Chapter 22

265 73 8
                                        

آنقدر خسته بودم که در بالکن خوابم برد،صبح که بیدار شدم فهمیدم که چان یک پتوی گرم روی شانه‌هایم گذاشته تا سرما نخورم.
پسرک کوچک حالا برای خودش مردی شده،آنقدر بزرگ که این روزها او از من مواظبت میکند.
گلویم خشک شده بود.
به آشپزخانه رفتم و کمی قهوه نوشیدم.
امروز باید چه کار میکردم؟
زندگی‌ام روی یک خط،یکنواخت و بی حاصل طی میشد...
هر روز صبح که بیدار میشوم قهوه میخورم،به مغازه میروم،چندشاخه گل میفروشم،عصر به کافه روبه‌رو‌ی خانه میروم، خاطرات شوآ درباره تنها گذاشتن معشوقه‌اش در آمریکا را برای بار هزارم میشنوم و به دردهایش میخندم،به خانه برمیگردم با چان درباره روزش صحبت میکنم،باهم شام میخوریم،چان میخوابد و من در بالکن سیگار میکشم،گاهی هم مست میکنم...
بعضی از شب‌های طولانی برای فرار از خاطرات و دردهایم به جویی پناه میبرم.
طبق معمول به مغازه‌ام رفتم.
درب کاملا شیشه‌ای بود،فضای گلفروشی همیشه عطری خنک و دلنشین داشت که هرگز کسی را دلزده نمیکرد،دیوار‌ها کاملا سفید رنگ بودند و از سقف نور مخفی زرد،فضا را گرم میکرد.
در سمت چپ درختچه و بوته‌ها به ترتیب ارتفاع قرار داشتند و چنگل کوچکی را تشکیل میدادند.
دیوار سمت راست یک قفسه بزرگ که تا سقف میرسید،گل‌های مختلفی را در خود جای میداد.
بعضی از درختها به سقف میرسیدند و شاخ برگشان آسمان گل‌فروشی را تشکیل میدادند...
به روایتی گل و برگ‌ها همدیگر را میبوسیدند...
زمین هم کاملا با فرشی با طرح خزه، پوشیده میشد.
از آنجایی که دیوار سمت خیابان کاملا شیشه‌ای بود به سادگی از بیرون فضای داخل دیده میشد.
یک تابلوی‌ چوبی در سر در مغازه آویزان بود که رویش نوشته بود
"گل فروشی چاچا"
دختربچه‌ای با دستکش‌های کوچکش از پشت ویترین برایم دست تکان داد و وارد شد.
-سلام آجوشی
با لبخند جواب دادم :
-سلام پرنسس
دو بار در هفته به ملاقاتم می‌آمد کمی شیرین زبانی میکرد و گلهای پژمرده را با قیمت گزافی میخرید،کمی از آنها مراقبت میکرد و در خیابان میفروخت.
سبد دستبافتش را روی صندلی چوبی که کنار درختچه‌ها بود قرار داد و دستکش‌هایش را بیرون آورد :
-میتونم امروز ازتون گل‌های پژمرده رو بخرم؟
-از اونجایی که تازه اول هفته‌ست همه تازه‌ن پس فکر نکنم بتونی...
لبهایش را آویزان کرد :
-حداقل میتونم چند دقیقه اینجا بمونم؟بیرون خیلی سرده
-تا هر وقت که خواستی میتونی اینجا بمونی
موهای بلند خرمایی فرفری داشت که تقریبا تا کمرش میرسید،یک گیره صورتی به آن فصل کرده بود،لباس‌های کهنه و پسرانه به تن داشت اما هیچکدام چیزی از زیبایی و معصومیتش کم نمیکرد.
