Chapter 9

407 90 59
                                    

تقریبا نزدیک بود تصادف کند ولی ماشین به موقع ایستاد و هیچ اتفاقی نیافتاد.
برای یک لحظه فکر نبودنش آتش به جانم انداخت
اگر حتی کوچکترین صدمه‌ای میدید هرگز خودم را نمیبخشیدم.
فورا از راننده معذرت خواست، از خیابان رد شد و به من رسید
هنوز سر جایم خشک بودم
محکم پشت گردنم کوبید و به خودم آمدم:
-بالاخره گیرت انداختم
ساکت بودم و تمام حس شوقم به خاموشی انجامید:
-من نزدیک بود تصادف کنم تو چرا تو شوک رفتی؟
باید به او میگفتم که این اخیرا جانم به جانش گره خورده یا اینکه نفسم به نگاهش بند است؟
-ترسیدم
پوزخند زد و شروع به حرکت کرد، با طعنه پرسید:
-چه حرفا از چی؟
نبودنش؟هر روز بیشتر از دیروز فکر نبودنش آرامشم را بهم‌ میزد...باید او را به تکه‌ای امید گره میزدم اما چیزی نداشتم
در جوابش سکوت کردم و به دنبالش راه افتادم:
-حالت خوبه؟
-اره تو چی؟
-اوهوم
-نمیریم؟
-کجا؟
با نا امیدی نگاهم کرد:
-گفتی میخوای مهمونم کنی بریم سینما بعدش واسم شام بخری
چشمهایم از تعجب گرد شده بود:
-جدی باهام میای؟
-تقریبا بخاطرش تصادف کردم تازه توهم زمین خوردی فکر کنم بخاطر همینا هم شده بهتره بریم
همه چیز را فراموش کردم و بی اختیار لبخند زدم
قبل از ورود به سالن یک ذرت بو داده و آبمیوه گرفتم
کنار هم در ردیف آخر نشستیم
بخاطر موهای سفیدش اگر صندلی‌های جلو را انتخاب میکردیم در میان سیاهی سالن مثل ماه در شب میدرخشید و چشم حضار به‌جای فیلم به او دوخته میشد...
نمیخواستم کسی جز من او را ببیند،
اگر هوس دست زدن به ابریشم سفید موهایش باعث میشد به او زل بزنند چه؟
اگر به همین بهانه‌ به چشمهایش زل میزدند و ناگهان نگاهشان بهم گره میخورد و پی میبردند که‌چقدر زیباست آن وقت باید چکار میکردم؟
فقط کار من را برای به دست آوردنش غیرممکن تر میشد و این برخلاف میلم بود‌.
این فیلم را هفته‌ی پیش با تهیونگ تماشا کردم،
یک متر و نیم فاصله،زیبا اما غمگین،نمیدانستم جیمین چنین ژانری را دوست دارد یا نه،فقط میخواستم به هر بهانه‌ای کنارش باشم
همینطور که به صفحه مانیتور چشم دوخته بود و دستش داخل ذرت بو داده کرد و انگشت‌هایمان بهم خورد
این ترفند را از سریال‌های تلوزیونی یادگرفتم
حالا باید بخاطر لمس بهم نگاه میکردیم و حسی خاص در قلبمان جرقه میزد
اما برخلاف انتظارم با حالتی که انگار چیز ترشی خورده است به سمتم چرخید و بسته ذرت را از دستم بیرون کشید،آرام گفت:
-مگه کاپلی چیزی هستیم یدونه ذرت خریدی؟؟حالا ازت میگیرمش تا دیگه از این خسیسی‌ها نکنی
دیگر به من اجازه نداد به ذرتش دست بزنم،بخاطر حرکت غیرقابل پیش بینی و بامزه حرف زدنش ناخودآگاه لبخند زدم
خوشبختانه کسی در ردیف آخر کنارمان ننشسته بود که غرغر هایش را بشنود
او فیلم‌ را تماشا میکرد و من او را
بینی اش نه بلند بود و نه کوتاه برخلاف همه‌ی برآمدگی‌های دنیای بیرون،روی بینی‌اش قوسی داشت که به شدت زیبا بود
لبهای صورتی کمرنگش از نیم‌رخ برجسته تر نشان داده میشد
آبی چشمانش در آن سیاهی میدرخشید
موهایش با اینکه شلخته بود اما حتی نگاه کردنش باعث میشد مثل موج‌های دریا آرامش پیدا کنم
بخاطر سفیدی بیش از اندازه پوستش گاهی فکر میکردم دچار کم‌خونی شدید است اما ناگهان به یاد می‌آوردم که بخاطر آلبینیسم عادی‌ست...
