Chapter 25

237 59 6
                                        

یک هفته تقریبا طول کشید صاحب کافه که از دوستان نزدیک‌اش محسوب میشد او را راضی کند.
جیمین قول داده بود که ساعت نه شب بعد از اینکه گل‌فروشی را تعطیل کرد ملاقاتم را بپذیرد.
روبه‌روی گلفروشی، داخل ماشین منتظر نشسته بودم.
آستین‌های پیراهن سفیدم را بالا دادم و دو دکمه اولش را باز کردم.
به ساعت رولکسی که پدرم در روز های اول آمدنم به کره برایم خریده بود نگاهی انداختم.
زمان برخلاف همیشه دیرتر میگذشت.
در آیینه نگاهی به خودم انداختم، میخواستم که امشب همه چیز به خوبی پیش برود تا بتوانم توجهش را جلب کنم.
به صندلی تکیه دادم و سرم را به سمت مغازه‌اش چرخاندم.
در کمال آرامش با گوشی‌اش ور میرفت، مثل هر روز لباس عادی پوشیده بود اما با این‌حال هنوز هم زیبا به نظر میرسید.
بالاخره از پشت پیشخوان بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد.
برق‌ها را خاموش کرد، بیرون آمد و کرکره را پایین داد.
فورا از ماشین پیاده شدم و با لبخند برایش دست تکان دادم.
مشتاق بودم، مشتاق حضورش در فاصله‌ی یک قدمی.
مشتاق احساس نگاهش بر چهره‌ی بی رمقم.
مشتاق دیده شدن توسط او...
اما هیچ اشتیاقی در چشمانش نمی‌دیدم...
به آرامی به سمتم قدم برداشت.
وقتی که مقابلم قرار گرفت چندثانیه به صورتم زل زد.
با لکنت گفتم :
- س..س..سلام
و او به سادگی جواب داد :
- سلام
نفس عمیق کشیدم و نگاهم را از او گرفتم تا لکنتم را برطرف کنم، نباید انقدر دستپاچه به نظر میرسیدم :
- لطفا سوار شو
سرش را به معنای تایید تکان داد.
" آهنگ پیشنهادی رو حتما پلی کنید "
ماشین را روشن کردم و به سمت رستورانی که از قبل رزرو کرده بودم به راه افتادیم.
در گذشته خجالتی و کم صحبت بودم و در مقابل جیمین هنوز هم همان حس را داشتم.
اما باید حالا مثل یک مرد بیست و هشت ساله بالغ رفتار میکردم که مدیرعامل یک شرکت بزرگ است و مهمتر از همه، دیگر عاشق نیست...
- حالت چطوره؟
کوتاه جواب داد :
- خوبم
- خیلی وقته که همدیگه رو ملاقات نکردیم
- درسته
- شش سال و یازده ماه و بیست و دو روز از آخرین باری که دیدمت میگذره
پوزخند زد و با طعنه گفت :
- ولی چند وقت پیش تو بیمارستان اتفاقی بهم برخوردیم...
فقط خدا میدانست که چقدر دلتنگ صدایش بودم و دلم میخواست که بیشتر حرف‌زدن هایش را بشونم :
- تو فقط منو دیدی، من نتونستم...پس حساب نیست
- که اینطور...
- اوهوم...اوضاع گل‌فروشیت چطوره؟
- فعلا خوبه...همه چیز هنوز خوبه
با تعجب پرسیدم :
- چرا فعلا؟هنوز؟
بخاطر اینکه انقدر دقیق به کلماتش گوش سپرده بودم کمی تعجب کرد اما مثل سابق بی پرده حرفش را زد :
- تا قبل اینکه دوباره سر و کلت پیدا شه میتونستم بگم دائمیه اما حالا که دوباره دیدمت مشخصه که اومدی گند بزنی به همه چی و باز گم و گور شی...
لبخند کجی زدم و با نا امیدی گفتم :
- حتما خیلی ازم متنفری...