با خوشحالی روی نیمکت چوبی نشست و پاهایش را آویزان کرد :
-وقتی بزرگ شدم و خوندن نوشتن یاد گرفتم میخوام بیام اینجا واستون کار کنم
همینطور که به سمت چای ساز میرفتم تا کمی نوشیدنی گرم مهمانش کنم جواب دادم :
-مگه هنوز بلد نیستی؟
-نه
-دفعه‌ی پیش گفتی نه سالته
-اره ولی بلد نیستم بخونم یا بنویسم،مامان میگه خوندن نوشتن واسه آدم بزرگاست من هنوز آدم کوچیکم باید سخت کار کنم تا بزرگ‌ شم
با شوق به اطرافش نگاه میکرد و حرف میزد
به سختی آب دهانم را قورت دادم و لیوان چای را به سمتش گرفتم،جوابی ندادم.
دوباره پرسید :
-آجوشی چرا موهات سفیده؟
با پوزخند گفتم :
-چون پیرم دیگه،من یه پیرمردم
کمی از چای را مزه کرد :
-پس چرا صورتت چروک نیست
با صدای آرام زمزمه کردم :
-این یه رازه
خندید و بعد از نوشیدن چای با سبد خالی رفت،چند دقیقه بعد یک مرد با قد متوسط و عینک مربعی وارد شد.
موهای مجعد تیره پیشانی‌اش را میپوشاند،کت طوسی بلند و شلوار راسته مشکی پوشیده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و سپس چشمهایش روی من قفل شدلبخند محوی روی لبهایش نقش بست و سلام کرد :
-دنبال یه گل خاص میگردم
از پشت پیشخوان بیرون آمدم و نزدیکش شدم :
-در خدمتم
-من زیاد در زمینه گل و گیاه اطلاعات ندارم ولی چیزی و میخوام که نماد عذرخواهی باشه
نگاهی به قفسه‌‌ها انداختم و همراه با اشاره به گل‌‌ها اسمشان را به ترتیب نام بردم :
-نیلوفر،ارکیده،زنبق و میخک برای عذرخواهی مناسبن،اکثر مشتریامون از بین همین چهار نوع یکی رو به نشونه پشیمونی انتخاب میکنن
چندثانیه‌ مکث کرد و به گلها زل زد :
-ولی اینا همشون سفیدن
-سفید نماد عذرخواهیه
پوزخند زد و جواب داد :
-نظرتون راجب رز سفید چیه؟
رزهای سفید برای عذر خواهی...
خاطره‌ای محو از گوشه‌ی ذهنم عبور کرد.
پسر دبیرستانی با یک دسته رز سفید که تقریبا اندازه خودش بود جلوی آپارتمان انتظارم را میکشد..
چندساعت منتظرم ماند و من تمام مدت او را از پشت دوربين آیفون تماشا میکردم...
فقط بخاطر چندکلمه‌‌ای که حتی اشتباه هم نبود ساعتها عذاب وجدان داشت و هرکاری کرد تا از او دلخور نمانم.
در عجبم که زمانه چقدر او را عوض کرده که در عوض شکستن و رها کردن قلبم حتی نگاهی هم به پشت‌سرش نیانداخت و برای همیشه مرا تنها گذاشت.
-رز خیلی معمولیه
-ولی زیباست
-اگه بخواید میتونم توی دسته‌گلتون یه جایی برای رز هم پیدا کنم
-راستش سفارشم دسته گل نیست،میخوام واسم سالن کنفرانس و تزئین کنید.
پوزخند زد،از جیب داخلی کتش یک کارت ویزیت بیرون آورد
-مین یونگی هستم،متخصص قلب و ریه از بیمارستان سئول
به چهره‌اش می‌آمد که دکتر باشد ولی سن و سالش آنقدر‌ها زیاد به نظر نمی‌رسید
-من فردا ظهر یه سمینار دارم که فرد خاصی اونجا حضور داره،بخاطر همین میخوام تمام فضای سالن با هر چهار نوع گل تزئین بشه،البته زیاده روی نکنید و از نیلوفر بیشتر استفاده کنید،یه دسته گل بزرگ از رز هم میخوام که صد شاخه باشه.
