نور مستقیمی که آرامشم را میخراشید بیدارم کرد
و از دنیای تاریک مرگ به زندگی برگشتم....
با بازکردن چشمهایم دوباره در بیمارستان بودم.
مردی با موهای خاکستری کنارم نشسته بود و چرت میزد
حتما او مرا بیدار کرده است...
کلافه دستم را تکان دادم و با درد شدیدی که در وجودم پیچید متوقف شدم
مردی که کنارم بود از جا پرید و با دیدن من مردمکهایش گشاد شد:
-خدارو شکر زندهای
بلند شد،میخواست پرستار را خبر کند اما با شنیدن سوالم مکث کرد:
-آجوشی...شما منو اینجا آوردید؟
مرد با لبخند برگشت:
-اره نجاتت دادم
دوباره روی صندلی کنارم نشست:
-میدونی چقدر نگرانت شدم؟چرا اینکارو کردی؟؟دیده بودم گهگاهی میای قبرستون و گریه میکنی وقتی صدای خورد شدن شیشه رو شنیدم سریع خودمو بهت رسوندم،اگه دیر میکردم میمردی!!
او حتی مرا نمیشناخت،چرا باید نگرانم شود،اینکار را برای من نکرد بلکه برای وجدان خودش بوده..:
-کی بهتون گفته اگه جلوی مرگ کسی و بگیرید نجاتش دادید؟
چند لحظه به چشمهایم زل زد و گفت:
-پسرم چندماه پیش خودشو از بالای پشت بوم پرت کرد
پوزخند زدم و جواب دادم:
-خوشبحالش راحت شده
سُرم را از دستم جدا کردم و پتو را کنار زدم،ظاهرا یک روز بیهوش بودم،دستم تیر میکشید و به شدت میسوخت
مرد گفت:
-پس آدمایی که دوست دارن چی؟
-اگه حس میکردم حتی یه نفر تو این دنیا واقعا دوسم داره فکر کردی به چنین کاری دست میزدم؟
این اخرین جمله مکالمهمان بود،وسایلم را گرفتم و به سمت مدرسه حرکت کردم
ساعت پنج و چهل هشت دقیقه صبح بود،نمیتوانستم غیبت کنم،پدرم حتما عصبی میشد...
شاید این هفتمین باری بود که میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم اما هربار یکی از راه میرسید و نمیگذاشت با خیال راحت بمیرم
شاید باید مثل آن پسر به بالای یک ساختمان بلند میرفتم و با تصور اینکه میتوانم خورشید را دست بگیرم به سمت آسمان میپریدم...
هرگز نمیتوانستم او را لمس کنم اما حداقل آن لحظه چند متری بیشتر نزدیکش خواهم بود.
بیمارستان از مدرسه فاصله زیادی نداشت تقریبا بعد از بیست دقیقه به آنجا رسیدم
احساس تشنگی شدیدی داشتم که رفع نمیشد،چشمانم سیاهی میرفت
به سختی خودم را به کلاسمان رساندم.
تمام بدنم درد میکرد، اگر قرار نبود بمیرم پس چرا تا این حد درد میکشیدم؟
همه چیز را تار میدیدم
یک نفر وارد کلاس شد و در چهارچوب در ایستاد
نگاهم خاموش شد و دنیا تاریک...
وقتی چشمهایم را باز کردم سر کلاس نبودم،باد آرام میوزید و بوی دافنه مشامم را نوازش میداد
سرم را کمی چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم،در پشت بام بودم،پسر تازه وارد با نگرانی بالای سرم ایستاده بود...
دوباره چشمهایم را بستم،از جان من چه میخواست؟
سعی کردم روی کاناپه بنشینم ولی همینکه به دستم تکیه دادم از درد فریاد کشیدم.
-جیمینا حالت خوبه؟؟
جیمین...صدایش چندبار در گوشم تکرار شد...جیمینا...
آخرین بار جز معلمی که برای حضور غیاب مرا نام میبرد،چه کسی صدایم زد؟
اصلا چندبار در عمرم کسی به آخر اسمم پسوندی اضافه کرد؟
بازویم را گرفت و کمکم کرد که بنشینم.
سیاهی چشمانش میلرزید و و لبهایش آویزان بود،انگار به سختی جلوی خودش را میگرفت که اشک نریزد:
-چه اتفاقی واست افتاده؟
دوست نداشتم درباره زندگیم با کسی صحبت کنم،از ترحم متنفر بودم و نمیخواستم به او نزدیک شوم،تازه وارد عجیب دلنازکی بنظر میرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه بهت نگفتم دیگه این بالا نیای؟
آب دهانش را قورت داد و خودش را جمع کرد:
-دیروز نیومدی،فکر کردم امروزم نمیای واسه همین صبح زودتر اومدم که به گلهات آب بدم که دیدم وسط کلاس از هوش رفتی...
به دستم اشاره کرد:
-نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟
-به تو ربطی نداره،سرت تو کار خودت باشه
نگاهی به ساعتم انداختم،خوشبختانه تازه هشت شده بود و زیادی دیر نمیشد.
باید برای غیبت یک روزهام بهانهای جور میکردم البته بعید میدانستم آنها به پدرم اطلاع بدهند.
نفسم را با حسرت بیرون دادم و باهم سر کلاس رفتیم،تهیونگ نمیتوانست نگاهش را از من بگیرد...
طبق عادت سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم کمی استراحت کنم.
وقتی برای نهار به سالن غذاخوری رفتم پسر تازه وارد کنارم نشست و به من لبخند زد:
-از امروز به بعد من فرشته نگهبانتم
تکههای گوشتش را کنار کاسه برنجم گذاشت:
-تا وقتی همشو نخوری نمیرم
-تازه وارد خیلی رو مخی...
-تازه وارد؟ ما دوستیم باید جونگکوک صدام کنی
زیر لب زمزمه کردم :
-دوست...
عجب واژه غریبی...
خسته تر از آنی بودم که بخواهم چیزی بگویم،بخیههای دستم درد میکرد و میخواستم هر چه زودتر به اتاقم بروم و بخوابم
به سمتش چرخیدم و چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگویم در چشمهایش زل زدم.
چرا از من نمیترسید،باید حالا تمام بدنش یخ بزند و برود،مرا مایه بدیومی بداند و وقتی از کنارم میگذرد روی زمین تف بیاندازد،حتی از راه رفتن کنار من خجالت بکشد...چرا فرق داشت؟
از اینکه ممکن است بخاطر حرف زدن با من مسخره شود یا برایش قلدری کنند نمیترسید؟
کار و زندگی نداشت که دنبال من میدویید؟
چرا با اینکه تهیونگ انقدر به او توجه میکند و مراقبش است سعی میکند کنار من باشد؟
هزارن سوال در ذهنم میچرخید
او یا احمق بود یا دیوانه
دلیل دیگری برای کارهایش وجود نداشت.
چگونه باید به او میفهماندم که وقتی کسی موقع غذا خوردن نگاهم کند چیزی از گلویم پایین نمی رود؟
نفس عمیقی کشیدم،سعی کردم آرامشم را حفظ کنم:
"وقتی کسی نگاهم میکنه نمیتونم غذا بخورم"
.
.
.
روز بعد وقتی سر کلاس رفتم یک شربت انرژی زا روی میزم بود و یک تکه کاغذ
"تو باید زنده بمونی،فایتینگ♡"
بچههای کلاس با تعجب نگاهم میکردند،چه کسی برای زال دیوانه نامه و نوشیدنی به جا گذاشته بود؟
به اطرافم نگاه کردم و دیدم که با چشمهای درشتش نگاهم میکند و لبخند میزند.
فردا دوباره یک نوشیدنی روی میزم بود،شیرموزی با یک تکه کاغذ
"مرسی که یه روز دیگه با حضورت به زندگی زیبایی بخشیدی♡"
چهره چندش آوری به خودم گرفتم،چقدر مسخره و غیر واقعی...
اینکار را تا یک ماه انجام داد و هر روز پیام جدیدی مینوشت،اما دیگر به پشت بام نمی آمد،گاهی وقتی در خیابانها پرسه میزدم او را پشت سرم میدیدم
به حضورش عادت کرده بودم،اوایل آزارم میداد ولی کم کم فهمیدم از وقتی که این کار را میکند روزم بهتر سپری میشود،نه اینکه تنهایی و غمهایم جایی بروند نه!
من هنوز در صحرایی خشک و ماتم زده سرگردان بودم ولی حرفهایش مثل نسیم،خنک بود.
چیزی را عوض نمیکرد اما برای چند ثانیه،فقط چند ثانیه...همه چیز را از یادم میبردم.
گاهی وقتها هنگام غذا خوردن کنارم مینشست و میپرسید:
-خوبی؟
-خوبم
-حال واقعیت چی؟
میخواستم بگویم "نه هیچ چیز خوب نیست"
همیشه آرزو داشتم به کسی این را بگویم
اینکه هیچوقت حالم خوب نبوده...
ولی سوالش را بی جواب میگذاشتم و هربار در سکوت کنار هم غذا میخوردیم و او به من نگاه نمیکرد که معذب نباشم.
هربار این مکالمه در همین نقطه تمام میشد.
تمام کاغذهایش را روی دیوار اتاقم چسبانده بودم،هرکدام رنگی متفاوت داشتند و کمی به اطرافم حس خوبی میبخشیدند،از وقتی که آنها را به اتاقم آوردم گلهایم سرحالتر شدند
هرچند دافنهام تقریبا مرده بود...
دیگر بیخیالش شدم،درمانی نداشت
او باید میمرد و من نمیتوانستم در مقابل سرنوشتش بایستم.
این برداشتی بود که از نوشتههایش داشتم
"اگه سخت بگیری،سخت میگذره"
"وقتی نمیتونی چیزی و عوض کنی از خودت متنفر نباش،مهم اینکه تو تلاشتو کردی"
وقتی به مدرسه رفتم منتظر نوشیدنی جدید با جملهای جدید بودم در طی مسیر با خودم درباره اینکه امروز شیرموز روی میزم است یا شیرکاکائو کلنجار میرفتم.
این روزها بجای اینکه در طول کلاس رو به پنجره کنم و چشمانم را ببندم.
به سمت او سرم را روی میز میگذاشتم
تهیونگ کنارش خوشحال بود
اوهم میخندید
تا به حال تهیونگ را آنقدر شاد ندیده بودم...
ما باهم بزرگ شدیم و کودکیمان را کنارهم گذراندیم در گذشته خیلی احساس وابستگی میکردیم قبل از اینکه از هم جدا شویم،آخرین بار وقتی در پارک بازی میکردیم دیدم که اینطور بلند بلند میخندد و لبخندهای مستطیلیش را به دنیا نشان میدهد.
دیگر نمیخواستم با نزدیک شدن به آن پسر تازه وارد،هرچند دیگر تازه وارد محسوب نمیشد...تهیونگ را اذیت کنم.
من نمیتوانستم مثل کودکی تهیونگ را برادر خودم بدانم ولی مجبور نبودم از او متنفر باشم و برای آزار دادنش تلاش کنم،شاید باید بی تفاوت عبور میکردم.
کم کم به آخر سال نزدیک میشدیم
پدر گفته بود که بعد از اتمام دبیرستان مرا به خارج از کشور میفرستد،به این فکر میکردم که به کجا بروم و شروع دوباره ای داشته باشم...
هلند برای کسی مثل من که عاشق گلهاست انتخاب خوبی بود،شاید هم فرانسه...
ولی وقتی به تمام ماجرا نگاه میکردم آنقدرها هم خوب به نظر نمیرسید،من بخاطر موهای سفید و چهره وحشتناکم به اندازه کافی از مردم آسیب میدیدم
حتما اگر به کشورهای اروپایی میرفتم خارجی بودنم دلیل دیگری برای تنفر ورزیدن میشد
این چهره نحس...
غرق در همین فکرها به کلاس رسیدم،در طی مسیر دوباره همه با نگاهی عجیب دنبالم میکردند و زیرلب چیزی میگفتند
چند وقتی میشد که در مدرسه از این نگاهها در امان بودم
یکی از دخترهای کلاس تنهای به من زد و زیر لب زمزمه کرد:
"فکر میکردم هیچی بیشتر از سر و صورت سفیدت نمیتونه عجیب باشه تا اینکه فهمیدم چه لجنی هستی..."
خودش را از من دور کرد و لبهایش را درهم کشید
"چندش"
مشتم را گره کردم،شاید اگر دختر نبود او را کتک میزدم،با غیظ نگاهی به او انداختم و میدانستم اگر به چشمهایم نگاه کنند تمام بدنشان مور مور میشود بخاطر همین شبح صدایم میکردند
با دیدن نوشتههای روی میز تمام امیدم در دریای سیاه نفرت غرق شد
امروز بجای حرفهای زیبای امید بخش،کلمات نفرت میزم را پر کرده بود
"زشت"
"کاش زودتر محو شی"
"چرا گورتو گم نمیکنی؟"
"واسه چی زندهای"
"نفرت انگیزی"
"چشم سفید"
"تو خیلی ترسناکی دیدنت باعث میشه بدنم بلرزه"
دندانهایم را از خشم بهم فشار دادم
به شنیدن این حرفها عادت داشتم
برای منی که از طوفان زنده بیرون آمدم این بادهای پی در پی نسیمی بیش نبود
طبق معمول سرم را روی میز گذاشتم
چیزی در گلویم برای بیرون آمدن تلاش میکرد
پسر تازه وارد را دیدم،ظاهرا امروز دیر کرده بود،درحالی که یک شیک دست داشت به سمتم آمد و آن را کنارم گذاشت و با لبخند گفت:
"روز خوبی داشته باشی"
نوشیدنیاش را برداشتم، نوشته بود:
"خودت و دوست داشته باش"
پوزخندی زدم و بلند شدم،در حالی که نگاهم میکرد آن را داخل سطل آشغال انداختم
و دوباره رو به پنجره چشمانم را بستم
میخواستم به چیزی فکر نکنم
ولی حرفهایشان در گوشم تکرار میشد
از خودم متنفر بودم
از امیدی که به آن دل بستم...
از رویا بافتن...رویایی از جنس جملههای امیدبخشش که میگفت "همه چیز بهتر میشود"
هرگز این اتفاق نمی افتاد
هیچوقت...
چرا باید به حرفهایشان اهمیت میدادم...
بعد از نوزده سال باید عادت میکردم اما هنوز با هربار شنیدنشان قلبم درد میگرفت...
امروز خوشبختانه مدرسه چندساعتی زودتر تمام میشد
بعد از کلاسها مستقیم به فروشگاه رفتم و چند بطری سوجو گرفتم،زیر سن قانونی بودم اما کسی اهمیت نمیداد...
زیاد نوشیدم،میخواستم گریه کنم،بخاطر همین مست کردم اما مثل دیوانهها میخندیدم
آنقدر تلو تلو خوردم و دستهایم میلرزید که نمیتوانستم سیگارم را روشن کنم.
ساعت تقریبا شش و نیم عصر را نشان میداد اما هنوز هوا تاریک نشده بود،بهار همین است،روزهای طولانی و شبهای کوتاه
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی بگیرم ولی ماشین سیاهی مقابلم ایستاد و مرد قد بلندی از آن پیاده شد
چهرهش را میشناختم ولی به وضوح نمیدیدمش:
-آجوشی
-خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم آقای پارک
از رسمی حرف زدنش متنفر بودم
مرا به زور سوار ماشینش کرد
طی مسیر برایم شربت خماری خرید:
-بابات میخواد ببینتت،اگه با این سر و وضع بری از دستت عصبی میشه،نباید تو این سن انقدر مست کنی
از پدرم میترسیدم،شنیدن اسمش برای اینکه مستی از سرم بپرد کافی بود.
خودم را جمع کردم و شربت را نوشیدم،کمی از ادکلن داخل داشبورد را به خودم زدم تا بوی بدی ندهم،آقای جئون سلیقهی خوبی در انتخاب عطرها داشت:
-واسه چی میخواد منو ببینه؟
-بخاطر دعوات با تهیونگ
با تعجب پرسیدم:
-ولی من با تهیونگ دعوا نکردم!
-یکی فیلم دوربینای مداربسته رو که توی سالن نزدیک پشت بوم باهاش دست به یقه میشی و تهدیدش میکنی رو پخش کرده...خیلی عصبیه!
سعی کردم به یاد بیاورم:
-ولی این قضیه واسه یه ماه پیشه
ابروهایش را بالا داد:
-یه ماه؟؟پس چرا الان...
کار تهیونگ بود...حتما اتفاقات امروز صبح هم کار او بوده
یکبار دیگر به خودم لعنت فرستادم.
وقتی به آنجا رسیدم قبل از اینکه پیاده شوم اقای جئون تاکید کرد:
-امروز پسر منم جونگکوک اینجاست،حواست باشه اون نباید تو رو ببینه
سرم را به معنای تایید تکان دادم و به داخل رفتم
عمارت بزرگ پدر که وارث حقیقیاش بودم اما بخاطر متفاوت بودنم همه چیز از من گرفته شد حتی اسم واقعیم"کیم جیمین"
وارد اتاقش شدم،وقت کافی داشتم تا مرتب به نظر برسم
سلام کردم و در مقابل میزش ایستادم
بدون اینکه جوابی بدهد سیگار برگش را روشن کرد و پرسید:
-مگه بهت نگفتم برای برادرت دردسر درست نکن
سرم پایین بود،نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم
-روز اولی که رفتی دبیرستان تهیونگ اونقدر اصرار کرد که باید توهم کنارش باشی که نتونستم درخواستش و رد کنم و بفرستمت به یه مدرسه معمولی،میخواست از نزدیک مواظبت باشه،اونوقت تو قدر نشناس واسش قلدری میکنی
فندکش را به سمتم پرت کرد و روی پیشانیام فرود آمد،سرم تیر کشید،حتی جرعت نداشتم جاخالی کنم،قطره ای خون از پیشانیام چکه کرد ولی سرم را بالا نیاوردم
-تهیونگ وارث منه!میخوای فردا که وارد عرصه کار شد واسش شایعه اینکه تو مدرسه توسط یه پسر زال مثل تو واسش قلدری میشد به شهرت خانوادمون لطمه بزنه؟اونوقت کی خرجتو میده؟
لبهایم میلرزید:
-معذرت میخوام
حرفم را نشنیده گرفت و ادامه داد:
-توی حرومزاده باید مثل شبح زندگی کنی
-چشم
چشمانم سیاهی میرفت و دنیا دور سرم میچرخید،حالت تهوع داشتم و دیگر نشنیدم که چه میگفت،فقط تکرار میکردم:
"چشم"
"معذرت میخوام"
"لطفا منو ببخشید"
آنقدر حالم بد بود که بعد از تمام شدن حرفهایش نفهمیدم که از در جلویی بیرون آمدم،با دیدن پسر تازه وارد ،کنار پنجره شکستهِ راه رو که با تعجب به من زل زده بود،ترس وجودم را فرا گرفت.
انگار نمیتوانست چیزهایی که دیده و شنیده را قبول کند...
به خودم آمدم و فورا در را بستم،تهیونگ در انتهای راه رو بود و به سمتمان دویید،صدای پدرم را شنیدم که بیرون می آمد:
-این صدای چی بود؟
تهیونگ از راه رسید و فورا توپ بدمینتون را از پسر تازه وارد گرفت و با شیشه دستش را برید...
او بهتر از من ،پدر را میشناخت...
پسر آقای جئون را به یکی از اتاقها کشاندم و دستم را روی دهانش گرفتم تا حرفی نزند،
صدای پدرم می آمد:
-تهیونگ پسرم چی شده؟
-چیزی نیست بابا یه خراش سادهست
-اینا همش از پا قدم اون زاله چشم سفیده
-جیمین اینجا بوده؟
-اره همین الان بیرون رفت،ندیدیش؟
-نه
-جونگکوک که ندیدش؟
-جونگکوک رفت واسم پانسمان بیاره الان توی آشپزخونهست
بعد از تمام شدن مکالمهشان آرام دستم را از روی دهانش برداشتم و زمزمه کردم:
-اگه پدرم بفهمه چیزی شنیدی تورو میکشه!
KAMU SEDANG MEMBACA
Daphne | Kookmin
Romansaاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...