درحالی که به جاده زل زده بود با چشمان بی روحش زمزمه کرد :
- نه، کاملا در اشتباهی، من سالها پیش به این نتیجه رسیدم تو حتی لایق احساس تنفر هم نیستی...
برای یک لحظه شمعی‌ از امید در دلم روشن شد اما باد سرد جملات بعدی که به زبان آورد تمام وجودم رو منجمد کرد...
دیگر در طی مسیر کلمه‌ای بینمان رد و بدل نشد.
رستورانی که رزرو کرده بودم در حومه شهر قرار داشت.
برای بیرون رفتن باید حیاط طولانی که مسیرش بیشتر شبیه جاده رسیدن به بهشت بود را طی میکردیم.
درخت‌های سرو سقف آسمان مسیر را بهم دوخته بودند.
شباهت زیادی به همان تونل درختی هوکایدو که به رودخانه ماکینو میرسید داشت.
ناخودآگاه مکالمه‌مان را در تونل درختی هوکایدو به یاد آوردم :
" - جیمین شی، بنظرت باید الان به درختا حسودی کنم؟یا مثلا آرزو کنم کاش یه سرو بودم تو این جنگل؟
- چرا باید آرزو کنی درخت باشی؟
بنظرم اون بید مجنون روبه‌روی خونه مامانبزرگت قشنگتره
- مجنون تنهاست، میخوام تو زندگی بعدیم یکی از این درختای سرو باشم، آرزو میکنم توام سرو روبه‌روم باشی
- چرا؟
- چون دوس دارم همیشه ببوسمت، اگه تو زندگی بعدی دوتا سرو عاشق جلوی همدیگه‌ باشیم آرزوم برآورده میشه... "
سالها از این مکالمه میگذشت، من صدها بار مُردم و زنده شدم و هربار که چشم به جهان گشودم یک قوی تنها بودم که میخواست دست به خودکشی بزند.
لبخندی حاکی از حسرت‌ روی لبهایم نشست و به مسیر ادامه دادیم.
داخل آلاچیقی نشستیم ‌که دو طرفش کاملا شیشه‌ای بود.
منظره روبه‌رویش یه برکه کوچک پر از نیلوفر را به نمایش میگذاشت.
باران نمیبارید اما آنجا بوی خاک نم خورده میداد.
هوای خنکی بخاطر گیاهان سبز رنگ در فضا پخش میشد.
برخلاف همه رستوران‌های شلوغ سئول، این رستوران آرامش خاصی داشت.
کنار میز مستطیلی چوبی که عسلی رنگ بود نشستیم و چند لحظه بعد گارسون‌ها میز را با انواع غذا‌های مختلف سنتی ژاپنی و کره‌ای پر کردند.
وقتی دوباره کنار هم تنها شدیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
- من که باهات سر قرار نیومدم... لازم به این همه تشریفات نبود.
لبخند زورکی به لب نشاندم :
- لطفا از خودت پذیرایی کن
سپس فنجان کوچک سفالی مقابلش را پر کردم.
او هرگز دست رد به سینه الکل نمیزد.
فنجان را برداشت و قبل از اینکه آن را بنوشد عطرش را نفس کشید.
سپس به من چشم دوخت :
- سلیقه‌ی خوبی داری...
- اولین باری که باهم مست کردیم و یادته؟
قبلش با یه دسته گل بزرگ رز سفید جلوی در چندساعت منتظرت موندم، خیلی بابت حرفی که بهت زدم پشیمون بودم پس میخواستم واست جبران کنم...
تهیونگ بهم گفت عاشق رز سفیدی و من همیشه فکر میکردم دلیل علاقه‌ت این بوده که شباهت زیادی بهم دارید...فقط تا همین‌جا رو یادمه...تو مستی همه چیز و فراموش کرده بودم...
کاش هنوزم میشد با یه دسته گل و یه شیشه الکل مشکلاتمون حل شه...
چندبار پلک زد و بی توجه گفت :
- من بعنوان سرپرست چان اینجام تا درباره اون صحبت کنیم...!
