Chapter 10

400 90 55
                                    

دستبند نقره‌ای رنگش برایم آشنا بود،میدانستم قبلا آن را جایی دیده‌ام؛وقتی با دقت‌ بیشتر به آن نگاه کردم به یاد آوردم نیمه‌ی دیگرش در دست تهیونگ است، در کودکی وقتی که پدرم برای بار دوم ازدواج کرد، پرستاری که مراقبمان بود را از خانه بیرون انداخت
هردویمان به آن زن بسیار وابسته بودیم اما در نبودنش تهیونگ بیشتر از من بیقراری میکرد تا اینکه یک روز او به دیدنمان آمد،از احوال پسرک موخرمایی موردعلاقه‌ش با خبر بود
پس به او یک جعبه‌ داد و از تهیونگ خواست تا وقتی که به اندازه کافی بزرگ نشده و خواندن و نوشتن یادنگرفته آن را باز نکند و به کسی اجازه بازکردنش را ندهد جز خودش...
آن زمان فقط شش سال داشتیم.
وقتی کمی بزرگ تر شدیم قبل از اینکه خانه را ترک کنم او جعبه را باز کرد، داخلش یک نامه و دو دستبند قرار داشت.
در نامه نوشته شده بود این جفت دستبند پیوند عشق را میان دونفر محکم تر میکند
میدانستم یکی از آنها متعلق به من است
اما آن زمان ما از همدیگر متنفر بودیم،برای همین تهیونگ دستبند را به من نداد،عشقی در بین دو برادر وجود نداشت، و شاید هم تا ابد وجود نداشته باشد...
حال نیمه‌ی دیگر دستبند در دستان پسر آقای جئون بود...
میدانستم تهیونگ حس عمیقی به این پسر دارد و وجود دستبند در دستانش به تمام شک هایم پایان بخشید.
اما چه منظوری از عشق داشت؟
اگر تهیونگ واقعا عاشقش بود چه؟
آن پسر به اندازه کافی بخاطر راز بزرگی که در سینه‌اش داشت در خطر بود؛ با عشق ممنوعه‌ای دیگر از سمت این خانواده،حکم مرگش را امضا میکرد،
نمیدانستم باید چکار کنم...بعید میدانستم او حسی به تهیونگ داشته باشد
برای همین اجازه دادم به خانه‌ام بیاید،در مستی توانستم هر چه که میخواهم را از زیر زبانش بیرون بکشم...اما کمی فراتر از آنچه که میخواستم جلو رفتم...
اول سرخوش بود و چرب زبان اما بعدش تمام شب را در مستی گریه کرد،هرچه از او میپرسیدم که دردت چیست جوابی نمیداد،فکر میکردم چیزی از غم نمیداند ولی انگار باهم آشنای دیرینه بودند
شناختی که یادآوریش باعث شد تمام شب همچون ابر بهار بگرید و بگرید و پاییز را به خانه‌ام بیاورد...مستی اختیارم را گرفت پس من هم زمستان شدم از قلب سرد و یخ زده‌‌ام چند قطره اشک بر دل گونه‌های خشکیده‌ام جاری کردم...
شگون نداشت یک ابر تنها ببارد.
اما وقتی دیدم همچون‌ کودک بی مادر اشکهایش بند نمی‌آید او را داخل وان آب یخ انداختم تا از خواب مستی بیدار شود...
لباسهایش را عوض کردم و اجازه دادم روی تختم بخوابد...صبح آقای جئون به خانه‌ام آمد،همه چیز را برایش تعریف کردم،به او گفتم پسرش از رازمان بود برده و به ناچار مجبور شدیم حقیقت را آشکار کنیم،نمیتوانستم از چهره‌اش چیزی بخوانم...شاید از دوستی پسرش با من ناراحت بود یا میترسید...
لباس‌ها و کیف مدرسه‌اش را داد و رفت
دیگر کم کم باید آماده میشدم،اما وقتی بیدارش کردم هیچ چیزی از دیشب به یاد نمی‌آورد.
من هم درباره اشک‌هایش حرفی نزدم،موهایش هنوز خیس بود و لبهایش میلرزید،درحالی که صبحانه‌اش را میخورد به اتاقم رفتم و سشوار و شانه را از کمدم بیرون آوردم:
-بیا موهاتو خشک کن،اگه سرما بخوری من مسئولیتتو گردن نمیگیرم
لقمه آخرش را به سختی قورت داد و آنها را از دستم گرفت و پرسید:
-کجا میتونم موهامو خشک کنم؟
او را به سمت دستشویی راهنمایی کردم ولی به محض ورود پرسید:
-چرا آینه نداره؟
برای یک لحظه کاملا فراموش کردم که در خانه‌ام آینه‌ای نیست
-بدون آینه خشک کن
-نمیشه که من باید موهامو درست کنم مگرنه مسخره‌م میکنن
نفسم را با حرص بیرون دادم و سشوار و شانه را از او گرفتم،پس آدمهای عادی همچین نگرانی هایی دارند؟:
-دنبالم بیا
وارد اتاقم شدیم و روی میز نشستم،سشوار را به پریز برق زدم و از او خواسته‌م روی صندلی جلویم بنشیند:
-بیا من واست انجامش میدم
بدون اینکه چیزی بگوید روبه‌رویم نشست،هرچند ثانیه یکبار زیرچشمی به من نگاه میکرد و نگاهش را میدزدید،پوست گوشه لبش را میکند،انگار به موضوع مهمی فکر میکرد،بعد از سشوار کشیدن شانه را برداشتم تا موهایش را شانه کنم که پرسید:
-چرا آینه نداری؟
میخواستم جواب بدهم چون از این چهره نحس متنفرم اما لبهایم را بهم دوختم و جوابی ندادم که گفت:
-یعنی دوس نداری تو آینه خودت و ببینی؟تو که خیلی خوشگلی...
جمله‌ی آخرش باعث شد تمام وجودم برای لحظه‌ای غرق سکوت شود،شاید اولین باری بود که این حرف را میشنیدم،نمیدانستم چه بگویم...در جواب کسی که از تو تعریف میکند باید چه گفت؟
-تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن
شانه را روی میز گذاشتم و بیرون آمدم،کیفم را برداشتم،کفش‌هایم را پوشیدم و جلوی در منتظرش ماندم
سیگارم را روشن کردم و به حرفش فکر کردم
صدایش مدام در گوشم تکرار میشد
"تو که خیلی خوشگلی"
ناخودآگاه لبخند کمرنگی در گوشه لبم ظاهر شد
مثال نقضی بر زشتی دنیا پیدا شده بود که مرا زیبا میدید
باهم به مدرسه رفتیم،طبق معمول در کلاس از هم جدا شدیم،با اینکه دیشب تقریبا چند ساعت خوابیدم امروز اصلا احساس خواب‌آلودگی‌ نمیکردم ولی در طی تمام کلاس‌ها خوابید و تهیونگ اجازه نمیداد کسی بیدارش کند،از او مراقبت میکرد...دوباره آن سوال در ذهنم مطرح شد
آیا واقعا دوستش دارد؟
اگر عاشقش بود باید چه کار میکردم؟
دست روی دست میگذاشتم تا به کشتنش دهد یا...
اما تصمیم گرفتم دخالت نکنم،همینکه حقیقت را برای آقای جئون گفتم قدم بزرگی برای محافظت از او برداشتم،از اینجا به بعدش به من مربوط نمیشد
برنامه‌ای برای امروزم نداشتم
از این روزمرگی و یکنواختی خسته بودم،فردای روز بعد هم به همین منوال گذشت،آخر هفته بود و همه درباره برنامه و کلاس‌ و برنامه‌هایشان صحبت میکردند،برنامه من؟
مثل همیشه مستی و تلو تلو خوردن تا نیمه شب و خوابیدن تا لنگ ظهر...
وسایلم را از کمد مدرسه برمیداشتم که به خانه بروم اما به محض اینکه در را بستم دوباره آن پسر روبه‌رویم ظاهر شد،ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم:
-تعطیلات اخر هفته رو میخوای چیکار کنی؟؟
-هیچ
-عالی شد
با تعجب پرسیدم:
-عالی شد؟
-من دارم برمیگردم هوکایدو
ناراحت شدم،تنها برای یک ثانیه غم بر وجودم سایه انداخت:
-که اینطور
-توام باهام میای؟
-چی؟
-واسه تعطیلات میخوایم بریم اونجا،با بابام درباره‌ش صحبت کردم،یعنی خودش پیشنهاد داد منم خیلی خوشحال شدم توام..
کلامش را نصفه گذاشتم و جواب دادم:
-نمیتونم
این را گفتم و مسیرم را عوض کردم،میلی نداشتم
-بابام همه چیز و میدونه
با شنیدن این حرف سرجایم خشکم زد،آنها درباره‌اش باهم صحبت کرده بودند:
-دیگه لازم نیست پنهانش کنیم
به سمتش برگشتم و در چشمهایش با خشم زل زدم:
-خفه شو،مگه قول نداده بودی به کسی چیزی نگی؟
-ولی تو بهش گفتی،چرا؟نگرانم بودی؟
چرا دیگر نمیدانستم که چه جوابی بدهم؟
در لحظه میخواستم گلویش را بدرم اما از آن شب که اشکهایش را دیدم دیگر حتی دلم نمی آمد بر سرش فریاد بکشم.
موهایم را بهم ریختم و بدون اینکه چیز دیگری بگویم به خانه رفتم.
کلافه‌ام میکرد و این کلافگی را دوست نداشتم
روی کاناپه دراز کشیدم و چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم،به گلهایم فکر کردم،به زمستان و روییدن دوباره دافنه،به گلخانه‌ی کوچکم در بالای پشت بام،به فرار از این مردم و خزیدن در کنج کلبه‌ای دور افتاده از شهر و در طبیعت و تنها زندگی کردن...
به رویای کوچکی که در سر میپروراندم...
در همین فکر و خیالها بودم که خواب مرا در آغوش گرفت و با خود به دنیای خیال برد...
پرنده‌ای سفید بودم در دست باد که در دل آسمان به بلندای تنهاییم پرواز میکردم...
اما آزادی رویایی بیش نبود...
صدای زنگ در باعث شد از خواب بیدار شوم
آقای جئون بود،گفت پدرم از دوستی من و جونگکوک خبردار شده و از اینکه بالاخره یک‌نفر من را عجیب و غریب ندیده شگفت زده است و این پیشنهاد پدرم بوده که با آنها به هوکایدو بروم
اگر او میخواست نمیتوانستم سر پیچی کنم،البته آقای جئون و پسرش هم بسیار مشتاق بنظر میرسیدند اما این اشتیاق درباره من صدق نمیکرد...
من نقطه‌ی مقابل پسر آقای جئون بودم
او خوشحال بود و پر حرف
من گوشه‌ گیر و عصبی
او با موهای مشکی و لخت و چشمانی به رنگ آسمان شب
من با موهای مجعد سفید و چشمانی به رنگ روز که از شدت روشنی به سفیدی میزد و همه را میترساند
حتما در تمام سفر ما را مقایسه خواهند کرد و...
اگر نمی‌رفتم پدرم عصبی میشد؟
نمیخواستم ناخوشش کنم چون تا آزادی تنها چندماه فاصله داشتم پس قبول کردم
اولین مسافرت خارج از کشور زندگیم بود،باید با خود چه میبردم؟فردا صبح پرواز داشتیم، باید امشب وسایلم را جمع میکردم
درباره آب و هوای هوکایدو چند مقاله خواندم
وسایل زیادی با خود نبردم ولی چمدان کوچکم تقریبا پر شد
ساعت تقریبا از دوازده نیمه‌شب میگذشت،خوابم نمی‌آمد
به سقف زل زدم و طبق معمول خیال بافتم
اما اولین چیزی که به ذهنم آمد چشمهایش بود...
دو تیله‌ی سیاهی که در خود حقیقتی ناگفته را پنهان میکرد
حقیقتی که آن شب دیگر توان حمل کردنش را نداشت...
میخواستم بدانم چرا بی وقفه اشک میریخت،شاید در این سفر چند روزه میتوانستم به آن پی ببرم...
اما نمیدانم چرا حسی مرا از این کجکاوی باز میداشت و صدای هشدار قلبم را در مغزم میپیچاند
زنگی که با هر نگاه به چشمهایش به صدا در می‌آمد...

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now