سپس کارت بانکی‌اش را به من داد و تمام هزینه را حساب کرد و رفت.
عجیب بود...مشتری‌های زیادی را دیدم که سفارش‌های مشابهی داشته‌اند اما این یکی حس ناشناخته‌ای را به من انتقال میداد...
مردهای عاشق دیوانه‌های عجیبی هستند،هرکاری میکنند تا نشان دهند که پشیمانند اما از به زبان آوردنش طفره می‌روند...
اگر این غرور لعنتی نبود خیلی از مشکلات در همان ابتدای کار حل میشد...
یک کاسه نودل سرد سفارش دادم و در محل کارم نهار خوردم.
حوالی غروب یک دسته رز قرمز فروختم،سپس با گلخانه برای سفارشات فردا تماس گرفتم.
ساعت ده شب بود که به چان پیام دادم تنهایی شام بخورد،امشب نمیخواستم مستقیم به خانه بروم.
احساس خستگی میکردم،دلم شور میزد و اظطراب داشتم؛در چنین مواقعی نوشیدن به دردهایم التیام میبخشید.
به همان باری که جویی آنجا کار میکرد رفتم،خیالم راحت بود که اگر اشتباهی هنگام مستی از من سر بزند مواظبم است.
جو شادی داشت،فضا با نور مخفی بنفش و آبی روشن میشد و پیشخوان یک میز گرد بزرگ وسط سالن بود.
اطراف پیشخوان دور میز گرد صندلی برای افراد تنها اختصاص دادند،یک طرف کاناپه و کاراکوئه بود و یک طرف دیگر میزهای چندنفره برای افرادی که گروهی برای نوشیدن می آیند...
فقط افراد خاص و وی آی پی اجازه ورود به طبقه بالا را داشتند.
اوایل جویی مهماندار طبقه بالا بود و آنجا نوشیدنی سرو میکرد اما کمی که رابطمه‌مان قوی‌تر شد مسئولیت طبقه پایین را برعهده گرفت.
هردویمان خوب میدانستیم سرویس دادن به افراد بالا به چه منظور بود...
با دیدن من چشمهایش برق زد و از دور برایم دست تکان داد.
دور گردنش یک دستمال پیچیده بود تا رد کبودی را پنهان کند.
مستقیم روبه‌رویش نشستم و با لبخند گفتم :
-همون همیشگی
-چشم قربان
شیشه بوربن را با یک لیوان که چند تکه یخ در آن بود جلویم گذاشت و با ذوق لبهایش را گاز گرفت و گفت :
-دیشب خوب خوابیدی؟
بدون اینکه چیزی بگویم سرم را به معنای تایید تکان دادم.
لیوانم را کمی پر کرد :
-روزت چطور بود؟
-مثل همیشه عادی
دستهایم را که روی میز بود نوازش کرد :
-خوبی جیمین؟
کمی از نوشیدنی‌ام را مزه کردم :
-اره...
-باز یهویی دلت گرفته؟فقط وقتی ناراحتی میای اینجا...
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و به گردنش دوختم،دستمال را باز کردم :
-چرا مارکم و قایم میکنی..؟بزار همه بدونن مال منی
خودش را عقب کشید و دوباره دستمال را دور گردنش گره زد :
-جیمین! اینکارو میکنی که به سوالام جواب ندی؟
پوزخند زدم و کمی دیگر نوشیدم،تکه‌ای از یخ را در دهانم نگه داشتم و شروع کردم به خورد کردنش و همچنان به جویی زل زدم،از کلافه شدنش لذت میبردم،حواسم را پرت میکرد،جواب دادم :
-اره...
-بازم کسی از اون گلایی که ازشون متنفری سفارش داد؟
-من از همه‌ گلا متنفرم...
قبل از اینکه جوابی بدهد یک مشتری دیگر صدایش زد و مرا تنها گذاشت تا سفارش‌های او را تحویل بدهد...
