دایی ریوسی به محض اینکه متوجه حضورم شد،دستش را روی کمرش گذاشت و ناله کرد:
-آخ آخ آخ من دیگه خسته شدم
مادربزرگ بدون اینکه متوقف شود جواب داد:
-ولی همین الان اومدی
-دیشب اصلا نتونستم خوب بخوابم
دستهای آردیاش را تکاند،پیشبند زرد رنگش را جدا کرد به سمت من آمد :
-جونگکوک بجای من انجامش میده
دستش را روی بازوهایم کشید و آستین لباسم را بالا داد :
-عضلههاش و ببینید،مخصوص خمیر کوبیدنه
همزمان با نیشگون کوچک و دردناکی که گرفت زمزمه کرد:
-بازوت و سفت کن
ساعدم را بالا آوردم و دستم را مشت کردم
دایی دوباره شروع به تعریف و تمجید کرد:
-جونگکوکا تو واقعا قوی شدیاا به خودم میری،بدن و ببین..اوف...اگه دو سه ماه طبق برنامهای که بهت بدم پیش بری میتونی شبیه آیدولا شی و یه بدن خوش تراش بسازی که همه عاشقت شن،اینطور فکر نمیکنی جیمین شی؟
جیمین که در دنیای فکر و خیال خودش در حال گشت و گذار بود با گیجی سرش را بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به دایی به من خیره ماند و جواب داد :
-حتما همینطوره
قبل از اینکه دایی چیز دیگری بگوید او را به بیرون هل دادم:
- خب بهتره بری یکم خستگی در کنی من کارات رو انجام میدم
و قبل از جواب دادنش در را محکم بستم،به خیر گذشت
کنار جیمین ایستادم،تقریبا هم قد بودیم،شاید هم من کمی کوتاهتر به نظر میرسیدم
مادربزرگ با نگاههای نامحسوسش مرا زیر نظر داشت
پودر های رنگیاش را همراه کمی آب روی میز گذاشت :
-خب حالا وقتشه که ترکیب رنگی بسازید و بعد از درست کردنشون اونا رو توی کوره بزارید
جیمین تار موی سفید رنگش را کنار زد
-نباید اون اول بهشون رنگ غذا اضافه میکردیم؟
مادربزرگ مثل همیشه صبورانه با مهربانی پاسخ داد :
-این یه رازه
و بیرون رفت
و من هم زیر لب به او گفتم :
-راز خوشمزگی غذاهاش به همین بی قانونیشه
کاسه ها را نزدیکتر آوردم:
-خب جیمین تو کدوم رنگها رو انتخاب میکنی؟
دوباره سعی کرد موهایش را کنار بزند اما بخاطر دستهای آردیاش صورتش کمی کثیف شد، با اینحال بامزه بنظر میرسید و نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم
-به چی میخندی؟
دستهایم تمیز بود،پس موهایش را کنار زدم و به پشت گوشش هدایت کردم ولی او به نشانهی اعتراض شانهاش را تکان داد :
- به گوشم دست نزن
-چرا؟
دوباره گوشهایش را لمس کردم
خندید و خودش را کنار کشید :
-گفتم نکن
قلقلکش میگرفت،شیطانی ام گل کرد،دوباره و دوباره گوشهایش را قلقلک دادم که بخندد
او میخندید و من شاد ترین مرد دنیا میشدم
دایی از گوشه پنجره، پنهانی نگاهمان میکرد،انگشت شستش را به نشانه تایید بالا آورد ولی همزمان یوتا او را کنار کشید و شروع به غر زدن کرد،حواسم پرت شد و جیمین خودش را نجات داد:
-نمیدونستم انقدر قلقلکی
هنوز غرق در لبخند بود:
-نیستم،فقط یکم گوشام حساسه
-جدی؟
-آره،امتحانم کن
-اگه خندیدی یکی بدهکارم میشی
-قبوله
لبهایش جمع کرد،من هم حالت جدی به خودم گرفتم و شروع به قلقلک دادن بدنش کردم و تمام مدت به لبهایش زل زدم،منتظر بودم تا کوچکترین تکانی بخورد تا به بوسه ای در کنج خلوت محکومش کنم و به قیمت سقوط از بهشت
طعم سیب ممنوعه لبهایش را بچشم....
اما نخندید،پس باید در ذنجیر حسرت، خود را محبوس نگه میداشتم و به نگاهش بسنده میکردم
چند دقیقه بی حرکت به هم زل زدیم،زودتر از من به خودش آمد و فورا بیرون رفت
قلبم برای فرار،محکم خودش را به زندان سینهام میکوبید و تمنای قطرهای عشق از جانب معشوق را میکرد...