فنجانم را پر کردم و آن را به آرامی نوشیدم :
- فکر کنم تا الان متوجه شدی که چان فقط یه بهونه بود...خواستم ببینمت تا درباره خودمون حرف بزنم
ابروهایش را بالا داد :
- خودمون ؟
با اعتماد به نفس جواب دادم :
- اره، درباره ما دوتا...
آستین لباسش را بالا داد و چاپستیکش را برداشت :
- هیچ مایی وجود نداره
خونسرد و بی اهمیت جواب میداد و همین قلبم را درهم میفشرد.
نگاهی به سوشی‌ها انداخت و با دقت چندتایی را انتخاب کرد :
- ولی کنجکاوم بدونم بعد این همه سال چی میخوای بگی؟
چون داری میمیری عذاب وجدان داری؟
با چاپستیک ضربه‌ای به شقیقه‌اش زد و در جواب به خودش گفت :
- اوه یادم نبود تو اصلا وجدان نداری!
- داری قضاوتم میکنی...
- حتما با خودت فکر میکنی که در حقت ظلم شده و به ناحق آدم بده داستان شدی و من حتی حق ندارم قضاوتت کنم...!؟
- نه جیمین...داری اشتباه میکنی
- مگه مهمه؟
- معلومه که مهمه...
ابروهایش را بالا داد و با کلافگی پرسید :
- بعد هفت سال؟ برای تو شاید ولی برای من نیست...
نگاهم را به چشم‌هایش را دوختم، به آن دریای خروشان خفته در تیله‌های آبی رنگش که در دلم طوفان به راه انداخته بود :
- طی همه این سالها برای من بوده و هست...
- فایده‌ش چیه؟ چون داری میمیری یهو یادت افتاده یه جیمینی وجود داشت که تو بدترین شرایط ممکن پشت سر رهاش کردی ؟
- تو کل داستان و نمیدونی، اجازه بده واست توضیح بدم، بخاطر همین خواستم ببینمت...
- دونستن حقیقت قرار نیست آخر داستان و تغیر بده
- داستان ما هنوز به آخرش نرسیده
- برای من خیلی وقت پیش تموم شده! دقیقا همون جایی که منو تو جهنمی که واسم ساختی پشت سرت رها کردی! بعد این همه سال برگشتی که چی جونگکوک؟
بلند داد زدم :
- من مجبور بودم برای نجاتت ولت کنم...
موندن همیشه به معنای عشق حقیقی نیست، گاهی باید بری تا ثابت کنی عاشق بودی...
- هه فیلسوف هم که شدی... دلیلت چی بود شکسپیر ؟
نفس عمیقی کشیدم و نفسم را به آرامی بیرون دادم :
- وقتی که دستگیر شدی هیچکس نبود که ازت دفاع کنه... پس پیش اون پدر عوضیت رفتم و تهدیدش کردم اگه نجاتت نده به همه میگم که تو پسرشی...
اونم فکر کرد بابام این راز و فاش کرده پس فورا واسش پاپوش ساخت و اون رو هم زندانی کرد.
بعدش در به در دنبالم میگشت که با رازش خاک شم...
من کاملا تنها بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم...
تا اینکه پدر یومی، اوئتو ماساهیرو از ناکجا ظاهر شد...
در ازای آزادی تو و پدرم خواست یه قرارداد رو امضا کنم.
من یه بچه کم سن و سال ترسو بودم و تنها چیزی که میخواستم آزادی تو و بابام بود...
همونطور که قول داد تونست پدرم رو آزاد کنه ولی وقتی نوبت تو شد مثل احمقا با اعترافات مزخرفت همه چیز و خراب کردی...
باید بخاطر قتل عمد حداقل ده سال تو زندان میپوسیدی اما به سختی تونستیم جرمت رو هفت سال کمتر کنیم و به سه سال برسونیم!
هربار که میخواستم به دیدنت بیام یه اتفاقی میافتاد.
ماساهیرو اجازه نمیداد...