فرد جدیدی که عطر تلخی داشت کنارم نشست،با دیدن موهایم به من زل زد،او هم بوربن سفارش داد،چشمهایش برایم آشنا بود...
آن نگاه درمانده را میشناختم...
حتی یک خال کوچک زیر لبهایش و یکی روی گردنش داشت...
با اینکه فضا آنقدرها هم روشن نبود اما کاملا قابل تشخیص بود...
به خاطره‌ای که سالها پیش در اعماق سینه‌ام دفن کردم شباهت زیادی داشت،نمیخواستم در درونم رستاخیز شود پس بدون خداحافظی از جویی بیرون رفتم،باران با شدت میبارید،سوار ماشینم شدم به خانه برگشتم.
چان بدون اینکه ظرف‌های شام را تمیز کند روی کاناپه خوابیده بود.
او را به سختی بیدار کردم و به اتاقش بردم تا روی تخش بخوابد.
یک بطری آبجو از یخچال برداشتم و روبه‌روی تلوزیون لم دادم،فیلم سینمایی اکشن تماشا کردم و همانجا خوابم برد،صبح که بیدار شدم پتوی نازک آبی رنگ روی تنم بود.
ظاهرا چان قبل از اینکه به مدرسه برود خانه را کاملا مرتب کرده.
امروز باید به سالن کنفرانس میرفتم تا آنجا را طبق خواسته‌ی مشتری تزیین کنم.
یک تیشرت سفید،بافت کرمی رنگ و شلوار لی بگ آبی پوشیدم،ماگم را پر از قهوه کردم و به سمت گلخانه راه افتادم.
گلهای سفارشی را تحویل گرفتم و با احتیاط بار زدم.
با شماره‌ای که هنگام نوشتن فاکتور، ثبت کردم تماس گرفتم و اطلاع دادم که سمت بیمارستان می‌آیم،گفت وقتی که رسیدم دوباره تماس بگیرم تا یک نفر را برای راهنمایی و کمک دنبالم بفرستد.
وقتی به بیمارستان رسیدم دوباره به او زنگ زدم،چند دقیقه بعد یک پرستار به سمتم آمد.
ظاهر مرتبی داشت و لبخند میزد،به محض دیدنم چندثانیه مکث کرد و گفت :
-شما باید آقای پارک باشید
تعظیم کوتاهی کردم و فورا سر اصل مطلب رفتم :
-بله،میشه سالن سمینار و بهم نشون بدید؟
-با کمال میل،سالن توی طبقه چهارمه باید از آسانسور استفاده کنیم
سپس چند پرستار دیگر را صدا زد و با کمک یکدیگر همه گلها را با احتیاط به سالن سمینار بردیم.
اتاق به اندازه سینما بزرگ بود،پرده نمایش وسیع، دیوار را کامل میپوشاند؛یک میز تک نفره کنارش قرار داشت و با یک پله‌ی بلند از بقیه اتاق جدا میشد.
دور تا دور سالن صندلی و میز به صورت نیم دایره میپوشاند و بینشان مسیری برای عبور خالی بود.
پرستار خندید و گفت :
-شبیه تالار عروسی میشه
-سعی میکنم وجه رسمیش و حفظ کنم
نزدیک تر شد و ادامه داد :
-نه نه فقط یه شوخی بود،فقط کاری و انجام بده که واست راحتتره،منم اینجام کمکت کنم
-ممنون
دوباره به صورتم زل زد...چند ثانیه بعد شروع به چیدن گلها کردیم که گفت :
-تا حالا کسایی که آلبینیسم دارن زیاد دیدم،بعضیاشون معمولا توی بچگی نابینا میشن،بعضیا چشمای قرمز دارن،اکثرشونم پوست ملتهب صورتی دارن و وقتی سنشون بالا میره رنگ موهاشون یه جورایی زرد میشه...