دایی هنوز از پشت پنجره،تماشاگر ماجرا بود
خواستم به دنبال جیمین بروم اما با تکان دادن سرش میگفت که نباید اینکار را انجام بدهم
آن روز تا حوالی غروب با کمک یوتا تمام کیک برنجی ها را درست کردم...
وقتی به او فکر میکردم،گذر زمان برایم معنایی نداشت...
اما در نقطهی مقابلش چند برابر دلتنگ میشدم
انگار که دلتنگی را به ساقه وجودم قلمه زده بودند و من،همچون نهالی در بهار،هر روز چندین دلتنگی و غم در دلم جوانه میزد
بعد از اتمام کارم به دنبالش رفتم اما هیچ جای خانه پیدایش نکردم،مادربزرگ گفت که حوالی مجنون پرسه میزند پس به آنجا رفتم
دیدم که زیر درخت بید در تنهایی طبق معمول سیگار میکشید
با حسرت غروب آفتاب را تماشا میکرد
برای من چهرهی او دیدنی از هر آسمانی بود
خوب میدانستم که دیر یا زود این زیبایی مرا نیز مجنون خواهد کرد
.
.
.
.
.
.
.
گلهای باغچه امروز بیشتر از هر زمانی لبخند میزدند.
دیشب تصمیم گرفتیم بعنوان ساقدوش کت و شلوار سفید بپوشیم اما موافقت نکردیم که کراوات ببندیم مگرنه همه ما را با دامادها اشتباه میگرفتند؛من ساقدوش دایی بودم و جیمین ساقدوش یوتا،از صبح که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم دیگر نتوانستم او را ببینم.
یوتا بخاطر وسواسش بیش از حد دیر کرد
مهمانها به صورت گروهی هرکدام در گوشهای گرم صحبت بودند، گروه موزیستین فارغ از سر و صدا،غرق در دنیای هنر، ملودی آرامی را مینواختند.
در دروازهی گلی،که با رزهای سفید تزئین شده،مادربزرگ با پیراهن حریرش غر غر میکرد که چرا یوتا و جیمین هنوز برنگشتهاند.
پدرم با مهمان ها،درحالی که لیوان شامپاینش را تکان میداد درباره کار صحبت میکرد
دایی نگاه غضبناکی به من انداخت :
- اگه اژدهای سفیدت دامادم و اغفال کرده باشه چی؟
و قبل از اینکه به نگرانی احمقانه و شوخی بی موقعهاش جوابی دهم جیمین با یک دسته گل از دور به سمتم دویید و شروع به صحبت کرد
هیچ کدام از کلماتش را متوجه نمیشدم،فهمیدن حرفهای معشوقهام هر روز بیش از پیش برایم دشوار تر میشد،نمیدانستم به لطافت و ضرافتش در آن کت و شلوار سفید نگاه کنم یا به لبهای گیلاسیاس که کلماتی نامفهوم به زبانمی آورد :
-همونطور که تمرین کردیم، باشه؟
-باشه
بعد از گفتن این یک کلمه دسته گل رز قرمز را به سینهام کوبید و دوباره رفت
همه مهمانها روی صندلیهایشان به ترتیب نشسته بودند
در ردیف اول جای دایی دیگرم،سوراتو،خالی بود.
او هیچوقت دایی ریوسی و علاقهاش به یک مرد را نپذیرفت و او را مایه شرمندگی میدانست؛
ممکن بود که من هم روزی مثل ریوسی از طرف کسانی که دوستشان دارم بخاطر عشقی که در آن حق انتخابی نداشتم،طرد شوم؟
زیاد نگذشت که موسیقی مخصوص نواخته شد و یوتا از مسیر مشخش شده با فرش قرمز،وارد شد
پشت سرش جیمین آرام قدم برمیداشت
نمیدانم چرا در چشمهایم اشک شوق نقش بست.
برای دایی بود یا خودم را نفهمیدم اما احساس عجیبی داشتم.
بالاخره یوتا روبهروی همسرش ایستاد و پشت سرشان من و جیمین قرار داشتیم.
تمام مدت به من چشم دوخت،چشمان آسمانیاش قلبم را زمینگیر میکرد و هربار بیش از پیش در وجودم زلزله به راه میانداخت
حدس میزدم که گونههایم سرخ شده
بالاخره وقتش فرا رسید
حلقه را به دایی دادم،آنها سوگند وفاداری خوردند و سپس همدیگر را بوسیدند
دهکده کوچک ما در گوشهای از هوکایدو مملو از عشق و ستایش بود.
آن شب تا صبح پایکوبی کردیم و مقدار زیادی شراب نوشیدیم،طبق معمول فراموشی بعد از مستی یقهام را گرفت و امانم را برید.
ولی در تارسوی حافظهام هنوز تکهی مهمی همچون شمعی در سیاهی میدرخشد...
