چشم های جیمین با کلماتش در تضادی عمیق روی لبه ی تیغ غرور و تمنا می رقصیدند. من بهتر از هرکسی می توانستم از نگاهش حرف هایش را بخوانم. قلب یخی اش بالاخره رنگ آفتاب را به خود دیده و کم کم داشت ذوب می شد. حرف هایش حقیقت داشتند. او هنوز از من متنفر بود اما در کنار این حس، پیچک سخت عشق به دور ساقه وجودش می چرخید و می چرخید. این را از خاربرگ هایی که دیگر در سینه ام احساس نمی کردم فهمیدم. بعد از سالهای سال بالاخره توانستم نفسی عمیق بکشم. چند ثانیه هوا را در سینه هایم حبس کردم. یادم رفته بود زندگی بدون رنج چگونه است. بر امید پیش رویم سجده کردم و اشکی از فرط شوق بر گونه هایم جاری شد.
نباید فرصت را از دست می دادم پس به جیمین نزدیک تر شدم. این حس در وجود هر دویمان باید ثابت می ماند.
لیوان هایمان را پر کردم و باهم نوشیدیم.-می دونی جیمین شی گاهی متنفر بودن از کسی که نمی تونی عاشقش باشی آسون ترین راهه، اینطوری دردش کمتره ولی تو باید بهتر از هرکسی درباره احساساتم نسبت به خودت بدونی!
نگاه طعنه آمیزی نصیبم کرد و جواب داد :
-جز من کی می دونه آقای جئون جونگکوک بزرگ که خاندان کیم و اوئتو رو یام یام کرد گی تشریف داره؟
-اگه لازم باشه به همه دنیا میگم جیمینا
-چی رو؟
-اینکه عاشقتم
به پشتی مبل تکیه داد و به سقف چشم دوخت.
پوزخند زد و دوباره به نوشیدنش برگشت. ثانیه ها و دقیقه ها در همان حالت گذشت. هر دو در مستی هنگامی که به مبل تکیه داده بودیم در چشم های یکدگیر کنکاش می کردیم. من به دنبال جرعه ای شجاعت برای بوسیدنش بودم و او ؟ نمی دانم !
شاید انتظار بوسیده شدن !
دوباره اشک های لعنتی نگاهم را تار کرد تا اینکه توسط جیمین کنار زده شدند.
-حسابی مست شدی کوکی
صورتم را در یقه ام فرو بردم. از غم همیشگی ام خجالت می کشیدم. نزدیکتر شد.صدای زنگ تلفنم باعث شد جیمین فاصله بگیرد. به شانس بدم لعنت فرستادم. یومی بود. به اسم یومی نیشخند زد و بلند شد.
-پاشو برو خونه، زنت منتظرته...
آخرین باری که یومی با من تماس گرفت را به یاد نمی آوردم. این وقت شب چه دلیلی برای تماس داشت؟
دلشوره ترسناکی به جانم افتاد که ندای شومی می داد. به اسمش زل زدم و نفسم در سینه حبس کردم. دستی به صورتم کشیدم و جواب دادم.
-بله یومی؟
صدایش خفیف و آزرده به نظر می رسید.
-جونگکوکا...کمکم کنترسیدم و قلبم به تپش افتاد.
-چیشده؟
ولی پاسخی نگرفتم. صدای زمین خوردن جسمی را شنیدم. مستی ام کاملا پرید. فورا بلند شدم و به سمت خروجی حرکت کردم.
جیمین با تعجب پرسید :
-چه اتفاقی افتاده؟
-یومی یومی
-یومی چی؟
بدون اینکه اختیاری روی کلماتم داشته باشم گفتم :
-حالش خوب نیست احتمالا دچار شوک شده نمیدونم شایدم...
جیمین سوییچ ماشینش را برداشت و همراهم بیرون آمد.
-می رسونمتبا عجله بعد از چند دقیقه به عمارت رسیدیم. نمی توانستم درست نفس بکشم. اظطراب از ترس اتفاقی که حتی از فکر کردن به آن می هراسیدم داشت خفه ام می کرد.
با سرعت وارد خانه شدم و یومی را صدا می زدم ولی جوابی نمی گرفتم. صدای شرشر آب از حمام می آمد و درب نیمه باز بود. جیمین پشت سرم ماند و من با تردید وارد شدم. یومی برهنه درحالی که در وانی از خون غرق بود از دست چپش خون می چکید. گرمای مصیبت که بر تمامم سایه می انداخت بر وجودم رخنه کرد و چشمهایم را به آتش کشید. قطرات اشک سریعتر از هرچیزی بر صورتم بارید و من در همان نقطه مات ماندم . آرام زمزمه کردم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Daphne | Kookmin
Romansaاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...