هر چه که بیشتر نگاهش میکردم زیباتر به نظر میرسید
حتما خدا هنگام تراش دادن چهره‌ بی نقص او به خودش دست خوش گفته است
وسوسه لمس کردن صورتش ستون‌های قلبم را به لرزش می‌انداخت
صدایی در گوشم‌ نجوا کنان میگفت برای چشیدن طعم بهشت؛بوسیدن گونه‌هایش کافیست...
وقتی از سینما بیرون آمدیم هنوز هم محو تماشایش بودم که گفت:
-چطور بود؟
خطاب به چهره‌اش جواب دادم:
-خیلی زیبا بود
-کدوم بخشش و دوست داشتی؟
-همشو...
سرش را بالا و پایین کرد و باهم در خیابان قدم زدیم
سکوت بینمان را دوست نداشتم
میخواستم حرف بزند و صدایش را بشنوم
همیشه من آغاز کننده‌ی مکالمه بودم اما از وقتی باور کردم که حسم چیزی بیشتر از دوست داشتن ساده‌است،حرف زدن برایم سختتر شده بود
نمیدانستم چه بگویم...هروقت در برابرش قرار میگرفتم زبانم لال زیباییش میشد
میخواستم فقط...
دیگر حتی نمیدانستم چه میخواهم
این ندانستن ها کلافه‌ام کرده بود،آتشی در وجودم هر روز بیشتر از دیروز شعله‌ور میشد و قلبم میگفت کسی جز جیمین نمیتواند به این سوزش بی پایان سرما ببخشد:
-جیمین
-بله
چرا اسمش را صدا زدم؟به خودم بخاطر حرف بی موردم لعنت فرستادم که پرسید:
-چیزی میخوای بهم بگی؟
-نه یادم رفت..
ابروهایش را بالا انداخت و به راه رفتن ادامه دادیم،اینبار او گفت:
-تازه وارد
-بله؟
-هیچی یادم رفت
-دیگه نباید بهم بگی تازه وارد...
-چرا؟
-چون دیگه تازه وارد نیستم،الان چندماهه که اینجام
حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت:
-جدی؟اصلا متوجهش نشدم،زمان خیلی زود میگذره
وقتی کنار کسانی هستی که دوستشان داری عقربه‌های ساعت تندتر از همیشه حرکت میکنند انگار برای پایان دادن به شادی عجله دارند،ممکن بود او هم مرا دوست داشته باشد؟
جلوی افکارم را گرفتم:
-باید به اسم خودم صدام کنی،جونگکوکی،جونگکوکا یا کوکی هرکدوم که راحتتری
-جونگکوک
این اولین باری بود که مرا صدا زد، علاقه‌ی زیادی به اسمم نداشتم ولی حالا حس میکردم نامم خوش‌آوا ترین کلمه‌ی جهان است و من دیوانه‌ی شنیدن دوباره‌اش هستم:
-نه باید بگی جونگوگ
-ولی گفتی جونگکوک
یکبار دیگر با شنیدنش قند در دلم آب شد
-ولی تلفظ صحیح جونگوکه،بگو
-جونگوک
-نه جونگکوک
-جونگکوک
-گوک!