وقتی جمعمان صمیمی تر شد،باهم رقصیدیم،جیمین چندین بار پایم را لگد کرد ولی در آخر یاد گرفت چطور برقصد،از اینکه همه به او نزدیک میشدند و تمجیدش میکردند دل خوشی نداشتم،حسادتم بر انگیخته میشد برای همین دستش را محکم گرفتم و گوشه ای دور از جمعیت ایستادیم
حتی نمیخواستم به فاصله یک پلک زدن از او چشم بردارم.
دایی ریوسی که ما دونفر را تنها دید فورا به سمتمان دویید که عکس یادگاری بیاندازد،با انگشتهایم یک قلب کوچک درست کردم و
خواستم نزدیکتر شوم اما در آن جمع شلوغ غیر ممکن بود:
-جیمین میشه منو تا اتاقم ببری؟فکر کنم زیادی خوردم
کنار دایی ایستاده بود تا ببینید عکسها چطور افتاده اند،نگاهش را با تعجب به من دوخت و بعد از چندثانیه مکث به سمتم آمد و بازویم را گرفت:
-بریم
و رو به دایی گفت :
-زود برمیگردم
در جواب دایی هم پوزخند شیطانی زد:
-عجله نکن راحت باش اگه حس کردی خستهای لازم نیست دوباره بیای پایین
-نه اصلا اینطور نیست،تازه سر شبه
موقع رفتن دایی به من چشمک زد،حتما اگر میتوانست میگفت "برو تو کارش جونگکوکا،ثابت کن خواهر زاده منی"
به سختی از پلهها بالا رفتیم و من را روی تخت نشاند :
-لباسهات و عوض نمیکنی؟
سرم را به معنای جواب منفی تکان دادم ولی او کتم را از تنم بیرون آورد و آویز کرد :
-الان راحتتر میتونی بخوابی
آرزو داشتم که کاش همیشه مست باشم و او همینطور با مهربانی از من مراقبت کند
قبل از اینکه بیرون برود اسمش را صدا زدم :
-جیمینا
متوقف شد و به سمتم چرخید،میخواستم لب به اعتراف باز کنم و بگویم که از عشقش همین روزها بالاخره سر به بیابان خواهم گذاشت،اینکه با هر اخمش مرا میکشد و با لبخندی از گور بیدارم میکند
میخواستم بگویم تا بینهایت،فراتر از کلمات به او احساسی توصیف نشدنی دارم،اما نتوانستم و سریع ترین کلمهای که به ذهنم رسید را به زبان آوردم :
-میشه نری؟لطفا
در را بست کنارم روی تخت نشست :
-حالت خوبه؟
-اگه کنارم بمونی آره
گونههایش سرخ شد و کمیجا خورد :
-من همین جا میمونم تا وقتی که خوابت ببره
-نه
-نه؟
دیگر طاقت نداشتم،نمیتوانستم این فریاد را در اعماق وجودم ساکت کنم،قلبم افسار گسیخت و ذنجیرهای منطقم را درهم درید،محکم دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانهاش گذاشتم :
-حتی وقتی بخوابمم باید کنارم بمونی
سعی کرد مرا از خود جدا کند اما نتوانست :
-باشه
-قول میدی؟
-قول میدم،حالا میتونی ولم کنی
-قول میدی تو خواب و بیداری پیشم بمونی؟
-جونگکوک تو مستی بهتره بخوابی،باشه؟منم پیشتم
دوباره کنترل چشمهایم را از دست دادم و شروع به گریه کردم،اشکهای مزخرف همه چیز را به گند میکشیدند :
-داری گریه میکنی؟
-نه
صدای بغض آلودم جواب را برعکس میکرد،پوزخند زد و گفت :
-عادتته تو مستی مثل ابر بهار بباری؟
-نه فقط وقتی کنار توام
-نمیخوای بهم بگی چرا؟
-چون دلتنگم
-دلتنگ کی؟
-تو
با شنیدن حرفم مکث طولانی کرد
-ولی من که کنارتم
-میدونم ولی عشق حس عجیبیه
سکوت کرد اما من حرفهای زیادی برای گفتن داشتم :
-تو از این حسای عجیب نداری؟
مرا از آغوشش جدا کرد :
-وقتی مستی دیوونه میشی،احمقتر...
-اتفاقا شجاع میشم...شایدم عاشقتر
-صبح که بیدار شی مثل دفعهی پیش همه چی و فراموش میکنی
این را گفت و بلند شد،به سمت در رفت:
-اگه فراموش نکردم چی؟
در آن شب برای آخرین بار مبهم نگاهم کرد و گفت :
-دوباره بهم بگو
![](https://img.wattpad.com/cover/303941007-288-k120929.jpg)
YOU ARE READING
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...