چندبار تونستم یواشکی تا زندان بیام اما بخاطر سنم اجازه ملاقات نداشتم، بارها واست نامه نوشتم اما هیچ جوابی نمیدادی
ماساهیرو کم کم رفتارش عوض شد...
و من بخاطر دینی که داشتم مجبور بودم خوب رفتار کنم...
پدرم یجورایی دیوونه شده بود و حتی به یک ماه هم نرسید که توی تصادف مُرد...
فنجانم را پر کردم با حسرت تمامش را نوشیدم :
- ولی من با اون حالم بازم واست نامه مینوشتم...
مادربزرگ و دایی‌هام ازم خواستن برگردم هوکایدو اما من بخاطر تو نرفتم چون منتظرت بودم جیمین...
با خودم گفتم فقط کافیه یه سال صبر کنم تا بتونم بالاخره بدون نیاز به وکیل اوئتو ببینمت...
ولی وقتی اون یک سال گذشت در ازای اون قرارداد باید با یومی ازدواج میکردم یا تا آخر عمر تو زندان می‌پوسیدم و هرگز دوباره نمی‌دیدمت...
تو جای من بودی چیکار میکردی؟
اون پیری خرفت میدونست من دوست دارم جیمین...
نمیتونستم ببینمت چون واسم بپا گذاشته بود اما با این حال من به نگهبانا رشوه دادم که مواظبت باشن...
حتی سلولت رو عوض کردم چون شنیدم میخواستن اذیتت کنن...
ازشون خواستم تو رو به سلولی انتقال بدن که آقای لی اونجاست...پدر چان از بهترین دوستای بابام بود...!
کلی پیشش چاپلوسی کردم تا مواظبت باشه تو زندان بهت سخت‌نگذره...
سال دوم وقتی بالاخره ماساهیرو مُرد بارها به ملاقاتت اومدم ولی تو قبول نمیکردی... من هاناهاکی دارم جیمین
و دلیلش تویی... خودت که گلبرگای خونی رو که همراه سرفه‌هام بیرون میومدن رو دیدی
گره‌ ابروهایش باز شد پس صدایم را پایین آوردم :
- هیچکس جز ما دوتا نمیتونه اون‌ گلبرگارو ببینه...
حالا که واست مهم نیست بزار بهت بگم که منم به همون اندازه ازت متنفرم و تو رو مقصر تمام مشکلات زندگیم میدونم، حالا تنها چیزی که در برابر نابود کردن همه چی میخوام اینکه بزاری از نزدیک ببینمت طوری که بتونم اون عطر کوفتی تنت و نفس بکشم تا بتونم زنده بمونم...
نه بخاطر تو یا این زندگی کوفتی...
اینارو نگفتم که دلت واسم بسوزه یا بخوام دوسم داشته باشی...
اگه الان من زنده‌ام و روبه‌روتم بخاطر پسرمه...
بخاطر هارو!
اون نارسایی کلیه داره و باید پیوند بزنه
بعد از من هیچکس نیست که مواظبش باشه.
پس تا وقتی که زمان عملش میرسه و یه خانواده خوب برای سرپرستیش پیدا میکنم میخوام زنده بمونم؛ همین...
بعدش قول میدم برای همیشه از زندگیت برم...
تمام مدت در سکوت به حرف‌هایم گوش سپرد.
-‌ من هیچوقت هیچ نامه‌ای از تو نگرفتم...
جمله‌ای که در جواب تمام‌ صحبت‌هایم به زبان آورد باعث سکوت سنگینی بینمان شد.
به غم‌هایی که در نبودنش به دوش کشیدم‌ اهمیت نمی‌‌داد؟
به مرگ پدرم که با او رابطه نزدیکی داشت؟
به هارو؟
به بیماری نا علاجم ؟
تنها چیزی که اهمیت داشت نامه‌ها بودند؟
شاید...
اگر نامه‌ها به دستش میرسید هیچکدام از این اتفاق ها رخ نمیداد؟!
بالاخره با تردید نگاه لرزانش را به صورت رنگ باخته‌ام انداخت :
- چرا باید باورت کنم ؟
- دفعه‌ی بعد که به دیدن آقای لی رفتی ازش بپرس!
انگشت‌هایش را دور فنجان کوچک محکم کرد‌‌.
حسرت به جان دلش انداختم؟
حتما با خودش میگوید اگر نامه‌ها را میخواند سرنوشتش تغیر می‌کرد...
البته اگر نامه‌ای به دستش می‌رسید...
در برابر دردهایی که تحمل کردم این حسرت که چیزی نبود.
یک خودخوری ساده او را نمیکشت اما من را چرا...
پلک‌هایش را روی هم فشرد و دوباره آن نقاب بی احساس را به کار گرفت.
- ولی بازم آخر داستان تغیری نکرد، تو رفتی و همه چی نابود شده...
موهایم را بهم ریختم :
- من هیچوقت نرفتم فقط تو چشماتو روی حقیقت بستی
- میخوای چی رو ثابت کنی؟ من مقصرم ؟
من که عادت داشتم به جهنمی که توش زندگی میکردم
نمیدونم یهو سر و ‌کلت از کجا پیدا شد دستمو گرفتی و بهم طعم آسمون و چشوندی تا بیشتر به این پی ببرم که تمام سالهای عمرم تو تاریکی بودم، بعدش از همون بالا ولم کردی... میخوای حقیقت و تغیر بدی؟ داری میمیری؟ بچه‌ت مریضه ؟ اینا مشکلات خودته نه من!
بهتره پاهات و از جهنم الانم بیرون بکشی چون من دیگه نمیخوام طعم بهشت و بچشم‌، یبار سقوط واسم تا ابد کافی بود.
غرورم را زیر پا له کردم و در حالی که به ظرف‌های روی میز بدون حتی پلک زدن نگاه میکردم گفتم :
" لطفا جیمین... فقط بزار یه مدت کوتاه از نزدیک ملاقاتت کنم "
لازم نیست حرف بزنیم یا حتی بهم نگاه کنی
فقط میخوام در حد چند ثانیه کنار باشم تا نمیرم...
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمهایم فرو ریخت و دوباره قلبم به درد آمد، پیچکی از خار اطراف سینه‌ام را در بر گرفت و تمامم را درهم پیچید.
صدای سوت عجیبی را شنیدم و به دنبال اکسیژن به هوای اطرافم چنگ زدم.
آن خارش بی وقفه گلویم دوباره خود را نشان داد و سرفه‌هایم شروع شد.
انگار که اگر سرفه نمیکردم خفه میشدم ولی اگر سرفه میکردم بند دلم پاره میشد.
در هر صورت من هنرمند به دنیا آمدم و تخصصم درد کشیدن بود.
ترسید، هراسان بلند شد و به سمتم آمد :
-‌ هی عوضی چه بلایی داره سرت میاد؟
فورا کنارم نشست و لیوان آب را روبه‌روی صورتم‌ گرفت، اما سرفه‌ی ناگهانی‌ام دستش را خونی کرد.
به میز که غرق خون و گلبرگ بود چشم‌ دوخت، انگار که در زمان و مکان دیگری به سر میبرد.
داشتم میمردم؟
نه...امشب نه.
حالا که بعد از سالها توانستم حقیقت را به زبان بیاورم وقت مردن نبود.
محکم به پشتم کوبید و داد زد :
- باید چیکار کنم؟
- بغلم کن
به آستینش چنگ زدم و او را به خودم چسباندم.
سرم را در گردنش فرو بردم و عطرش را نفس کشیدم.
بی حرکت مانده بود.
ضربان قلبش را احساس میکردم که نامنظم میکوبید.
عمیق‌تر نفس کشیدم و با هر تنفس احساس تسکین بیشتری در ریه‌هایم جاری میشد.
درد به مرور کم شد اما از بین نرفت، هنوز سرفه میکردم.
