Chapter31

204 48 29
                                    

پارت سی و یکم
بعد از اینکه به جیمین گفتم که تا سر حد مرگ بیش از آنکه عاشقش باشم از او متنفرم، تنها در جواب خندید، با صدای بلند و بلندتر.
هنوز قهقه خنده هایش در گوشم طنین انداز است. آن شب شب عجیبی بود.
به بیمارستان رفتم و هارو را هنگامی که خواب بود تماشا کردم.
موهای لخت مشکی که روی صورتش پخش می شد با آن دماغ بانمک و چشم های گرد درشتش دقیقا شبیه کودکی های خودم بود. مگر غیر از این است که او پسر من است؟
همیشه به شباهتمان افتخار می کردم. مادربزرگ دعا می کند که هارو هم مثل من عاقبت به خیر بشود ولی در انتهای دعاهایش آرزو می کنم که خدا اینبار صدای مادربزرگ را نشنود. حتی فکر کردن به اینکه هارو برای یک لحظه درد هاناهاکی را بکشد نفسم را بند می آورد.
وقتی که بیدار شد او را به رستوران موردعلاقه اش بردم و در کنار هم صبحانه خوردیم.
تمام مدت به این فکر می کردم که واقعا پدر بدی هستم؟ چه کار دیگری برای بهتر بودن می توانم انجام دهم؟ شاید حق با یومی بود، آنقدر درگیر خودم شدم که فرزندم را کاملا فراموش کردم...
دلم برای یومی هم می سوخت. خودم را مقصر حال روزش می دانستم. درد او چیزی از هاناهاکی من کم ندارد.
نمی خواستم که از یومی جدا شوم. ما شب های زیادی را فقط بخاطر همدیگر زنده ماندیم. او زمانی بهترین دوست من بود که در هر شرایطی همراهی ام می کرد. آخر ما کسی را جز خودمان نداشتیم تا اینکه هارو به دنیایمان قدم گذاشت. افسردگی بعد از زایمان یومی بر تنم از شدت ترس لرز می انداخت. باور داشتم که دوست فوقالعاده ای است، اما در مادر بودنش تردید داشتم. او دیوانه وار به هارو اهمیت می داد و این مرا می ترساند پس تصمیم گرفتم آنها را از هم جدا کنم... از بازگو کردن جرمی که آن روز مرتکب شدم شرمسارم.
هارو درحالی که با ظرف غذایش بازی می کرد هرزگاهی به من لبخند می زد.
موهایش را نوازش کردم و گفتم :
-می دونی که بابایی چقدر عاشقته ؟
قاشقش را داخل ظرفش انداخت و با عجله لقمه اش را قورت داد. دست هایش را بالا گرفت و با خنده جواب داد :
-ده تا
-بیشتر!!!!
-اندازه یه بغل؟
-خیلی بیشتر!!!
-مثلا چندتا؟
-اندازه همه ستاره های آسمون
-وای اینکه خیلی زیاده
-دقیقا
-چرا انقدر دوسم داری؟
-چون دوست دارم!
-پیشی آقا می گفت هرچیزی یه دلیلی داره
یونگی هیونگ به این بچه زیادی سخت می گرفت و مدام حرف های قلمبه به هارو یاد می داد. با لبخند به سوالش جواب دادم :
-هاروی عزیزم وقتی یکی رو دوست داشته باشی تمامی حد و مرزها بی معنی قلمداد می شن. توی عشق واقعی ما از هیچ قانونی پیروی نمی کنیم.
-یعنی چی؟
مثلا آقا گربه گفته برای دوست داشتن کلی دلیل هست فرضا یکی رو بخاطر زیبا بودنش دوست داری، بنظرت این دوست داشتن واقعیه؟
-اره
-پس اگه صورت اون فرد بسوزه تو دیگه دوسش نداری چون به دلیل ظاهرش عاشقش شدی ولی اگه بی دلیل و منت عاشق کسی باشی هیچی نمی تونه احساساتت رو تغیر بده، مهم نیست اون آدم بهت خیانت کنه، ازت کیلومترها فاصله بگیره، پیر یا مریض بشه، تو همچنان اندازه تمام ستاره ها دوسش داری !
-پس اگه من تا آخر عمرم مریض باشم بازم دوسم داری
-معلومه که دوست دارم
-منم دوست دارم بابا
غذایی را که دور دهانش ریخته بود را تمیز کردم و پیشانی اش را بوسیدم.
دکتر می گفت که بالاخره می تواند جراحی پیوند داشته باشد. انقدر از این مسئله خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید.
بعد از اینکه او را به بیمارستان برگرداندم به خانه برگشتم. دوش گرفتم. به شرکت رفتم تا پروژه های جدید را بررسی کنم که ونوو برگه درخواست طلاق توافقی را که یومی از قبل امضایش کرده بود روبه رویم قرار داد. امضایش نکردم... نمی دانم چرا ولی به نظرم کار درستی نمی آمد.
برای رسیدن به این جایگاه و شرکت من فداکاری های زیادی کردم و به محض امضا برگه طلاق خانواده اوئتو همه چیزم را می گرفت.
احساس تنهایی و درماندگی تا خرخره لبریزم کرده بود و حتی از هاناهاکی بیشتر عذابم می داد. من برای چه زندگی می کردم ؟ برای کی ؟
حالا که عمیق تر به ماجرا نگاه می کردم بعد از من مادربزرگ می تواند سرپرستی هارو را برعهده بگیرد و برایش کودکی به زیبایی قصه هایش رقم بزند.
دایی ریوسی و یوتا هم به عنوان یک زوج برای بزرگ کردن هارو گزینه های خوبی هستند.
هارو برخلاف من اصلا تنها نبود. اینکه من زنده باشم ولی نتوانم برایش پدری کنم به چه دردی می خورد ؟
به یاد کودکی خودم افتادم که نبود پدرم خلا عمیقی در من بوجود آورد. با اینکه می دانستم جایی از این کره خاکی دارد نفس می کشد اما به دیدن من نمی آید و دوستم ندارد عمیقا قلبم را می شکست. گاهی اوقات آرزو می کردم که کاش مرده بود. تحمل اینکه یک مرده به ملاقاتت نیاید آسانتر بود.
از وکیلم خواستم که کارهای وصیت نامه ام را تکمیل کند. تمام دارایی ام را برای هارو به جا گذاشتم که بعد از هجده سالگی می تواند به آن دسترسی داشته باشد. درج کردم که یومی سلامت روان ندارد و سرپرستی هارو  باید بر عهده دایی ریوسی باشد.
آخرین درخواستم عذاب دادن جیمین بود. نمی توانستم او را به همین راحتی رها کنم پس از وکیلم خواستم که یک هفته بعد از مرگم یک گلدان دافنه سفید که آغشته به خون یا جوهر قرمز است را به گلفروشی جیمین ببرد و بگوید که این آخرین هدیه من به اوست اما منصرف شدم و به افکار شیطانی ام لعنت فرستادم.
  تصمیم داشتم اینبار که هاناهاکی به سراغم آمد اجازه دهم که تمامم را ببلعد.
آدم بالاخره یک روزی یک جایی از جنگیدن خسته می شود، دلش می خواهد چشم ببند بر هستی و حیات. من هم دقیقا در همان نقطه بودم، در اوج نتوانستن و نشدن!
این جنگ بیهوده بین من و من طاقت فرسا تر از همیشه روحم را به پوچی می کشید و تنها غنیمتش دردی بیش نبود.
لرزش تلفن از بداهه پردازی بیدارم کرد. مادربزرگم بود. پیرزن قصه گوی رویاهایم که یکی از آخرین وصله های من به این زندگی محسوب می شد.
-سلام مادربزرگ
-سلام آسمونکم، حالت چطوره؟
-خوبم
-خوبه که خوبی، دافنه ها امسال اطراف درخت مجنونت رشد کردن، با دیدنشون یاد تو افتادم
-می دونی که از دافنه متنفرم
-دروغگو! هیچ آدمی یه اندازه تو عاشق دافنه نیست. هارو چطور؟ بالاخره عمل پیوندش رو می تونه انجام بده؟
-اره دکترش گفت آخر هفته عمل داره
-خیلی خوب پس میام اونجا که ازش مراقبت کنم، تو و مادرش که عین خیالتون نیست. انگار نه انگار که یه بچه دارید!
-مادربزرگ حتما توام می خوای بگی که یه پدر افتضاحم؟
-اصلا نیازی به گفتنش هست؟
سپس خندید و ادامه داد :
-هارو توی سن حساسیه. نیاز به مراقبت و توجه زیادی داره. تو که همیشه سر کاری و یومی هم که از مراقبتش عاجزه. بعد جراحیش میام کره و وقتی از بیمارستان مرخص شد با خودم میارمش هوکایدو. جایی که بهش تعلق داره!
-شما برای مراقبت از یه پسر بچه دیگه پیر شدید
-من رو با اون عجوزه های کره ای مقایسه نکن. مادربزرگت روح طبیعت داره هیچوقت فرتوت نمیشه آسمونکم. ریوسی و یوتا هم قراره از توکیو برگردن و با من زندگی کنن. در جریانی که چقدر دلشون یه پسر بچه می خواد
-ممنون بابت مهربونیت ولی نمی خوام هارو مثل من بشه...
-مگه وقتی هوکایدو بودی بهت سخت گذشت بچه؟
-نه مادربزرگ، زندگی توی هوکایدو بهترین بخش زندگیم بود ولی همیشه جای خالی مامان و بابا آزارم می داد. فکر می کردم اگه بابا هم با ما زندگی می کرد دنیا می تونست خیلی قشنگتر باشه.
چند ثانیه پشت تلفن سکوت کرد و آهی از سر دلتنگی کشید و گفت :
-اگه اون نفرین وجود نداشت پدر و مادرت هردو زنده بودن...
اینبار من ساکت شدم. نمی خواستم او را هم درگیر ماجرا کنم.
-به پیشنهادت فکر می کنم. شاید خودمم اینجا بی خیال همه چیز شم و برگردم هوکایدو.. بعد این همه سال هنوز به زندگی توی شهر شلوغ عادت نکردم. انگار یه تیکه بزرگ از قلبم پیش تو جا مونده... دوری از کسایی که دوسشون داریم بدترین نفرینه...
-نیمه دیگه قلبت پیش کی جا مونده آپولو؟
-پیش دافنه، البته با این تفاوت که دافنه من تبدیل به یه مجسمه سنگی شده
-پس حالا تو خدایی هستی که بت می پرستی.
-توصیف قشنگیه...
-نگران نباش آسمونکم، یومی بالاخره خوب میشه...
به قوه تخیل مادربزرگ حسادت می کردم. گمان داشت که معبود سنگی من یومی است. خبر نداشت که قلبم را به چه موجودی سپردم.
-قول میدی؟
-قول میدم به شرط اینکه نوه ام رو بیاری هوکایدو!
خندیدم و شرطش را پذیرفتم.
حق با مادربزرگ بود. باید قبل از مرگم یکبار دیگر هوکایدو را می دیدم. حتما دلتنگ آنجا خواهم شد.
دلتنگ نفس کشیدن عطر طبیعتی که بوی معصومیت کودکی ام را می دهد.
دیگر دلتنگ چه می شدم؟
اولین اسمی که به ذهنم می آمد جیمین بود. از اینکه هنوز هم او را با تمام نامهربانی هایش دوست داشتم متنفر بودم. دیشب با حرف هایش آتش به دلم افروخت. آیا بعد از آن مکالمه هنوز هم ملاقاتم را می پذیرد؟
می خواستم برای آخرین بار تلاش کنم... هنوز هم فکر کردن به اینکه آغوشش را به رویم باز کند مرا به وجد می آورد.
این آخرین تلاشم بود.
بعد از پایان کارم در شرکت به گلفروشی رفتم. و مقابل مغازه ایستادم تا کارش تمام شود.
با ظرافت تمام گل ها را نوازش می کرد و برایشان شعر می گفت. گاهی مخفیانه به آنها لبخند می زد. آرزو کردم که در زندگی بعدی ام بعنوان دافنه متولد شوم. موردعلاقه جیمین باشم و برایش لبخند و شادی به ارمغان بیاورم.
کارش که تمام شد به رسم عادت کلاهش را به سر گذاشت و کرکره مغازه اش را پایین کشید. چندثانیه چشم هایش را بست. به چه فکر می کرد؟ به که؟ کاش به من فکر می کرد. بالاخره چشم هایش را باز کرد و دست در جیب گذاشت و به سمت خانه اش روانه شد. آرام و بی صدا دنبالش کردم. هنوز هم غرق در افکارش بود اما اینبار با چشم های باز و در حال حرکت. از اینکه جویی، دوست دخترش، را از او جدا کردم عذاب وجدان گرفتم. شاید بخاطر دوری او ناراحت است... همیشه ارتباط برایش سخت بود و روابط نزدیک سرش را گیج می آورد. حالا که دیگر من هم نبودم حتما تنهای تنهای تنها خواهد شد. بعید می دانم برای ارتباط با آدم جدیدی پا پیش بگذارد.
در طول زندگی ام با اینکه سختی های زیادی را متحمل شدم اما در آن میان تصمیمات بی رحمانه زیادی هم گرفتم.
ترک کردن جیمین، بی مهری به یومی، انتقام از تهیونگ، جدا کردن هارو از آغوش مادرش، جدا کردن جیمین از معشوقه اش و... آنقدر ها هم معصوم نبودم. شاید خدایان با توجه به آن دلشکستگی ها مرا لایق این درد می دانند.
-تو کار و زندگی نداری ؟
جیمین متوجه حضورم شده بود. لبخند بزرگی زدم.
-چیکار کنم خب، همش حواسم پرت توئه، تا چشم باز می کنم می بینم پاهام دارن سمتت میدوئن...
پوزخند زد.
-فکر می کردم ازم متنفری
-هستم
-منم همینطور
-شنیدنش مسرت بخشه!
ابروهایش را بالا انداخت. نمی دانستم چه در ذهنش می گذرد اما می دانستم فکر چیزی آزارش می دهد.
-نظرت چیه امشب باهم یکم نوشیدنی بخوریم ؟ البته مهمون تو
پیشنهادش شوکه ام کرد. بلافاصله قبول کردم. به اولین سوپرمارکتی که سر راهمان بود رفتیم. تعداد زیادی سوجو و آبجو از یخچال برداشتم و در همین حین جیمین سیگار و مقداری خوراکی برداشت. مانند طلبکار ها کنار فروشنده ایستاده بود تا من مبلغش را پرداخت کنم. انقدر زیاد بود که می توانست تا یک ماه آینده از خرید فارغ بماند. با خنده سرم را تکان دادم. بالاخره پولدار بودن یک جایی به دردم  خورد.
-یا جئون جونگکوک اگه حس می کنی زیاده که خودم حسابش کنم.
حالت ترسناکی به خودم گرفتم و گفتم :
-واقعا؟
شوکه شد. اگر اشتباه نکنم کفگیرش ته دیگ خورده و کار و کاسبی اش کساد شده.
دوباره خنده ام گرفت و بلک کارتم را به فروشنده جوان دادم تا مبلغ را حساب کند.
-حال چان چطوره؟
درحالی که یکی از آبجوها را از کیسه پلاستیکی مشکی بیرون می آورد جواب داد.
-به لطف تو حس می کنه خوشبخت ترین آدم روی زمینه
لبخند رضایتی روی لب هایم نقش بست. من هم یکی از بطری ها را بیرون آوردم. باهم می نوشیدیم و قدم می زدیم.
-خوبه حداقل یکی بخاطر من حس می کنه خوشبخته!
-فقط مطمعن شو که از شرایط پدرش کسی سواستفاده نکنه
-چشم قربان
نیمچه نگاهی انداخت و بلند خندید.
-پس رییس بودن اینطوریه؟ هرطور دلت بخواد دستور و میدی و چشم می شنوی؟
-بله رییس
-که اینطور!
موهای سفید و بهم ریخته اش با افکارش هماهنگی داشت. جیمین هر وقت که ناراحت بود از دو ترفند استفاده می کرد. طنز و شکنجه.
هم صحبتی با من و خنداندنم هر دو عذابی عظیم بودن. ولی چه بلایی زیباتر از این وجود داشت؟ ای کاش تا ابد این عذاب شیرین شامل حالم می شد.
به آپارتمان کوچکش رسیدیم و مرا به خانه دعوت کرد. بهم ریخته بود و بوی سیگار می داد.
از یک ذهن آشفته انتظار بیشتری نداشتم.
نوشیدنی ها را به همراه خوراکی روی میز چید. رو به رویش نشستم و به چشمهای آبی اش زل زدم که زندگی ام را خلاصه می کرد. هنوز هم به زیبایی روز اول بود. هرگز نمی توانستم منکر شوم که نگاهش شکارچی روحم است.
بی مقدمه شروع به صحبت کردم.
-دارم بر می گردم هوکایدو، احتمالا دیگه هیچوقت برنگردم.
-با یومی و هارو؟
همسر و فرزندم حسودی اش را بر می انگیخت که هر بار اسمشان را نشان می کرد؟
-من و هارو، یومی اینجا می مونه
-شنیدم قراره از هم جدا شید
-ظاهرا شایعات زود پخش میشن
-یومی به پای تو حیف شد، اون و تهیونگ می تونستن کنار هم خوشبخت شن
-بنظرت تهیونگ لایق خوشبختی بود؟
-درسته ازش بدم میومد اما هیچوقت نمی خواستم بهش آسیب برسونم
-ولی اون اینکار و کرد، تنها شاهد
وسط کلامم پرید.
-می دونم و واسم مهم نیست. میشه انقدر اون اتفاق رو یادآوری نکنی؟ از مرورش خسته شدم.
احساس خفگی داشتم. انگار هر لحظه ممکن بود که هاناهاکی گلویم را بدرد ولی هنوز در آمدنش تردید داشت. دقیقا مثل احساس جیمین.
-سفرمون به هوکایدو رو یادته؟
پوزخند زد و به نقطه ای بی نشان زل زد.
-بهم گفتی آرزو داری تو زندگی بعدیت یه سرو باشی
-اره... همونی که تو جاده، سرو روبه روییش رو می بوسید
-جاده اش به دریاچه منتهی می شد
-یادته باهم کنار دریاچه مرگ قو رو تماشا کردیم؟ اون روزها هیچوقت فکرش رو نمی کردم به سرنوشت اون موجود دچار شم.
-مادربزرگت می گفت وقتی مرگ قو فرا می رسه بر می گرده به مکانی که اولین بار عشقش رو ملاقات کرده و اونجا برای آخرین بار آواز می خونه...
-به نظرت بعدش جفتش چیکار می کنه؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
-احتمالا برای همیشه تنها می مونه.
-تو تنهایی جیمین شی؟
جوابی نداد. سوال مسخره ای بود. همه ما در اعماق وجودمان در محاصره تنهایی هستیم.
حدودا نیم ساعت دیگر در سکوت طی شد و بالاخره جیمین به حرف آمد :
-چند وقت پیش برای گل آرایی سالن کنفرانس به یه بیمارستان رفتم. اونجا یه پسربچه دیدم که دقیقا شبیه تو بود. چشمهاش، خنده هاش، موهای لخت خرماییش حتی طرز حرف زدنش هم شبیه تو بود. داشت با یه پرستو صحبت می کرد. از پدرش با پرنده حرف می زد، می گفت که بعضی شب ها تا صبح گریه می کنه و خون بالا میاره، از پرستار همیشه خندونش تعریف کرد که یه غم بزرگ رو شونه هاشه. وقتی ازش پرسیدم داره چیکار می کنه جواب داد مادربزرگش بهش گفته اگه غصه هاش رو واسه یه پرستو تعریف کنه اون پرنده درد و غم هاش رو با خودش به یه سرزمین دیگه می بره و کوچ می کنه. اسمش هارو بود. وقتی داد زد و سمتت دویید و بابا صدات کرد مطمعن شدم پسر خودته. تا قبل اون باور داشتم که زندگی خوبی بدون من داری ولی وقتی اون روز فهمیدم هر ساعت عمرت داری مرگ رو تجربه می کنی تنفر لذت بخش عجیبی توی وجودم برانگیخته شد.
سیگارش را روشن کرد و ادامه داد :
-اون اوایل که زندان بودم نتونستم با رفتنت کنار بیام. اونقدر خوب بودی که هیچوقت باور نکردم از پشت بهم خنجر بزنی ولی نمی تونستم منتظر بمونم جونگکوک ! انتظار مثل یه خنجر بود که توی قلبم می خزید و ذره ذره نابودم می کرد. پس تصمیم گرفتم ازت متنفر باشم. متنفر بودن ساده ترین راه برای نجات از عشقیه که نمی تونی فراموشش کنی. اما با گذر زمان اونقدر واسم بی معنی شدی که حتی لایق تنفر هم نبودی تا اون روز که دوباره دیدمت. انقدر اون احساس قوی بود که تمام خشمی رو که اون سالها ازت دفن کردم از زیر خاک بیدار شد. دیشب که بهم گفتی ازم متنفری... اوج عشقت بود مگه نه ؟
می دونم که چقدر دلنازکی، حتما خودت رو بابت اون جمله سرزش کردی و امروز اومدی که مثلا از دلم دربیاری ولی لازم نیست! داستان من و تو خیلی وقت پیش تموم شده. ما هیچ دینی نسبت بهم نداریم. برو سراغ زندگیت با هارو و دنبال درمان بیماریت باش. دکترت بهم گفت که یه عمل جراحی وجود داره که ممکنه نجاتت بده، امتحانش کن. من حتی اگه بخوامم نمی تونم دوست داشته باشم.
سیاهی که اطراف قلبم احساس می کردم هر لحظه کمتر و کمتر می شد. احساسی شبیه عشق در جیمین جریان داشت که به سمت من می آمد و دردم را تسکین می داد.
آخرین قطره امیدم بالاخره جواب داد. به جوابم رسیدم. تمام مدتی که با گل هایش حرف می زد نام مرا زمزمه می کرد...

****
اینم از پارت جدید که قول داده بودم جمعه و به موقع آپ شه🥺
کامنت و ووت یادتون نره خوشگلا💋✨

Daphne | KookminWhere stories live. Discover now