Chapter 12

375 95 77
                                    

-جونگکوک کجاست؟
ولی قبل از اینکه جواب بدهد جیغ بلندی که از حیاط بلند شد همه را ترساند،این صدا صدای جونگکوک بود...
ناخودآگاه با عجله به سمت حیاط دوییدم،نگرانی؟شاید...
ولی با دیدن صحنه روبه‌رویم برای یک لحظه از خدایی که هرگز ستایش نکردم،شکرگزار بودم
در حالی که یک پسر نوجوان را بغل میکرد از فرط شادی جیغ میکشید،او که بود؟
آقای جئون از کلافگی نفسش را به حرص بیرون داد و زیر لب گفت:
-از دست این بچه‌ها...
درحالی که چشم از آنها برنداشته‌م پرسیدم:
-اون کیه؟
-نیکی،پسر داییشه فکر کنم امسال پونزده ساله میشه،تا وقتی که جونگکوک اینجا زندگی میکرد تنها دوستش نیکی بود
-پس خیلی تنهایی نکشیده
پوزخندی زد و گفت:
-تنهایی؟جونگکوک اینجا خوشبخت ترین آدم دنیا بود،هر روز کلی غذای خوشمزه چرب میخورد،تو راه مدرسه تا خونه با نیکی مسابقه دو میذاشت،عصر با مادربزرگش گیاه دارویی جمع میکرد و هر روز موقع غروب آفتاب روی اون تخت دراز میکشید و به آسمون زل میزد
دستش را به سمت تختی که گوشه حیاط بود و گلهای زیادی اطرافش را احاطه میکرد نشانه گرفت و ادامه داد:
-دقیقا همونجا،آخر شب‌ها همیشه مانگا میخوند،پیانو یا ویالون میزد گاهی هم با نیکی مادربزرگ کارت بازی میکرد،هر شب قبل از خواب هم یه افسانه جدید یاد میگرفت...اون اینجا خوشحال بود...
همیشه فکر میکردم آقای جئون تمام این سالها پسرش را در کشوری دیگر رها کرده ولی با توجه به جزئیاتی که تعریف کرد،همیشه مراقبش بوده:
-اگه اینجا حال خوبی داشت پس چرا آوردینش سئول؟
آهی کشید و به‌ سمتم چرخید،دستهایش را روی شانه‌ام‌ گذاشت و گفت:
-جیمینا خوشحالی واقعی فقط برای بچه‌هاست و جونگکوک دیگه بچه نبود که بخوام بزارم اینجا بمونه،اون دیگه داره کم کم هیجده سالگیش و تموم میکنه،اینجا یه روستای کوچیکه و جونگکوک هر روز تو مدرسه و اطرافیانش میشنید که دنیا چقدر بزرگه پس اگه اینجا میموند کم کم این شادیای بزرگ واسش کوچیک میشد و هوکایدو رویایی و داستانای مادربزرگی که همیشه درباره‌ش با تو صحبت میکرد تبدیل میشد به یه چیز مسخره و روزمره...ولی سئول جایی که خونه جدیدشه اینطور نیست...اینکار به نفع خودشه ولی فکر کنم پیش تو و تهیونگ خوشحاله
-تاحالا ازش پرسیدید؟
-چیو؟
-اینکه کجا واقعا خوشحاله؟
-نه
دستهایش را از روی شانه‌ام کنار زدم:
-پس از کجا انقدر مطمعنید؟
-رفتارش اینو میگه
-همین؟ولی ما آدما عروسک گردانای خوبی هستیم،این چیزی نیست که بخواید بر اساسش خوشحالی واقعی کسی و حدس بزنید!
لبخندی روی صورتش سایه انداخت و جواب داد:
-چشم‌ها جیمین،هر وقت میخوای حال واقعی کسی و بفهمی به چشماش نگاه کن،اونا هیچوقت دروغ نمیگن!
بعد از گفتن این جمله جونگکوک درحالی که دست پسر دایی‌اش را گرفته بود به سمت‌مان آمد،پسر کوچکتر به آقای جئون سلام کرد و بعد از احوال پرسی آنها را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم و چمدانم را که جلوی در بود برداشتم،پیرزن همینکه مرا دید به سمتم آمد:
-جیمینا خیلی خوشحالم که توام اینجایی،جونگکوک هربار که باهام تماس میگرفت همیشه از تو میگفت
با لبخند صحبت میکرد و تمام صورتش چروک تر میشد اما با این حال بازهم چهره شیرینی داشت،کسی به خاطر موهای سفیدش او را سرزنش یا طرد نمیکرد،آن لحظه آرزو کردم کاش من هم زودتر پیر شوم و هرکس درباره‌ام کنجکاو بود با خودش بگوید روزگار برای سرنوشتش اشک ریخته اما آنقدر زندگی‌اش از فرط درد غرق سرمای زمستان غم بوده که باران چشمهای روزگار،برف شده و بر موهایش فرود آمده؛ برخلاف افکارم در جواب پرسیدم:
-درباره من؟
-اره،دنبالم بیا
مرا با خود به سمت ایوان پشتی خانه برد که در گوشه‌اش چندین پله داشت،وقتی از پله‌ها بالا رفتیم به یک اتاق رسیدیم،ظاهرا زیر شیروانی بود،ولی نه یک انباری!
یک طرف دیوار را پرده‌ای بزرگ و سفید رنگ میپوشاند کنارش یک پیانو و ویالون سل بود
و در طرف دیگر تخت،عسلی،کمد،چندین قاب عکس،گلدانی با گلهای نرگس تازه ،یک سبد پر از اسباب بازی، آینه قدی و کتابخانه کوچک قرار داشت:
-اینجا اتاق جونگکوکه،پایین شبها خیلی سرد میشه اما اینجا جای گرم و نرمیه
پرده‌ها را کنار زد،پنجره تقریبا کل دیوار را میپوشاند و منظره‌اش...
تا به حال منظره‌ای به آن زیبایی در عمرم ندیده بودم...دشتی پر از گل‌های زرد که در وسطش درخت مجنون بزرگ و پیری،ایستاده،خودنمایی میکرد،بهار موهای سبز رنگش را شانه کرده بود و نسیم، آرام آرام همچون عاشقی که شبها قبل از خواب صورت معشوقه‌اش را نوازش میکند، برگهای ظریفش را میبوسید و خورشید در لابه‌لای ابرها به سمت غروب قدم برمیداشت و با حسرت،آخرین شعله‌های نگاهش را بر او میتاباند چرا که میدانست هرگز شانس بوسیدن معشوقه‌اش،ماه را نخواهد داشت:
-قشنگه مگه نه؟
با صدای جونگکوک به خودم آمدم،آنقدر غرق زیبایی دشت روبه‌رویم بودم که متوجه رفتن مادربزرگش و آمدن او نشدم:
-خیلی...
به سمت تخت‌ش رفت و رویش پرید و به آن تکیه داد و دستهاش را پشت سرش گذاشت و به منظره روبه‌رویش خیره شد:
-آخرای شب نزدیک طلوع خورشید قشنگتره
این را گفت و دوباره بلند شد و چمدانم را گرفت و در گوشه‌ی اتاقش گذاشت،قبلا درباره این درخت و گل ها ‌چیزی از او نشنیده بودم
-چرا بهم نگفتی؟
-چیو؟
میتوانستم ترسش را حس کنم،چیزی را از من پنهان میکرد؟:
-خودت بهتر میدونی
-مامانبزرگ چیزی گفته؟
-درباره اینکه چقدر از من حرف میزنی!
لبخند خجالتی زد و شروع کرد به بهم ریختن موهایش:
-اها...ام..اون همیشه ازم میخواست درباره اینکه روزام و چطور و با کی میگذرونم صحبت کنم و از اونجایی که همیشه با تو بودم همه بحثا بهت منتهی میشد...
-از تهیونگم همینجوری تعریف میکنی؟
چشمهایش از تعجب درشت شد و درحالی که ابروهایش را بالا می‌انداخت بلند گفت:
-نه خیر فقط تو
نمیدانم چرا ولی حس اطمینان خاصی در قلبم فرونشست،بحث را ادامه ندادم و به سمت چمدانم رفتم تا لباس‌هایم را عوض کنم:
-فقط میخواستم ازت بپرسم چرا درباره اینکه اتاقت همچین منظره قشنگی داره بهم چیزی نگفتی
نفس عمیقی کشید و دوباره پرسید:
-مامانبزرگ حرف دیگه‌ای بهت نزد؟
یک ست تیشرت و اسلش مشکی را از چمدانم بیرون آوردم:
-نه،چیزی هست که باید بدونم؟
بلند شدم و لباسم را بیرون آوردم،جونگکوک فورا دستش را روی چشمهایش گرفت و چرخید:
-اگه میخوای لباس عوض کنی باید قبلش میگفتی بیرون منتظرت باشم
-من خجالتی نیستم،اگه اول شلوارم و عوض میکردم چی؟
-هیی این اسمش خجالت نیس، بهتر نیست بگی شرم و حیا نداری؟؟؟
دوباره مرا به خنده واداشت،شلوارم را هم عوض کردم،میتوانستم ببینم که از انعکاس آینه به فضای پشت سرش کاملا کنترل دارد،با اینکه دستهایش را مقابل چشمهایش نگه داشته بود اما لای انگشتهایش میتوانست ببیند...ولی چیزی نگفتم
-میتونی برگردی تموم شد
نفس عمیقی کشید و دوباره به سمتم چرخید:
-میخوام یه چیزی و ازت بپرسم،نمیدونم کار درستیه یا نه ولی لازمه بدونم
مشخص بود که برای این لحظه برنامه ریزی کرده:
-بپرس
-تو از پسرا خوشت میاد؟
بخاطر سوال ناگهانیش جا خوردم،میتوانستم حس کنم که اینبار خون بیشتر از همیشه در رگهایم میجوشد و بدون فکر جواب دادم:
-نمیدونم
-یعنی ممکنه خوشت بیاد؟
-میگم که نمیدونم،تاحالا کسی و دوس نداشتم
نیشخند زد و ادامه داد:
-باهاشون مشکل نداری؟
-با کیا؟ کسایی که گی‌ن؟
سرش را به معنای تایید تکان داد
-نه من آدم روشنفکریم،چیه؟نکنه عاشق یه پسر شدی؟کیه؟تهیونگ؟
مثل دفعه‌ی پیش دوباره صدایش را بلند کرد و با لبهای آویزان جواب داد:
-چرا همش پای تهیونگ و وسط میکشی؟
-پس عاشق یه پسر شدی
این را گفتم و کلاهم را روی سرم گذاشتم و خواستم به طبقه‌ی پایین بروم که محکم دستم را گرفت:
-هنوز حرفام تموم نشده
چشمهایم را ریز کردم و سعی کردم از نگاهش چیزی را بخوانم:
-نکنه عاشق من شدی؟
دستم را رها کرد،نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت:
-داییم داره با یه مرد ازدواج میکنه... پس فردا قراره مراسم انجام شه...منم الان فهمیدم،برای همین پرسیدم...
بخاطر حماقتی که داشتم به خودم لعنت فرستادم،واقعا چه فکری میکردم که آن حرف‌ها را به زبان آوردم؟
-که اینطور،راحت باشید در هر صورت من که شرکت نمیکنم
-میخوایم تو همین خونه برگزارش کنیم نمیشه که نباشی
-نه ممنون من راحتم میتونم برم هتل یا مسافرخونه،تو مسیر چندتا همین نزدیکیا دیدم
زبانش را داخل لپش چرخاند،دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند،به ایوان رفتیم
همه آنجا دور یک میز جمع شده و چای مینوشیدند،آقای جئون،مادربزرگ جونگکوک،دایی‌اش ریوسی و همسرش یوتا
مادربزرگش به محض دیدن ما برایمان دست تکان داد:
-میخواستم صداتون کنم، دمنوش کوهی جدید درست کردم خیلی خوش‌عطره،جیمین حتما باید امتحانش کنی
کمی کنار رفت و تا بتوانیم کنارشان بنشینیم
-بیاید اینجا
من در سمت راست پیرزن نشستم و جونگکوک کنار دایی‌اش و رو به او گفت:
-دایی، جیمین میخواد یه چیزی و بهتون بگه
ریوسی نگاهی به یوتا انداخت و بعد هر دو به من زل زدند:
-چه چیزی؟
خودم هم نمیدانستم؟در ذهن او چه میگذشت و چه نقشه‌ای داشت؟
قبل از اینکه لب باز کنم جونگکوک جواب داد:
-آیگووو اون یکم خجالتیه پس اجازه بدید من به جاش بگم،جیمین میخواد ساقدوش باشه
چای در گلوی ریوسی پرید و سرفه کرد،یوتا در حال که به پشتش میکوبید تا جلوی خفه شدنش را بگیرد با تعجب نگاهش را به من داد:
-واقعا؟
در دلم جونگکوک را نفرین کردم،تا به حال حتی یک عروسی هم از نزدیک ندیدم،چطور میخواستم ساقدوش باشم؟
اصلا ساقدوش بودن چطور است؟از ناچاری و خجالت خندیدم و جواب دادم:
-چرا که نه؟
-از اونجایی که نیکی نیست پس من و جیمین ساقدوش میشیم،فقط کافیه حلقه‌ها رو بهشون بدیم
از حرص دندان‌هایم را بهم فشار دادم:
-پس حتما باید تمرین کنیم و بهم یاد بدی
مادربزرگ به سمت من چرخید:
-بلد نیستی؟جیمینا تو تا حالا عروسی نرفتی؟
از جواب دادن به این نوع سوالها متنفر بودم،سرم را پایین انداختم:
-نه
ریوسی گفت:
-پس افتخار بزرگیه که یه اژدهای سفید واسه اولین بار توی مراسم ما شرکت کنه
برایم کمی چای ریخت و باهم نوشیدیم،از روی کنجکاوی پرسیدم:
-چرا بهم میگید اژدهای سفید؟
آقای جئون بالاخره به حرف آمد و جواب داد:
-اینجا یه چشمه بزرگ هست که آب زمردی رنگ داره و ارتفاع سطحش هیچوقت کم و زیاد نمیشه حتی به اندازه یه میلی‌متر، همیشه دماش ثابته،از طرفیم عمقش مشخص نیست،هر غواصی که داخلش رفته تا اندازه گیریش کنه دیگه برنگشته ، مردم‌ اینجا میگن دلیل سرسبزی و زیبایی بیش از حد هوکایدو بخاطر این دریاچه‌س
-خب این چه ربطی به اژدهای سفید داره؟
مادربزرگ در ادامه گفت:
-وقتی اژدهای سفید اولین بار برای گشت و گذار به اینجا اومد بلافاصله عاشق شد،اون اهل زمین نبود اما به ناچار بخاطر معشوقه‌ش تصمیم گرفت توی هوکایدو بمونه،پس به دنبالش ثروت و برکت همه جا رو در بر گرفت،اون بخاطر عشقش میخواست تبدیل به انسان شه پس به شکل یه پسر زال مثل تو با چشمهای آبی در اومد،اون با معشوقه‌ش ازدواج کرد ولی برخلاف خودش همسرش موجودی فانی بود و گذر زمان بینشون فاصله انداخت تا اینکه همسرش مُرد،اژدهای سفید از فرط این درد سالهای سال اشک ریخت و از اون اشکها چشمه‌ای به وجود اومد، بخاطر انسانی که عاشقش بود سالها پیش آسمون و رها کرد،نه قدرتی داشت که به زادگاهش برگرده و نه اینکه بتونه عشقش و زنده کنه،پس در آخر خودش و داخل همون چشمه غرق کرد و هرگز دیگه پیدا نشد،اون موجودی نامیرا بود پس ما باور داریم اژدهای سفید در اعماق چشمه خوابیده و تا وقتی که خدایان اون نبخشن و معشوقه‌ش و بهش برنگردونن اونجا میمونه...
-اسم‌ اون چشمه چیه؟
-ماکینو
-ماکینو یعنی...
جونگکوک فورا جواب داد:
-دافنه،اطرافش پر از دافنه‌ست و بخاطر گرمای چشمه عطرش چند برابر میشه، به شدت دیوونه‌ کننده‌ست،میگن کسایی که عاشق دلشکسته‌ن اگه یه شبانه روز اونجا و عطر دافنه رو استشمام کنن و بعد چشماشونو ببندن صدای اژدهای سفید و میشنون که اسمشونو و زمزمه میکنه و اگه دنبالش کنن اوناهم غرق میشن
یوتا به شانه جونگکوک ضربه ای زد:
-اون و نترسون
-ولی این یه حقیقته
بی توجه به او یوتا لبخندی به سمت من زد و گفت:
-در هر صورت تو برای ما خوش‌شانسی میاری جیمین،خوشحالم که مهمونی مثل تو داریم
با شنیدن این حرف‌ها تمام تکه‌های خورد شده وجودم که دست هر غریبه و آشنایی را زخم میکرد کنار هم چیده شد و قلب شکسته‌ام بعد از سالها آرام گرفت،به جونگکوک بخاطر خانواده و اطرافیان مهربانی که داشت حسادت میکردم اما آنها در مدت زمان کمی که در هوکایدو بودم دقیقا مثل جونگکوک با من برخورد داشتند،برای اولین بار احساس میکردم در خانه‌ام و میتوانم آنها را خانواده خودم محسوب کنم،مکان و آدمهایی که به من حس امنیت میدادند و مهم تر از همه چیز،مایه افتخارشان بودم و موهای سفید و چشمان بی رنگم نقض و عنوان بد یومی محسوب نمیشد،بلکه مقدس و برتر بود...
در هوکایدو چیزی را پیدا کردم که در تمام عمرم بخاطر کمبودش از زندگی متنفر بودم،عشق...

*****
سلام
بیاید باهم نمایی از خونه مادربزرگ و ببینیم

*****سلامبیاید باهم نمایی از خونه مادربزرگ و ببینیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نیکی هم،نیکی انهاپین و جز چندتا سکانس نقش خاصی نداره واسه همین توی کرکتر میتینگ ها نمیزارمش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نیکی هم،نیکی انهاپین و جز چندتا سکانس نقش خاصی نداره واسه همین توی کرکتر میتینگ ها نمیزارمش.
دافنه‌های قشنگم یادتون باشه تمام افسانه و فضا سازی این داستان زاده ذهن منه و هیچ پایه و اساسی بر حقیقت نداره.

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now