بعد از چند ثانیه از او فاصله گرفتم و با پشت دست خون را از لبهایم کنار زدم  و گفتم :
- بوی تنت دردم و آروم میکنه
بدون اینکه چیزی بگوید به چشم‌هایم زل زد.
میترسید...
لبخند زدم و تظاهر کردم که حالم خوب است اما درد داشتم.
.


.
.
.
.
او را تا خانه‌اش همراهی کردم  و به عمارت تسخیر شده‌ام‌ برگشتم.
یومی در اتاق خودش خواب و خانه غرق در سکوت و تاریکی بود.
لباس‌هایم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
به سقف چشم دوختم و خاطراتم‌را مرور کردم.
هزاران سوال جدید در ذهنم داشتم اما تنها صورت ترسیده جیمین مقابل چشمانم تکان میخورد.
کاش میتوانستم پیشانی‌‌اش را ببوسم و درحالی که در آغوش میفشردمش به او اطمینان میدادم که حالم خوب است...
سالها از آن ماجرا میگذشت
سالها...
اما هربار یک نفر را که از دور شبیهش بود می‌دیدم،
کسی مثل او حرف میزد
یا یک چیزی، نشانه‌ای، تاریخی یا تکه کلامی که مختص اون بود از زبان شخص دیگری بیان میشد
برای چند دقیقه وارد خلسه میشدم...
تمام خاطراتمان مثل فلش بک از مقابل چشم‌هایم گذر میکرد و  غم بزرگی روی دلم مینشست.
و این برای اینکه دوباره جای زخم یادگاری‌اش تازه بشود و درد بکشد کافی بود.
سالها میگذشت اما من هنوز مثل روز اول درد میکشم.
همیشه میخواستم بدانم که کجاست؟
چه کار میکند؟
خوشحال است؟
وقتی میخواهد کسی را به دلش راه بدهد یاد من میافتد؟
یاد کسی که سالها پیش دلش را شکست...؟
گاهی وقت‌ها که بی دلیل دلتنگ است و برف غم روی قلب سنگی‌اش می‌نشیند مرا به یاد می‌آورد؟
منی که قلبم در سرمای حرف‌هایش یخ زد؟
حالا که بعد از مدت‌ها ملاقاتش کردم دیدم که او حتی وجود مرا فراموش کرده...
غمگینم میکرد...
حالا که دیگر سهم من نمیشد...
کاش هرچه که رنگ و بوی او را داشت از روی زمین محو میشد...
زیر لب به رسم شب‌های تنهایی با خود شروع به صحبت کردم :
بخواب!
چشماتو ببند و بهش فکر نکن...
تو لایق این درد نیستی پس بهش بها نده.‌‌..
فردا روز بهتریه، البته اگه خودت بخوای..!
هارو رو ببین.
واسش یه هدیه جدید ببر
باهم یه خوراکی خوشمزه امتحان کن
تمام خشمی که پشت لبخندت پنهان کردی رو تو وان حوم خفه کن.
بعدش تو بالکن بشین و سیگار بکش...
چند دقیقه ای از روز و خودت واقعیت باش و به این فکر کن خدا چرا انقدر خشمگین و ناراحته که داستان زندگیت و بد نوشته.
بعدش برگرد داخل و یه لبخند دروغین به پسرت بزن...
بهش بگو نه درد میکشی و نه سیگار...
شب که باز برگشتی به تخت خواب نقابت و دربیار،
چند قطره به پای احساسات مُرده‌ت اشک بریز و امید داشته باش که بالاخره خوشبختی از این خاک سرد جوونه میزنه...
وقتی چشمات به تاریکی عادت کرد سمت افکار غم‌زده پلیدت نرو...
بزار تاریکی اونارو دفن کنه و اصلا به اینم فکر نکن که بالاخره یه روزی اوناهم دوباره از خاک بیرون میان...
بخواب...
چشماتو ببند و بهش فکر نکن...
تو لایق این درد نیستی جونگکوک.

Daphne | KookminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin