Chapter 2

587 122 38
                                    

در تمام طول پرواز هنگامی که خواب بود به او نگاه می کردم، پدرم از پدر بودن تنها اسمش را یدک می کشید...
هرگاه که به او نیاز داشتم و به پشت سرم نگاه می کردم چیزی جز جای خالی‌اش نمی دیدم.
حال که به اندازه کافی بزرگ و قوی شده بودم،حضورش به چه کارم می آمد؟
ردپای چند نفر روی پیشانی‌اش خودنمایی میکردند. سعی داشت مهربان باشد اما دوستم نداشت این را از نگاه‌هایی که مدام از من می دزدید حس می کردم...
مگر می شود با کسی که دوست نداری مهربان باشی؟ نمیدانم... شاید..
آدمهای خارج از محدوده‌ی خانه مادربزرگ بسیار پیچیده بودند و پدرم کاملا غریبه محسوب می شد
بعد از اینکه که در فرودگاه اینچئون فرود آمدیم با تاکسی به سمت سئول حرکت کردیم. حدود نیم ساعت شاید هم بیشتر طول کشید مردم کره برایم تازگی داشتند اما برای آشنایی با آنها شوقی در من دیده نمی شد، شاید چون این کشور برای من نماد پدرم بود؛مردی که مرا دوست نداشت.
وقتی که به خانه‌اش رسیدیم فکر نمیکردم که انقدر فاخرانه زندگی کند...
من و مادربزرگ در خانه‌‌ای ویلایی نزدیک ساحل، زندگی ساده‌ای داشتیم. گانگام طبق تحقیقاتم محله‌ی گرانی محسوب می شد. ساختمان بلند و تیره رنگ بود شاید بیشتر از ده طبقه داشت. آسانسور خیلی بیصدا و آرام بالا رفت و در طبقه‌ی پنجم ایستاد. فضای داخل که تمام وسایلش سیاه،سفید و خاکستری بودند باعث می شد فکر کنم پدرم فرد قدرتمندی است. چمدانم را گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید مرا به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد، بی حسی مطلق در چهره‌اش موج می زد، انگار نه تنها خانه‌اش بلکه تمام زندگی‌اش‌هم خاکستری‌ست. بدون اینکه به چشمانم نگاه کند گفت :
_اینجا اتاق توئه، خسته‌ای بخواب و ساعتت و روی شیش تنظیم کن، صبح کلی کار داریم که باید انجام بدیم
سرم را به معنای تایید تکان دادم و از اتاق خارج شد، نگاهی به اطرافم انداختم، رو تختی سیاه، پرده‌های سفید و دیوار‌ خاکستری، انگار تنها چیزی که در این خانه رنگ غم نداشت من بودم.
بعد از شستن صورتم لباس‌هایم را عوض کردم و روی تخت به آرامی دراز کشیدم.
این اولین شبی بود که تنها می خوابیدم، تا شش سالگی مادرم و تا هجده سالگی مادربزرگم در کنارم بود. بعد از خاموش کردن لامپ نگاهی به تاریکی اطرافم انداختم. دیوار‌هایی غمگین و پسری تنها، شاید بزرگ شدن همین بود؛غم و تنهایی...