بدون اینکه واکنشی به حرف‌هایش بدهم به کارم ادامه دادم
-اما تو چشمات آبیه و موهات مثل اولین برف زمستون سفیده سفیده،پوست شفافی هم داری و نکته جالب تر اینجاست که خیلی خوشگلی
با شنیدن جمله آخرش شاخه گل از دستم به زمین افتاد...
صدای اولین کسی که مرا زیبا خطاب کرد در گوش‌هایم تکرار شد...
به افکارم توجهی نکردم و شاخه گلی که روی زمین افتاده بود را برداشتم‌ :
-ممنون
در جواب لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد ؛
-من جانگ هوسوکم،از آشنایی باهات خوشبختم
دستش را گرفتم :
-پارک جیمین،منم همینطور
دوباره خندید و به جدا کردن شاخه‌ها از هم ادامه داد،ظاهرا نمیتوانست سکوت را تحمل کند پس دوباره شروع به حرف زدن کرد :
-میدونی معنی این گلا چیه؟
-پشیمونی
-بنظرت میتونه برای ابراز پشیمونی کافی باشه؟
-گاهی ممکنه...
لبهایش را کج کرد و جواب داد :
-کسی که اینارو سفارش داده آدمی که عاشقش بوده رو چندسال پیش بخاطر یسری دلایل رها کرده،وقتی داستانشو واسم تعریف کرد دلایلش قانع کننده بودن اما نمیدنم چرا به معشوقه‌ش نگفته بود...
با مرور حرف‌هایش نفسم بند می آمد،چرا کلماتش انقدر رنگ و بوی گذشته مرا داشتند؟
گذشته‌ای که از آن مدام فرار میکردم...؟!
-پس بعید میدونم کافی باشه...
-چه بد...بنظرت چی میتونه کافی باشه؟باید چیکار کنه؟
-هیچی؛فقط مرد باشه! پای رفتنش بمونه و دیگه هیچوقت برنگرده،حتما تا الان اون آدم خیلی سختی کشیده تا فراموشش کنه... بعد این همه سال میخواد برگرده که چی؟رد زخمی که روی قلبش گذاشته هرگز خوب نمیشه...
همینطور رابطشون...
وقتی یکی و بدون دلیل پشت سرت رها میکنی،هزاران هزار دلیل بهش میدی که از خودش متنفر شه،تو یه جهنم تکراری میافته و مدام صبح تا شب خودش و مقصر میدونه در حالی که ممکنه بی‌گناه باشه...
با شنیدن حرفهایم دیگر لبخند نزد و ساکت شد.
بعد از تزئین سالن دسته گل صدشاخه‌ای را روی میز کنفرانس قرار دادم و بعد از خداحافظی با پرستار بیرون رفتم...
کلافگی در رگهایم میجوشید،هنوز دلم شور میزد.
چند دقیقه‌ای در فضای سبز بیمارستان قدم زدم و روی نیمکت چوبی نشستم.
به آدمهای اطرافم نگاه کردم،پیر و جوان هایی که با ویلچر حرکت میکرند،بعضی از دکتر و پرستار‌ها با یکدیگر حرف میزند و عده‌ای هم مثل زمانشان را در تنهایی میگذراندند.