-گوکی
مرا صدا میزد و اسمم زیباترین کلمه‌ی هستی میشد
-منو مسخره کردی؟؟؟
خندیدم ولی او هنوز حالت طلبکارانه‌اش را داشت و مثل همیشه لبخند نمیزد:
-فقط دستت انداختم ولی جدی باشیم جونگکوکه
-گفتی هرطور راحتم صدات کنم،تازه وارد راحتتره
اینبار من حالت طلبکارانه‌ای به خودم‌گرفتم و جمله‌ای بی اختیار از دهانم خارج شد:
-خوبه منم شبح صدات کنم؟
با شنیدن این حرف سکوتی سنگین بینمان شکل گرفت و آن صمیمت از بین رفت
دوباره چهره‌اش بی روح شد و صدایش بی حس:
-برای امروز کافیه
به خودم لعنت گفتم،ضربان تند قلبم دوباره شدت گرفت و احساسی متضاد با هستی در وجودم سایه انداخت و فورا گفتم:
-ببخشید
-پیش میاد...بالاخره توام مثل بقیه‌ای دیگه،ازت انتظاری ندارم
این را گفت و راهش را جدا کرد
مرا زیر آوار حرف‌هایش تنها گذاشت
مدام آن جمله در ذهنم تکرار میشد
"توام مثل بقیه‌ای،ازت انتظاری ندارم"
روز بعد در مدرسه تغیری در رفتارش ندیدم
صندلی خالی را در انتهای کلاس گذاشته بود تا کسی کنارش ننشیند .
وقتی خواستم به او سلام کنم خودش را به نشنیدن زد .
یومی دوباره بحث تئاتر را پیش کشید و مستقیم گفتم علاقه‌ای به شرکت در آن ندارم .
تهیونگ همیشه مرا تماشا میکرد،میخواست با چشمهایش چیزی بگوید که لبهایش قدرت بیان آن را نداشتند.
اما تمام فکر و ذکر من آن پسرک با موهای سفید بود
حتی نمیدانستم وقتی ناراحت و دلگیر است چطور حال بدش را رفع کنم،با خودم چه فکری کردم؟
با این نادانی چطور میخواستم نجاتش دهم؟
-واسش گل بخر
همینطور که غرق دیدنش از دور بودم صدای تهیونگ باعث شد از دنیای خیالاتم بیرون بیایم،به سمتش برگشتم
با آن نگاه عمیق همیشگی‌اش دوباره حرفش را تکرار کرد:
-اگه ازت دلخور شده واسش گل بخر
-چه گلی؟
-رز سفید
دستهایش را از جیبش بیرون آورد و کنارم‌ نشست:
-چیکار کردی که ازت ناراحت شده؟
نگاهم را به کفش‌هایم‌ دوختم و آرام جواب دادم:
-بهش گفتم شبح ولی فقط یه شوخی بی مزه بود..
جوابم باعث شد تهیونگ شروع به بلند خندیدن کند:
-فقط بخاطر این یه کلمه اینطوری باهات رفتار میکنه؟عجب!
-ولی من حرف بدی زدم
دستش را روی پشتم گذاشت،این کارش همیشه احساس اطمینان را به وجودم تزریق میکرد:
-جیمین هر روز از خونه تا مدرسه بین هر زنگ تفریح اینو از همه میشنوه حتی تیکه های خیلی بدتر ولی بهشون اهمیتی نمیده،واقعا واسم جالب بود چطور از تو ناراحت شده
آه عمیقی کشیدم و لبهایم را آویزان کردم:
-بهم گفت توام مثل بقیه‌ای ازت انتظاری نداشتم
با شنیدن این جمله مرا به سمت خودش چرخاند،چانه ام را بالا گرفت تا در چشمهایش نگاه کنم:
-تو واقعا احمقی یا خودتو میزنی به احمق بودن؟
میدانستم حالا چهره‌ام شبیه علامت سوال شده است،سرش را به نشانه تاسف تکان داد:
-جیمین با این حرفش خواسته بهت بگه تو با بقیه فرق داری و ازت انتظار شنیدن همچین حرفی و نداشتم چون تورو دوست خودم حساب میکردم
-واقعا؟
-اره،میدونی که هیچ دوستی نداره پس اگه بهت اعتماد کرده نباید به این سادگی ازش دست بکشی
بعد از اتمام جمله‌اش چند لحظه در همان حالت و فاصله کم بین صورت‌هایمان به عمق چشمهایم زل زد،حسی در نگاهش وجود داشت که هربار درونم را به آتش میکشید و اجازه نمیداد مثل دیگران به سادگی از حسش بگذرم
از آن دسته آدمهایی بود که با چشمانشان حرف میزنند و من از آنهایی بودم که زبان چشم را بلد نمیفهد و مثل پسری کر تنها سرم را به چپ و راست تکان میدادم.
بعد از تمام شدن مدرسه تهیونگ و یومی بخاطر تمرین تئاتر در مدرسه ماندند
تنها به خانه رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم،کارت اعتباری که پدرم برایم کنار گذاشته بود را برداشتم و با یک گلفروشی تماس گرفتم
سعی کردم صدایم مردانه و کلفت باشد
گفتم که یک بطری شراب قرمز که در میان رزهای سفید قرار گرفته میخواهم و آن را به شاگردم که تا ساعتی دیگر به آنجا میرسد تحویل دهند
هزینه‌اش را آنلاین پرداخت کردم
شراب چیزی نبود که بتوانم آن را بعنوان پسری دبیرستانی تهیه کنم
از اینکه نقشه ام عملی شد خوشحال بودم.
سبد گل به زیباترین شکل ممکن تزئین شده بود و شراب قرمز گران قیمت در میانش مثل الماس میدرخشید.
بوی رز سفید دیوانه وار در مشامم میپیچید،حتما عاشقش میشد او علاقه‌ی زیادی به نوشیدن و گلها داشت.
غیرممکن بود آنها را رد کند
تقریبا هشت عصر بود که جلوی آپارتمانش ایستادم و بعد از فشار دادن زنگ منتظر ماندم تا جواب بدهد اما کسی در را باز نکرد
چندبار اینکار را تکرار کردم اما فایده‌ای نداشت
احتمالا حالا در یکی از پارک‌ها یا نزدیکی رودخانه از مستی تلو تلو میخورد،سیگار میکشد و به من بخاطر عوضی بودنم فوش میدهد.
دو ساعت جلوی در منتظرش ماندم ولی نیامد
تقریبا نا امید شدم با خودم گفتم اگر تا ده دقیقه‌ی دیگر نرسد سبد را آنجا میگذارم و میروم
اما همان لحظه دیدم که در باز شد و بیرون آمد.
با آن نگاه خنثی‌اش که برخلاف چشمان تهیونگ، مبهم و ساکت بود چندثانیه به سبد رزهای سفید زل زد.
سریع بلند شدم و لباسم را تکاندم،سبد را مقابلش گرفتم و سعی کردم جمله‌هایی که به سختی حفظ شدم را بگویم اما هیچ کلمه‌ای در ذهنم پیدا نمیشد،انگار که فراموشی گرفتم:
-ببخشید
بدون مکث جواب داد:
-چرا؟
-چون پشیمونم
-از چی؟
-اون حرفی که زدم
-کدوم حرف؟
-نمیخوام تکرارش کنم...
یک تیشرت و اسلش گشاد طوسی رنگ پوشیده بود که باعث میشد چشمهایش بیشتر از قبل بدرخشد
سبد رز‌ها را گرفت،هنوز نگاهم میکرد
نگاهی که اگر همینطور ادامه‌اش میداد قلبم سوراخ میشد:
-بیا تو
فکر کردم اشتباهی شنیده‌ام و همانطور سر جایم خشکم زد دوباره تکرار کرد:
-نمیخوای بیای داخل؟
به دنبالش راه افتادم و وارد آپارتمان شدیم
کارتش را روی اسکنر گذاشت و در آسانسور باز شد
داخل باشکوه تر از چیزی بود که فکر میکردم
دکمه طبقه هفتم را فشار داد.
داخل آسانسور کمی رزها را بو کرد
خانه اش بزرگتر از تصوراتم بود..
جلوی در ورودی یک جاکفشی بزرگ دیواری قرار داشت و کنارش یک در دیگر که بنظر میرسید دستشویی باشد
چهار پله در سمت چپ بود که به پذیرایی منتهی میشد
به دنبالش از پله ها بالا رفتم دیواری در روبه‌رو وجود نداشت،یک پنجره سراسری بود.
یک تلوزیون بزرگ که جلویش یک کاناپه و چند صندلی تکی قرار داشت و روبه‌روی آن آشپزخانه.
همه چیز به سبک مدرن به رنگ سفید دیده میشد که و در لابه‌لای آنها گاهی وسایل کرمی به چشم میخورد.
خانه بوی خوبی میداد و تقریبا برق میزد
از من خواست روی کاناپه بنشینم
کنجکاو بودم که تمام خانه را بگردم
پاهایم را از استرس تکان میدادم و لب زیرینم را میجوییدم.
سبد را روی میز نهارخوری آشپزخانه گذاشت و شراب را با دقت از رزها جدا کرد و داخل بار کوچکش که یک کلکسیون گران‌قیمت از انواع نوشیدنی های الکی به نظر میرسید قرار داد،
نمیدانستم باید چکار کنم،چه حرفی بزنم،اصلا چرا دعوتش را قبول کردم:
-از کجا میدونستی من رزای سفید و دوست دارم؟
نگاهی به اطراف خانه‌اش انداختم،حدس زدنش برای کسی که حتی یکبار به اینجا آمده باشد کار سختی نیست:
-چون شبیه همدیگه‌اید،جفتتون زیبا و ظریف‌..
-چی؟
خوشبختانه بخاطر بزرگ بودن خانه و لحن آرام من صدایم را نشنید این چه حرف‌های مزخرفی بود که به زبان می آوردم؟
-تهیونگ بهم گفت
درحالی که داخل یک ظرف بزرگ آلمینیومی یخ‌های کوچک میریخت بطری شرابی را با دقت انتخاب کرد و داخل آن قرار داد،روی یک سینی گذاشت و آن را جلوی من روی میز گذاشت،دوباره برگشت و دو گیلاس،کمی شکلات،میوه و خوردنی‌های دیگری را آورد:
-شرابی که آوردی خیلی گرونه و سنگینه بنظرم واسه اولین بارت بهتره یه چیز سبکتر امتحان کنی، اگه بالاتر از ظریفیتت بنوشی و اوق بزنی دیگه حتی با شنیدن بوش هم تهوع میگیری
چیزی از حرف‌هایش را متوجه نمیشدم،چرا باید با شنیدن بوی شراب تهوع بگیرم؟
-خیلی واضحه که اولین بارمه؟
برخلاف من که خیلی رسمی روی کاناپه نشسته بودم به راحتی روی زمین نشست
-اره،نمیخوای؟
با دستپاچگی روبه‌رویش نشستم و جواب دادم:
-چرا مینوشم...
گیلاس‌ها را کمتر از نصف پر کرد و یکی را به من داد
طوری به من زل زده بود انگار میخواست از صورتم چیزی بخواند.
حدود سه گیلاس را بدون مکث سر کشیدم،شنیده بودم شراب را باید کم کم نوشید ولی نمیدانم چرا او لیوانم را تند تند پر میکرد...
مزه ترش و شیرین خاصی داشت که به مرور به بدنم گرما بخشید ،درحالی که گیلاس چهارم را پر میکرد پرسید:
-درباره اینکه من پسر خانواده کیم هستم به کسی چیزی گفتی؟
-نه
-حتی به بابات؟
-حتی به بابام
-با تهیونگ درباره‌ش حرف زدی؟
-نه
-تهیونگ دیگه بهت چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت
-پس خیلی چیزا گفته،زیاد درباره‌م‌ حرف میزنه؟
-نه خیلی کم
-شما همیشه باهمید بیشتر درباره چی حرف میزنید؟
-بیشتر درباره من
اشاره ای به دستبندم کرد و پرسید:
-اینو هم تهیونگ واست خریده؟
نمیدانم چرا ولی بدون مکث به سوال‌هایش که شبیه بازجویی بود جواب میدادم:
-اره
-تهیونگ با کسی قرار میزاره؟
-نه ولی یه حسایی بین اون و یومی هست اما تو چرا...
قبل از اینکه جمله‌ام را تمام کنم دوباره پرسید:
-تو چی؟
-من چی؟
-تو با کسی قرار میزاری؟
با شنیدن این سوال ضربان قلبم‌ بالا رفت،چرا باید اینها را بپرسد؟نکند او هم به من حسی دارد و میخواهد مطمعن شود؟
-نه
-تو تهیونگ و دوس داری؟
-معلومه که دوسش دارم اون بهترین دوستمه
-بهترین دوستت.‌‌‌..
گوشه لبش با طعنه بالا رفت،دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و دوباره با آبی چشمانش به من زل زد
نگاهی به ساعتم انداختم،تقریبا دوازده شب بود،پدرم حتما مرا میکشت:
-من دیگه باید برم،ممنون از مهمون‌نوازیت
اما همینکه خواستم بلند شوم دنیا دور سرم میچرخید انگار روی یک چرخ و فلک بودم،فورا دستم را به کاناپه تکیه دادم و سرم را گرفتم
چشمهایم تار میدید،دوباره روی زمین نشستم:
-زیاد ننوشیدی ولی انگار گرفتت
-نه نگرفته
خندید ولی بخاطر تاری لعنتی بی وقت چشمان کم سویم نتوانستم ببینم،تنها صدای لبخندش را شنیدم،چند لحظه گذشت و دیدم بهتر شد:
-به بابات گفتم که اومدی پیش من نگران اون نباش
از آن لحظه به بعد کنترل حرف‌ و رفتارهایم دست خودم نبود،دوباره بعد از آن شروع کردیم به نوشیدن،انگار دنیا با من حرف میزد و میگفت به بهانه مستی میتوانم هرکار یا رفتاری انجام دهم،مهم نیست چقدر خوب یا بد باشد احتمالا فردا چیزی به یاد نخواهم آورد
او هم تلو تلو میخورد انگار حال جفتمان خراب بود
تارنمایی از اتفاقت در ذهنم حضور داشت
اینکه بطری شراب را روی میز گذاشته بودیم و آن را میچرخاندیم،جرعت یا حقیقت بازی میکردیم،پرسید:
-درباره من چه فکری میکنی؟
به یاد مکالمه‌ی صبح با تهیونگ افتادم و لبخند زدم و در جواب بدون فکر کلماتی که تمام این مدت در ذهنم سرگردان بود را به زبان آوردم:
اولین بار که دیدمت
موهات موجای دریا بود و چشمات آسمون بهار
پوستت مثل اولین برف زمستونی میدرخشید
نمیتونستم چشم ازت بردارم
با خودم گفتم
حتما خدا واسه خلقتت خیلی خلاقیت به خرج داده
چه حال خوشی داشته که اینطور جزء به جزئتو بی نقص نقاشی کشیده
تو نگاهت برق ستاره هارو کاشته و تو صدات نفسای بارون
اوایل بوی زندگی میدادی
بوی دریا
آبی بودی واسم
تا اینکه شناختمت
از زلالی آبی دریای چشمات گذشتم و رسیدم به عمقش
به سیاهی
فهمیدم توام غمگینی
اینبار دیگه بوی خاک نم خورده میدادی
چشمات آسمون تاریکی که با رعد روشن میشد
صدات پر از بغض بود
هنوزم واسم آبی
ولی یه آبی خاکستری ک بوی غم میده...
کلمه آخرم تکرار کرد:
-آبی و خاکستری...
کم کم روی زمین دراز کشیدم،خوابم‌می‌آمد...
.
.
.
صبح درحالی که جیمین بازویم را تکان میداد و اسمم را صدا میزد از خواب بیدار شدم:
-جونگکوک
گوکی
جونگوک بیدار شو باید بریم مدرسه!!
تمام بدنم درد میکرد و سردرد شدیدی داشتم،نمیخواستم بیدار شوم،هنوز خوابم می‌آمد
به سختی بلند شدم و دستی توی موهایم کشیدم،نم داشت
کم کم به خودم آمدم،دیدم که جز یک حوله سفید که تقریبا باز است چیز دیگری به تن ندارم
تمام حس خواب‌آلودگیم پرید
به سرعت به خودم آمدم و پتو را دور بدنم پیچیدم
پسر روبه‌رویم لبهایش را گاز میگرفت تا جلوی خنده‌اش را بگیرد،  با وحشت پرسیدم:
-دیشب چه اتفاقی افتاده،لباسام کو؟
به سمت دیوار چرخید و با صدایی که به سختی کنترلش میکرد:
-بابات صبح اومد اینجا و وسایل مدرسه‌تو آورد
گذاشتمشون روی عسلی،اونارو بپوش بیا بیرون تو مسیر واست تعریف میکنم

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now