***

با احساس دستانی گرم روی بازوهای برهنه سردم از جا پریدم، پدرم به من نگاه می کرد اما همینکه چشم‌هایم را باز کردم نگاهش را دزدید، خشونت در صدای آرامش موج می زد :
_مگه بهت نگفتم ساعتت و تنظیم کنی؟بیدار شو باید بریم!
_میشه یکم دیگه بخوابم؟
_نه
قاطعانه گفت، پرده‌ها را کنار زد و نور بر دیوار‌های خاکستری نشست و پدرم از اتاق بیرون رفت؛ خورشید اینجا برخلاف هوکایدو صورتم را نوازش نمی کرد بلکه در چشمانم آتش می‌‌اَفروخت و این اولین دلیلی بود که باعث شد از این شهر متنفر شوم‌. طبق معمول صورتم را شستم، مسواک زدم و بعد از مرتب کردن موهایم، لباس‌های دیروز را پوشیدم. با دیدن میز صبحانه چشمانم برق زد،
مادربزرگم همیشه، سوپ، برنج یا خورشت برای صبحانه ترتیب می داد...
ولی امروز نان‌ تست، تخم مرغ، آب پرتقال و شیر و چند چیز دیگر که اسمشان را نمی دانستم اما خوشمزه به نظر می رسیدند روی میز قرار داشتند.
بعد از خوردن صبحانه پدرم نگاهی به ساعت که شش و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد انداخت و بعد از جمع کردن میز باهم از خانه خارج شدیم، یکی از کلید‌هایش را به من داد:
_اینو همیشه همراهت داشته باشه
تمام هیکلم را از نگاه گذارند، انگار که به دنبال نقصی می گشت اما موفق نشد.
باهم به خانه آقای کیم رفتیم تا مرا به آنها معرفی کند، طبق گفته‌های پدرم او یکی از ثروتمندترین سرمایه گذارهای کره بود. آنجا شباهت بیشتری به قصر‌ داشت.
داخل باغی سبز،ویلایی بزرگ خودنمایی میکرد. به محض ورود یکی از خدمتکارها به پیشواز ما آمد البته که صاحب چنین کاخی باید خدمه‌ هم داشته باشد. فضای داخل یک اثر هنری کلاسیک بود؛ برخلاف آپارتمان پدرم اینجا بوی زندگی میداد. دیوارها کرمی و وسایل چوبی، پیانو‌‌ بزرگ در گوشه‌ای خاک میخورد، با اینکه چند روز دیگر بهار از راه میرسید اما شومینه هنوز با زیبایی شعله‌ور بود آنقدر زیبا که چند لحظه‌ای مات ماندم و با لگد شدن پایم توسط پدرم به خود آمدم.
مرد قد بلندی که بافت نازکی با شلوار راسته‌ پارچه‌ای به تن داشت درحالی که پیپ‌اش را روشن میکرد با لبخند به سمتمان آمد، یک پسر جوان هم پشت سرش بود که ظاهر آرامی داشت. اصالت بر پیشانی این خانه و خانواده میدرخشید اما بعد ها فهمیدم این زیبایی ناقص بود...
هر دو به من خوش آمد گفتند.
به آنها تعظیم کردم و مرد پرسید:
"پس جئون جونگکوکی که پدرت همیشه تعریف میکرد تویی،حالا که میبینمت بهش حق میدم"
پدرم همیشه از من صحبت کرده؟ با خود به ظاهر سازی احماقه‌اش پوزخند زدم. پسر جوان جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد،صدای عمیق و آرامی داشت،مثل چهره‌اش:
-من تهیونگم،کیم تهیونگ
دستش را گرفتم و لبخند کمرنگی زدم:
-از آشنایی باهاتون خوشبختم
پدرم رو به ما کرد و گفت:
-تهیونگ لطفا هوای جونگکوک رو توی مدرسه داشته باش
پسر چشمهایش برق زد:
-توام سال آخری هستی؟
-بله
لبخندی به پهنای صورت زد:
-فردا توی مدرسه میبینمت
بعد از آن گفت و گوی کوتاه به مدرسه‌ای که پدرم درباره‌اش حرف میزد رفتیم.
"اونجا مدرسه‌ی خاصیه و متعلق به خانواده کیم، فقط هفت درصد از افراد ثروتمند کره میتونن داخلش درس بخونن،خوب رفتار کن،از تهیونگ جدا نشو و سعی کن دوستای زیادی پیدا کنی،با کسایی که بورسیه‌ای هستن گرم نگیر،اینجا با هوکایدو خیلی متفاوته ممکنه واست قلدری کنن  اگه با تهیونگ باشی این اتفاق نمیافته چون مدرسه پدرشه و برای ما احترام زیادی قائله اما خودت و دست کم نگیر و با اعتماد به نفس باش،هیچ کار احمقانه‌ای نکن و سخت درس بخون"
وقتی وارد مدرسه شدیم حس کردم که همه به من زل‌ زده‌اند و درباره‌ام صحبت میکنند.
از حیاط بزرگ و سالن عبور کردیم و وارد اتاق مدیر شدیم.
زن زیبا و جوانی بود،موهای خرمایی و پوست روشنی داشت، مهربانی خاص در نگاه و رفتارش به او ظاهری دلنشین میداد.
با پدرم صمیمانه رفتار کرد،بیشتر از رابطه‌ی عادی...
بعد از آن روز حدود سه یا چهار ساعت را صرف خرید کردیم.
لباس‌های گران قیمت،ساعت رولکس،چند جفت کفش،کوله پشتی و وسایل مدرسه.
مردک ظاهر پرست میخواست از من بُت بسازد:
-این لباسا خیلی زیادن...چرا این همه چیز اضافه خریدیم؟یه جفت کفش کافی بود
پاکت‌های خرید را داخل جعبه ماشین گذاشت:
-نمیخوام تو مدرسه نسبت به بقیه احساس کمبود کنی
احساس کمبود؟
برای مردی که ده سال فرزندش را در کشوری دیگر رها کرد و نگاهی به چشمانش هم نمی‌انداخت واژه‌ی مضحکی بود.
میخواستم به او بگویم مگر از احساس هم چیزی میداند؟ اما سکوت کردم.
مادربزرگ قبل از رفتن گفت باید به پدرم احترام بگذارم به حرف‌هایش گوش بدهم تا وقتی که بتوانم روی پاهای خودم بایستم به او تکیه کنم...
تکیه کردن...
من جز شانه‌های مادربزرگ هیچ جای دیگر را تکیه‌گاه نمیدیدم
دلتنگش بودم...
دلتنگ خنده‌های چین دارش...

Daphne | KookminDove le storie prendono vita. Scoprilo ora