پسر بچه‌ی کوچکی که کنار یکی از بوته روی زانو نشسته بود توجهم را جلب کرد،صدای پچ پچ مناجاتش را به وضوح میشنیدم؛با آن لحن کودکانه‌اش معصومانه میگفت
"لطفا بابا دیگه شبا قبل خواب گریه نکنه،اون خانومه که میگفت مامانمه از بابا عصبی نشه و سرش داد نکشه،دکتر بداخلاقه انقدر به بابا غر نزنه،آقای سنجاب زیرچشماش کبود نباشه،بابا هیچوقت نفهمه که عمو ونوو واسم دوکبوکی میخره،زودتر دوباره برف بباره و سال بعد شه که من بتونم خرمالو و نارنگی بخورم"
آرام زیرلب زمزمه کردم :
-داری چیکار میکنی ؟
بدون اینکه بترسد نگاهش را به من داد،چشمان گرد درشتش مثل ماه میدرخشید و قلبم را گرم میکرد،کودک زیبایی بود
-دارم با پرستو خانوم صحبت میکنم،نباید به حرفام گوش بدی
خندیدم و به داخل بوته نگاه کردم،یک گنجشک کوچک آنجا اسیر شده بود :
-ظاهرا اونجا گیر کرده،نمیخوای نجاتش بدی؟
-من میترسم بهش دست بزنم،تو میتونی؟
-اره اگه بخوای
-میخوام،چون اگه نتونه بره غصه ها رو دلم‌ میمونه
با پایان جمله‌اش پوزخند زدم و پرسیدم :
-غصه؟
-اره،مامانبزرگ میگه اگه غصه‌هات و واسه یه پرستو تعریف کنی وقتی کوچ کنه غمات رو با خودش میبره
دستی توی موهایم کشیدم و نفسم را با حسرت بیرون دادم،گنجشک را از بین بوته ها بیرون آوردم،خیلی ظریف بود.
اگر محکم فشارش میدادم میمرد و اگر شل میگرفتم،فرار میکرد،پسرک با دیدنش‌ کمی از ترس فاصله گرفت اما به او اطمینان دادم که قرار نیست آسیبی از طرف پرنده کوچک ببیند،وقتی که نزدیکتر شد دیدم که لبهایش خشک و پوست رنگ پریده‌ای دارد،خیلی لاغر بود...احتمالا بیماری خاصی داشت،کمی پرنده را نوازش کرد و بعد باهم آن را رها کردیم...
روی نیمکت چوبی کنارم نشست و درحالی که پاهایش را بین زمین هوا تکان میداد از او پرسیدم :
-نارنگی و خرمالو دوس داری؟
-اره ولی آقای سنجاب میگه اجازه ندارم بخورم
-حیف شد...اگه زود خوب شی حتما میتونی دوباره مزه‌شون و بچشی...
-اره
چند ثانیه مکث کرد و گفت :
-آجوشی،دکتر بداخلاقه میگه غم هرکس مال خودشه، بهم قول بده راز منو پرستو به کسی نگی!
انگشت کوچکش را به سمتم گرفتم و من هم قول دادم رازش بین خودمان میماند...
بعد از اینکه دستم را لمس کرد خندید و دندان‌های خرگوشی درشت‌اش را به نمایش گذاشت :
-اووو پس تو واقعی،فکر کردم فرشته یا یه روح باشی
پوزخند زدم و پرسیدم :
-جدی؟چرا؟
-چون خیلی سفید و زیبایی
انگشت کوچکش را به سمت چشمهایم نشانه گرفت و ادامه داد :
-حتی چشماتم آبیه و برق میزنه
موهایش را نوازش کردم و جواب دادم :
-ممکنه باشم،ولی این یه رازه نباید به کسی بگی!
چشم‌هایش از تعجب گرد شد و با هیجان پرسید :
-جدی؟پس میتونی آرزوم و برآورده کنی؟
مکث کردم و جواب دادم :
-اوممم شاید بتونم،آرزوت چیه؟
-اولین آرزوم اینکه بابا‌ شبا قبل خواب گریه نکنه،اون خیلی بخاطر من درد میکشه...
اون جثه‌ی کوچک و سن کمی داشت اما با اینحال بیش از سن و سالش باهوش بود...
دلم برایش میسوخت،قبل از اینکه جوابی بدهم لحنی آشنا پسر بچه را صدا زد :
-هارو
-بابا جونم
پسرک با شنیدن اسمش با شوق از روی صندلی پرید و به سمت پدرش دویید.
وقتی نگاهم را به چهره مردی که او را پدر خطاب کرد سوق دادم،قلبم برای چندثانیه تپیدن را فراموش کرد...

Daphne | KookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant