی نوبتش رسید، جوهر زیبایی و محبتش ته کشید و او را نصفه نیمه خلق کرد...
حتما حوصله نداشته که مثل همه‌ی مخلوقات دیگرش کمی سیاهی به چشم و موهایم بزند،دستش سر خورده و تمام سیاهی را روی بخت و سرنوشتم خالی کرده...
همیشه از او متنفر بودم،از روزی که شروع به فهمیدن کردم آرزو داشتم که مثل بقیه من هم یک پسر عادی باشم که پدرم مرا دوست دارد و تحقیرم نمیکند...
هیچوقت نفهمیدم فایده آرزو کردن چیست وقتی قرار نیست هرگز برآورده شود
یا فایده زندگی کردن چیست وقتی نمیتوانی هر وقت که خواستی بمیری...
اما در چند روزی که اینجا در هوکایدو بودم هیچکدام از این افکار سراغم‌ نیامد...
همه مرا دوست داشتند و ستایش میکردند...
شاید آرزوی من، در بودن کنار این خانواده برآورده میشد‌...
و بیشتر از همه جونگکوک این احساس اطمینان را در قلبم طنین انداز میکرد،با رفتار گرمش...
ستاره‌های چشمانش و یا مهربانی بی اندازه‌اش...
و حالا که با بوسه‌اش قلبم را لمس کرد و من سرشار حس محبت شدم،دیگر پسری تهی و خالی از هر حسی نبودم...
بلکه خوشحالی از چشمانم سرازیر میشد...
با همان لبخند آخرین نت را نواختم و قطعه به پایان رسید
از پشت پیانو بلند شدم تا او را کمی به حال خودش تنها بزارم ولی ظاهرا تمام مدت به من زل زده بود و تشویقم کرد
دوباره نگاهی به چشمانش انداختم،خنده‌ای نثارش کردم و بیرون رفتم
روی پله‌ها یوتا را دیدم،با وقار و مهربان بود،نقطه‌ای دقیقا مقابل همسرش،ریوسی،او با اینکه حدودا سی سال داشت اما مثل پسربچه‌های تازه به بلوغ رسیده رفتار میکرد.
اینجا در هوکایدو،ساکنین کلبه‌ی کوچک مادربزرگ هر روز ساعت سه عصر دور هم جمع میشدند و چای مینوشیدند.
یوتا گفت که باید به ایوان بروم چون همه به غیر از من و جونگکوک، پایین منتظرمان هستند.
باد آرامی میوزید و با گذر از لابه‌لای باغچه،گلبرگ گل‌ها را میبوسید و برایشان آواز میخواند تا شکوفا شوند...
چند دقیقه در ایوان منتظر جونگکوک و یوتا ماندیم تا بالاخره آمدند.
امروز آخرین روز حضورمان در هوکایدو بود و میخواستم از تک تک لحاظتش لذت ببرم.
در آرامش همه کنار هم چای نوشیدم،مثل یک خانواده و بهم قول دادیم که سال بعد در بهار،دوباره کنار همدیگر جمع شویم و از باهم‌ بودنمان لذت ببریم و من را هم‌ جزو خانواده‌شان شمردند...
و حالا میتوانستم بگویم که من یک خانه و خانواده دارم...
.


‌.
.


.
.
حوالی غروب بود،همه چمدانمان را بستیم تا برای پرواز فردا صبح آماده باشیم،قرار بود امشب‌ همگی کنار هم در ایوان بخوابیم و مادربزرگ برایمان داستان تعریف کند
پاکت سیگار و فندکم را برداشتم تا برای آخرین بار در سفرم،زیر درخت بید تنهایی سیگار بکشم...
این درخت آرامش عجیب و دلگرم کننده‌ای داشت
تنهایی به او شکوه خاصی میداد که حتی یک جنگل پر از درخت و غنی هم آن را نداشت...
سیگارم را روی لبم گذاشتم و آن را روشن کردم،به منظره روبه‌رویم زل زدم...قرار بود تا مدت زمان نامعلوم از تماشایش محروم باشم...
پس آن را به خوبی در ذهنم حک کردم...
بعد از تمام شدن سیگارم با بید مجنون خداحافظی کردم و داخل رفتم.
مادربزرگ که از دور انتظارم را میکشید موهایم را نوازش کرد،خواست به دریاچه ماکینو که نام دیگرش ریو بود بروم و عجله کنم.
قبلا یکبار با جونگکوک از آنجا دیدن کردم و مسیرش را به یاد داشتم
با سرعت از جاده باریکی که میان چمن‌های سبز بلند و گل‌های بابونه میگذشت عبور کردم،تونل درختی را هم گذراندم
جونگکوک میگفت "تونل درختی" اما نمیدانم چرا برای نامگذاری‌اش دلیلی بی ربط داشت
میگفت چون سرو‌های بلند همدیگر را در فاصله‌ای بلند،دور از زمین،آنجایی که دست هیچ انسان حسودی‌ بهشان نمیرسد،همدیگر را میبوسیدند و به پیشانی هم تکیه میدهند،سر همین عشق بازی‌هایشان درخت‌های دیگر هم دل و جرعت به خرج دادند و همینکار را کردند و آنقدر از این کار لذت بردند که دیگر هرگز لب از هم جدا نکردند
پس سقف آسمان آبی را پوشاندند و برگ‌های سبزشان را جایگزین کردند و این تونل را ساختند...
ذهنیتش را از مادربزرگش به ارث میبرد و برای هر پدیده‌ای داستان خلق میکرد...
بالاخره به دریاچه رسیدم،اطرافش را انواع دافنه‌های مختلف صورتی و بنفش میپوشاند
این گل بیش از صد گونه‌ی مختلف داشت
اما هیچکدام به زیبایی دافنه زمستانی من که پژمرده شد،نبودند.
چند قله‌ی کوچک دریاچه را در درون خود نگه میداشتند و همین فضای اسرار آمیز تری میساخت
طوری که دقیقا در قلب جنگل پنهان نگه میداشت،
آب آنقدر زلال بود که تمام منظره را مثل آینه منعکس میکرد
اما هرچقدر که عمیقتر به آن زل میزدی ترسناک تر میشد چرا که عمقش مشخص نبود...
هیچکس نمیدانست در انتهای نامعلومش چه هیولایی خوابیده...
یک قوی سفید،تنها و به ظاهر آزرده روی آن شناور بود و صدایی عجیب از خود بروز میداد
جونگکوک که پشت یک سنگ بزرگ پنهان شده بود به محض دیدنم اشاره‌ای به قو کرد و انگشتش را به معنای سکوت جلوی لبانش گرفت‌.
گمان کردم میخواهد آن را شکار کند،با احتیاط به سمت او رفتم و کنارش پشت تکه سنگ بزرگ پنهان شدم
شوقی که در چشمانش میدرخشید بار دیگر دلم را روشن کرد،با صدای آرام ولی هیجان زده گفت :
-اون قو رو دیدی؟؟
-اره
-میخوایم بریم نزدیکتر ببینیمش،تماشای یه قو تنها شانسی نیست که نصیب هرکسی بشه
سپس دستم را گرفت،از پشت سنگ بیرون آمدیم،جلوتر رفتیم و لابه‌لای گیاه و گلها
سینه‌خیز پنهان شدیم، خیلی نزدیک بودیم،آرنجمان را زیر چانه گذاشتیم،پرسیدم:
-اینجا خیلی نزدیکه،یوقت پرواز نکنه بره!
-نمیره
-میخوای چطور شکارش کنی؟
با تعجب به سمتم برگشت :
-قرار نیست شکارش کنیم
دوباره به آن زل زد:
-درسته قراره بمیره ولی ما نمیکشیمش
-بمیره؟
و با چهره غم زده ادامه داد:
-اره،قراره همینجا بمیره
با پوزخند جواب دادم:
-تو از کجا میدونی؟
-اون یه گونه خاصه،همیشه با گله‌س فقط وقتی تنها دیده میشه که زمان مرگش فرا برسه
بابا اول اینجا دیده‌ش منم فورا اومدم که از دستش ندم و از مادربزرگ خواستم به توام بگه
زیر لب زمزمه کردم:
-مرگ قو...
چرا باید از من میخواست با او مرگ یک قو را تماشا کنم؟کمی آزار دهنده بود اما منظره را تماشایی میکرد
قو به تنهایی در دریاچه میچرخید و آوازی غم انگیز از ساز دلش مینواخت...
هرازگاهی سرش را زیر آب میبرد و شیرجه میزد...
حدود نیم ساعت در سکوت به او گوش دادیم و تماشایش کردیم
بعد از غروب آفتاب برای آخرین بار به زیر آب شیرجه زد و ناپدید شد
توقع داشتم به گوشه‌ای از خشکی بیاید،سرش را روی سینه‌اش بگذارد و برای همیشه بخوابد اما اینطور نبود
به یاد داستان مادربزرگ درباره اژدهای سفید و دریاچه افتادم...آنجایی که میگفت اگر یک عاشق دل شکسته چند ساعتی در این اطراف تنها بچرخد،چیزی از عمق دریاچه او را صدا میزند و فرد دل به آب میدهد...
حتما قوی دل شکسته‌ای بوده...
اما از کجا زمان مرگش را میدانست؟
وقتی این سوال را از جونگکوک پرسیدم گفت که باید از مادربزرگ بپرسم
بعد از ناپدید شدن قو باهم به سمت خانه روانه شدیم،هوا سرد بود و
وقتی به تونل درختی‌ رسیدیم آهی از حسرت کشید و گفت :
-جیمین شی،بنظرت باید الان به درختا حسودی کنم؟یا مثلا آرزو کنم کاش یه سرو بودم تو این جنگل؟
-چرا باید آرزو کنی درخت باشی؟بنظرم اون بید مجنون روبه‌روی خونه مامانبزرگت قشنگتره
خودش را به من نزدیکتر کرد و شانه‌اش را به شانه‌ام چسباند:
-مجنون تنهاست،میخوام تو زندگی بعدیم یکی از این درختای سرو باشم،آرزو میکنم توام سرو روبه‌روم باشی
معنای حرف‌هایش را نفهمیدم،برای همین به چشمانش با گیجی نگاه کردم:
-چرا؟
-چون دوس دارم همیشه ببوسمت،اگه تو زندگی بعدی دوتا سرو عاشق جلوی همدیگه‌ باشیم آرزوم برآورده میشه...
چطور انقدر ماهرانه دلبری میکرد؟کلمات را طوری با احساس به کار میبرد گویی که سالها برای این لحظات و این روزها برنامه ریزی کرده
جوابی ندادم،نمیدانستم چه بگویم،برخلاف او دایره لغات کلمات احساس من بسیار محدود بود
دوباره پرسید :
-ولی این فقط یه آرزوئه شاید برآورده نشه پس...میشه الان ببوسمت؟
-نه
ولی او بی توجه به جوابی که دادم،لبهایش را روی گونه‌هایم سر داد و چندلحظه بعد خودش را عقب کشید :
-دیر گفتی
دوباره ضربان قلبم شدت گرفت،گرمای او با سردی صورت من در تضاد بود اما به شدت دلچسب
دوباره به من نگاه نمیکرد،به درختهای بالای سرش زل زده بود،اگر خجالت میکشید چرا به بوسیدنم ادامه میداد:
-یااا جئون جونگکوک
هنوز به بالا نگاه میکرد،خندید و گوشه لبش را گاز گرفت:
-هوم؟
-جونگکوکا
بازهم با صدا زدنش ادامه دادم اما باز نگاهم نکرد،ایستادم و او را هم متوقف کردم،سرش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندم،پیشانی اش را به پیشانی ام چسباندم و درحالی که به عمق چشمهای کهکشانی‌اش نگاه میکردم‌ گفتم :
-دیگه بی اجازه انجامش نده
سعی داشت خنده‌اش را نگه دارد ولی من‌کاملا جدی بودم:
-درضمن وقتی حرف میزنی به در و دیوار زل نزن،باشه؟
کله‌اش را از بین دستانم بیرون آورد و خودش را عقب کشید،زبانش را در لپش چرخاند و چشماهیش را درشت کرد و گفت:
-اینطوری نگاهت میکنم
شبیه یک خرگوش چشم‌ وزغی شده بود،دوباره نزدیک شد کله اش را به سمتم کج کرد،با همان حالت بامزه،نمی‌توانستم چشم از چشمانش بردارم:
-بعد بهت میگم آقای پارک،اجازه دارم ببوسمت؟
در آن لحظه خواست لبهایم را ببوسد اما هدفگیری خوبی نداشت و بوسه‌اش به چانه ام چسبید
این کار برای کمتر از یک ثانیه طول کشید
بینی اش را جمع کرد،از ته دل خنده‌ای سر داد و پا به فرار گذاشت،در حالی که با سرعت دور میشد و من هم به دنبالش میدوییدم داد زد :
-مثلا میخوای چیکارم کنی؟؟؟من ازت میپرسم تو دیر جواب میدی!!!!!
نمیدانستم بخندم یا بدوم،نفس کم می‌آوردم
ولی اگر گیرش می‌انداختم چکارش میکردم؟
اگر با آن چشمان آسمانی‌اش مظلومانه نگاهم میکرد حتی دلم نمی آمد از او نیشگون بگیرم...
برای همین سرعتم را کم کردم که به او نرسم...

Daphne | KookminTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon