پایان فلش بک
زمان حال
-شش ماه
با پوزخند و ناباوری جواب دادم:
-چی؟
عینک را از روی بینیاش برداشت و پلکهایش را فشار داد :
-وقتت داره تموم میشه،بیماریت از کنترل خارج شده دیگه داروها تاثیر نداره،نه دافنه،نه عطر،نه صبر،نه مسکن...هیچی...اگه پیداش نکنی نهایتش بتونی شش ماه دیگه زندگی کنی
-هیونگ...شوخیت گرفته؟تو که نمیخوای دست رو دست بزاری که من بمیرم؟
بغض سد راه صحبتهایش میشد و در نقطهی مقابل او من با تمسخر گفتگو میکردم،بینی اش را بالا کشید و دوباره عینکش را گذاشت:
-جونگکوکا...
صدایم را بالا بردم:
- این شوخیای بی مزه رو از تهیونگ یاد گرفتی؟یا هوسوک هیونگ نشونت داده؟جدی باش...تو نمیتونی بهم بگی که قراره بمیرم
-متاسفم...من...
صدایش به مرور آرامتر و آرامتر میشد:
-من نمیدونم باید چیکار کنم...
کت مشکی رنگم را برداشتم و بدون اینکه از او خداحافظی کنم از مطبش بیرون آمدم،طی مسیر با خودم بلند بلند به خبر مرگم میخندیدم و دیگران با تعجب نگاهم میکردند، در بخش روانی قدم نمیزدم اما حتما با خودشان میگوند مردک دیوانه است...
به سمت بخش کودکان بیمارستان رفتم،هاروی من در اتاق انتهای سالن با پرستارش بازی میکرد...
دیوار با نقاشی بچههای بیمار کاملا پوشانده میشد،پردهها صورتی و آبی بودند و نور از گوشه پنجره به فضا روشنی میبخشید،در اتاق شش تخت کوچک قرار داشت،دیالیز همهشان تمام شده بود ولی ظاهرا یکی از بچهها از ترس هنوز به پرستار اجازه نمیداد که حتی بدنش را لمس کند،هارو روی تخت کنارش نشسته بود و درحالی که لبهایش را جمع میکرد برای او غصه میخورد:
-اوه جونگکوکا
با صدای هوسوک به خودم آمدم،او پرستار این بخش بود و هارو علاقه خاصی به او داشت بخاطر همین وقتهایی که مجبور بود در بیمارستان بستری بماند قبول میکرد که مراقبش باشد.
همان لبخند همیشگی روی لبهایش بود با موهای لخت مشکی مرتب شده،روپوش پرستاریاش مثل همیشه تمیز و اتو شده بود،ناخودآگاه من هم در جواب لبخند زدم،پرسید:
-امروز زود رسیدی!؟
-اره یکم با یونگی هیونگ کار داشتم...
-باهات درباره مبحث خاصی صحبت نکرد؟
-چی مثلا؟
-نمیدونم...از صبح خیلی ناراحت بنظر میرسید...
-نه چیزی نگفت
لبخندش را پر رنگ تر کرد و قبل از من وارد اتاق شد،همه بچه ها با دیدنش از فرط شادی جیغ کشیدند و دست زدند،درحالی که لی لی کنان بین اتاق میچرخید شعارش را تکرار کرد :
-من امید شمام،شما هم امید منید پس من کیم؟
و همه در جواب گفتند:
-جیهوپپپپ
هارو دستهایش را از خوشحالی بهم گره کرد :
-آقای سنجاب امروز واسمون از جنگل چی آوردی؟
هوسوک از من خواست وارد شوم و جواب داد :
-برای تو یه خرگوش شکار کردم
هارو با دیدن من لبخند زد و خندید،چشمهایش تبدیل به هلال ماه شد و قلب من شب تاریکی که توسط نور او روشن شد،پسر نازنیم بعد از دیالیز رنگ پریدهتر به نظر میرسید،دستهایش را به سمتم باز کرد،هوسوک شکم هارو و دستگاه را چک کرد و با نگاهش اجازه داد که میتوانم بغلش کنم،او را در آغوش گرفتم و گونههایش را بوسیدم :
-بانی کوچولوی بابا چطوره؟
دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد:
-از اینکه آقای سنجاب بالاخره تونسته خرگوش شکار کنه خوشحالم
-ایگووو
پرستار دیگر که در اتاق بود بخاطر شیرین زبانیاش لبخند زد:
-کارش تموم شده اگه بخواید میتونید ببرینش
با تکان دادن سرم از او تشکر کردم،هوسوک پرسید :
-میخوای ببریش؟
-اره
-چه عجب
نگاهی به پرستار دیگر کرد و ادامه داد :
-میرم وسایل هارو به باباش بدم زود برمیگردم
-باشه
-دنبالم بیا آقای خرگوش
باهم به طرف اتاق شخصی هارو در طبقه سوم بیمارستان رفتیم،همه به محض دیدن هوسوک لبخند میزدند.
او واقعا امید این ییمارستان بود،کسی که حضورش به تمام دردهای بیمارها تسکین میداد.
از آنجایی که هارو سه بار در هفته دیالیز میشد تقریبا در بیمارستان بزرگ شد،به دلیل مشغله کاری و اداره شرکت وقت کافی نداشتم،بخاطر حساسیتهای خاص این بیماری در مهدکودک به مشکلهای زیادی برخورد پس یک اتاق مخصوص در بیمارستان رزرو کردم و هرماه مبلغ زیادی به بهترین پرستار این بیمارستان،جانگ هوسوک،پرداخت میکردم تا مواظب قلبم،هارو،باشد...
پس اینجا برایش مثل خانه بود...
اتاقش شباهتی به اتاقهای دیگر بیمارستان نداشت،همهچیزش آبی رنگ بود،از رو تختی و پردهها بگیر تا عروسک و ماشینهای اسباب بازیاش...
هارو را از آغوشم جدا کردم،با عجله به سمت خرس کوچک سفیدش که گوشهای آبی داشت دویید و آن را به سمت من گرفت،هرچند حالا از نزدیک خیلی کثیف بنظر می آمد:
-بابا ببین این همون خرس قطبیه که تو برف واسم شکار کردی و هفته پیش فرستادی،بهش کلی غذای خوشمزه دادم بزرگ شده؟
نگاهی به پرستار کردم که خیره منتظر جوابم بود،حتما ونوو برای او هدیه گرفته و گفته که از طرف من است،با لحن مصنوعی جواب دادم:
-اره اره خیلی خوب بزرگ شده،دوسش داری؟
-چون تو واسم هدیه گرفتی آره
موهایش را نوازش کردم و پیشانیاش را بوسیدم:
-آفرین قلب من
هوسوک کوله پشتی کوچکی را به سمتم گرفت:
-نگهش دار
و به ترتیب داروها را داخلش گذاشت :
-اول از همه این! پماد ضد عفونته،هرشب روی شکمش میزنی
به بستهای که شبیه گاز استریل بود اشاره کرد:
-بعدش با این روش و میپوشونی،شب قبل از خواب و همینطور صبح بهش از این قرصای قرمز میدی،حواست به رژیم غذاییش باشه! یکی از وعدههاش در روز باید شامل پروتئین باشه،نه بیشتر نه کمتر..!
چیپس و پفک و غذاهای کنسروی فعلا واسش ممنوعه
با خنده جواب دادم:
-پس باید فقط غذای باباپز بخوره
-نکنه میخوای به کشتنش بدی؟
خندید و به معرفی باقی دارو ها ادامه داد،آن لحظه آرزو داشتم که کاش ونوو اینجا بود و همه این ها را بخاطر میسپرد،حتما از فاصله اینجا تا خانه همهشان را فراموش میکردم:
-یه نکته مهم دیگه!باید واسش کلی میوه خوشمزه بخری،بلوبری،تمشک و زغال اخته اما از نارنگی و پرتقال خبری نیست!
نگاهی به لبهای آویزان هارو نگاهی انداخت که مظلومانه تماشایش میکرد:
-آقای سنجاب من نارنگی دوس دارم
-وقتی بزرگ شدی میتونی کلی نارنگی بخوری!
-ولی من نمیخوام بزرگ شم،آپا میگه بزرگ شدن ترسناکه
پرستار چند لحظهای با شنیدن این جمله مکث کرد و او را بی جواب گذاشت،رو به من کرد و گفت :
-رژیم غذاییش و تو این دفترچه نوشتم که بعدا یادت نره،تا سه شنبه هفتهی بعد دیالیز نداره
و زمزمه کرد :
"دیگه از این حرفای قلمبه سلمبه واسه بچه نزن،باید به امید همین بزرگ شدن درمان شه"
سپس هارو را در آغوش گرفت:
-مواظب خودت باش بزرگ مرد کوچک
زیپ کوله پشتی آبی رنگ کوچکش را بستم و به دوش انداختم و پسرم را بغل کردم،حین خروج از بیمارستان هارو تهیونگ را صدا زد،لقب "خرس عسلی مهربون" را برایش انتخاب کرده بود،اما وقتی به عقب چرخیدم کسی را ندیدم،دلیلی نداشت که در بیمارستان باشد.
وارد پارکینگ و سوار ماشین شدم، پسرم را روی صندلی نشاندم و کمربندش را بستم،قبل از اینکه حرکت کنم تلفنم زنگ خورد،صفحه گوشی اسم "ونوو" را نشان میداد.
او منشیام بود،همه برنامه و کارهای مهم را تنظیم میکرد:
-سلام،تماس گرفتم که بهتون یادآوری کنم که امشب باید با خانوم اوئتو شامتون و صرف کنید...
-کاملا فراموش کرده بودم...ممنون بابت يادآوریت
-خواهش میکنم
بعد از گفتن این جمله تلفن را قطع کرد.
زنیکه چروک حتما اگر خبر مرگم را بشنود خوشحال خواهد شد...ولی نمیخواستم به این زودیها حالش را خوب کنم...
مستقیم به خانه رفتم.
خانهی من دیگر هیچ فرقی با قصرهایی که در خواب میدیدم نداشت البته از آن عمارتهایی که تنها روح در آن پرسه میزند!
یومی علاقهی زیادی به رنگ سفید داشت و همین خانه را که چه عرض کنم...این چهار دیواری را به تیمارستان شبیه تر میکرد...
او تمام مدت را در اتاقش میگذراند،به سقف زل میزد و فکر میکرد...نمیدانم به چه ولی در افکارش غرق بود...
ما هفت سال پیش باهم ازدواج کردیم،اوایل رابطه مان سرد بود،هیچ گرایشی به یک دختر نداشتم اما به اصرار مادرش و...و خیال خامی که میگفت اگر صاحب فرزند شویم همه چیز بهتر میشود بعد از دوسال مقاومت در برابر رابطه قبول کردم و هارو به دنیا آمد، زمانی که باردار بود بهم نزدیکتر شدیم،اما افسردگی بعد از زایمان به سراغش آمد و مالیخولیایی که در گذشته داشت زمینه ساز شد تا همه چیز بدتر شود...
دوباره با دارو و روش های درمانی شدید خوب بود تا اینکه تهیونگ را دید...
حالا دو سالی میشود که مالیخولیا دوباره به سراغش آمده و دیوانه شده...
او هیچوقت برای هارو مادر نبود...
یا زیر سایه غم پنهان میشد یا به دنبال سایه دیگری میدوید...
ماساهیرو اوئتو سه سال بعد از ازدواجمان بر اثر سرطان از دنیا رفت...
تمام میراث او به یومی رسید و از آنجایی که صلاحیت مدیریت نداشت تمام بارها را من به دوش کشیدم...
به نظر دیگران ثروتمندی لذتبخش بود...
من هرچیزی که آروزی هر مردی بود را داشتم
یک همسر زیبا که آخرین بار وقتی هارو را به دنیا آورد با او همخواب شدم...
میلیاردها دلار در حسابهای بانکیام بود که اجازه نداشتم آن را خرج کنم...
داماد خانواده سلطنتی بودم که تنها یکبار در ماه باهم شام را صرف میکردیم البته لبخند زدن کنار،کازومی،مادر یومی ممنوع بود،با اینحال هیچ چیز جالبی طی شام گفته نمیشد که لبخندی را به وجود بیاورد...
هارو او را جادوگر صدا میزد،همیشه از او میترسید...
پسرم حق داشت،حتی من هم از او میترسیدم...
هیچکس نمیدانست تا چه حد پلید است.
یومی به قدری غرق افکارش بود،که متوجه رفت و آمد هیچکس نمیشد...
در طی روز خیلی کم غذا میخورد و به شدت لاغر بود...
خانه را خانم تقریبا مسنی اداره و از یومی هم پرستاری میکرد...
اما همیشه قبل از اینکه من به خانه برسم میرفت...
ظاهرا دل خوشی از من نداشت...دلیلش را نمیدانم.
تصور میکردم که همه اینکارها را یومی انجام داده و حالا انقدر خسته است که خوابیده.
به محض ورود هارو در سالن دویید،صدای قدمهایش اکو میشد...:
-آخ جون خونه
یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم :
-به عمارت ارواح خوش برگشتی جئون کوچک
خندید و به سمت آشپرخانه رفت:
-چرا بوی خوشمزه نمیشنوم؟خانوم روح آشپز از اینجا رفته؟
- قراره بریم با مامانبزرگ شام بخوریم
-اون جادوگر پلید؟
بینی ام را چروک کردم و زانو زدم تا همقد هارو شوم:
-اره ولی نباید جلوی بقیه جادوگر صداش کنی!
-چرا؟
-اوممم چون دوس نداره اینو بشنوه...میدونی که جادوگرا تو همچین مواقعی چیکار میکنن؟
-تبدیل به غورباقه میشم؟
موهایش را بهم ریختم و جواب دادم :
-اره،حالا برو و یه لباس خوشگل واسه امشب انتخاب کن که قراره کلی حرصش بدیم
خندید و به طبقه بالا رفتیم،او به سمت اتاق خودش رفت و من هم به سمت اتاق یومی...
همانطور که انتظار داشتم خواب بود...
لابهلای ملحفههای سفید تنها صورتش را میدیدم. موهای قهوهای رنگش روی گونههایش را میپوشاند..
شاید اگر کمی دوستش داشتم و به پای ساقه خشکیده قلبش عشق میریختم هرگز به این حال دچار نمیشد...
-یومی
همینکه اسمش را شنید پلکهایش را باز کرد اما به من نگاه نکرد...
-امشب شام خانوادگی داریم،باید کم کم حاضر شی
-نمیام
خسته بودم،به اندازه کافی در شرکت با دیگران بحث میکردم،مقاومتش مرا خسته تر میکرد.
به سمت کمد لباسهایش رفتم و یک پیراهن سبز تیره رنگ انتخاب کردم،این رنگ به چهرهاش می آمد...حداقل او را تا این حد آشوب نشان نمیداد...
مادرش اگر میفهمید انقدر وضعیتش بحرانی است حتما من را اعدام میکرد پس باید تا جایی که میتوانستم یومی را در ظاهر خوب نشان میدادم...
پیراهن را روی تختش انداختم:
-برو یه دوش بگیر و این و بپوش
پتو را روی سرش کشید و دوباره تکرار کرد :
-گفتم که نمیام
-مجبوری،اگه نیای مامانت منو میکشه
-چرا فکر کردی واسم مهمه؟
با پوزخند جواب دادم:
-هه دیگه دوسم نداری خانوم اوئتو؟
فریاد کشید:
-برو بیرون
-هیس...هارو خونهست
با شنیدن اسم هارو پتو را کنار زد و بلند شد
-میبینم که هنوز یکم حس مادری تو وجودت هست...
-هارو هم برای شام با خودت میاری؟
-مگه واسه تو فرقیم داره؟
-حالش چطوره؟
به پیراهنی که روی تخت انداخته بودم اشاره کردم:
-دوش بگیر و بپوشش...پایین منتظرت میمونم...
-چرا اجازه نمیدی کنارش باشم؟
پلکهایم را روی هم فشردم،واقعا خسته بودم...
-یومی...لطفا باهام بحث نکن حوصله ندارم
این را گفتم و بیرون آمدم،به اتاق خودم رفتم و روی تختم دراز کشیدم،خواستم چند لحظه پلکهایم را روی هم بزارم اما میترسیدم که بخوابم...
اتاق من تنها نقطهی خاکستری این خانه سفید بود...
همه چیز رنگ خاکستری داشت،مثل زندگیام...مثل خانه پدرم...
روی تراس رفتم و سیگارم را روشن کردم...
همیشه از سیگار کشیدن متنفر بودم اما حالا...
به منظره چشم دوختم و روزم را مرور کردم...
با یادآوری صحبتهای دکتر دیوانهام دوباره پوزخند زدم...
کام عمیقتری گرفتم و با خود گفتم:
"مگه میشه آدم از نبود کسی بمیره؟"
اما میشد...من از نبود دیگری روی پرتگاه مرگ میرقصیدم...
ولی نمیخواستم به این سادگیها بپرم...
شاید اگر هارو نبود اینکار را میکردم ولی حالا نه...
او به جز من هیچکس را نداشت...
یک نفس عمیق کشیدم و درد عمیقی که در سینهام نشسته بود را دوباره احساس کردم...هفت سال میگذشت...هرگز نتوانستم او را فراموش کنم...
-آپا
با صدای هارو از خلسه افکار بیرون کشیده شدم و سیگارم را پشت سرم پنهان کردم
-جونم
کاپشن سبز رنگی که دستش بود را نشانم گرفت :
-میخوام این و بپوشم
-خیلی خوشگله
با لبهای آویزان نگاهی به پشت سرم انداخت :
-آپا
-جونم
-من دیگه درد نمیکشم ولی تو چرا هنوز سیگار میکشی؟
این افکار بالغانه را یونگی در ذهنش میپروراند...
گاهی در بیمارستان همدیگر را میدیدند
و به هارو گفته بود که "آدما وقتی قلبشون درد میکنه سیگار میکشن"
هارو را گاهی قلب صدا میزدم...قلب من
و تصور میکرد مقصر این همه سیگار کشیدنم اوست...
لبهایم را گزیدم تا مانع بغضی شوم که تمام روز بر گلویم چنگ میانداخت.
سوالش را بی جواب گذاشتم و لباسهایش را بر تنش پوشاندم...
به اتاق یومی رفتم،ساعت هشت و نیم بود.
-حاضری؟
-اره ولی این زیپش...
به پشت لباسش اشاره کرد،نمیتوانست زیپش را به تنهایی ببندد.
پشت سرش ایستادم و به او کمک کردم تا لباسش را بپوشد.
رو به آینه ایستاده بود و من پشت سرش قرار داشتم.
مهم نبود چقدر زیبا باشد یا تلاش کند آن لبخند مصنوعی را روی لبهایش بنشاند،چشمهایش همه چیز را فاش میکرد،فریاد میکشید که حالش خوب نیست...
کت خز دارش را کمد بیرون آوردم و تنش کردم:
-هوا سرده نباید سرمابخوری
همانطور که نگاهش دستانم را دنبال میکرد اسمم را صدا زد:
-جونگکوک
-بله
-دوسم داری؟
بدون مکث جواب دادم :
-اره
-دروغ میگی؟
-اره
-پس توجهات الکیه
-اره
-پس میشه الکی منو ببوسی؟ طوری همه چیز و فراموش کنم...
نفسم را با عصبانیت بیرون دادم :
-یومی...چرا طوری رفتار میکنی که انگار هیچی یادت نیست؟
-چون میخوام فراموش کنم ولی نمیدونم چطور یادم بره که دوسم نداری،پس بغلم کن،منو ببوس،طوری که دروغاتو باور کنم...
ادامه داد :
-هارو به مادر نیاز داره
دوباره بهانههایش شروع شد...گره کراواتم را شل کردم و از او فاصله گرفتم:
-اسم پسرم و نیار...
با فریاد جواب داد:
-پسرمون!!اون بچه منم هست،من مادرشم!
از اتاقش بیرون رفتم،هارو پشت در همه چیز را میشنید،هدفونش را برداشتم و صدایش را تا حد ممکن بالا زدم و روی گوشهای پسرم گذاشتم،
در مکالمه پیش رو قرار نبود که حرفهای دلنشینی بشنود...لبخند زدم و گفتم :
-آهنگ موردعلاقتو گوش کن تا من برگردم،از اتاق بیرون نیا قلب من،باشه؟
با تکان دادن سرش تایید کرد.
درب اتاق را بستم و دوباره به یومی برگشتم،عصبی بودم و کلافه،باید حرفهایم را بالا میآوردم:
-تو حتی لایق اسم مادر نیستی!چه برسه به اینکه بخوای هارو پسر خودت بدونی!تو فقط اون و دنیا آوردی...اصلا تا حالا تو این پنج سال یبار بغلش کردی؟میدونی وضعیت مریضی کوفتیش که از تو به ارث برده تو چه مرحلهایه؟میدونی وقتی دیالیز میشه چقدر درد میکشه؟میدونی رنگ موردعلاقهش چیه؟چه غذایی دوس داره؟
ساکت شد و جوابی نداد
-حرف بزن!بگو دیگه!بگو جز اینکه اسمش هارو چیزی دیگه ای ازش میدونی؟؟؟تمام مدت تو این اتاق چندمتری خودت و حبس کردی،هارو حتی تو رو نمیشناسه!میفهمی؟اسمتو نمیدونه!فکر میکنه مادر نداره!
جیغ کشید و یکی از بالشتها را به سمتم پرتاب کرد :
-چون تو عوضی اینارو بهش گفتی...من دوسش دارم!مادرشم
بلندتر فریاد کشیدم :
- انقدر نگو مادرشم،یادت رفته میخواستی خفهش کنی چون گریههاش بند نمیومد؟کدوم مادری بچه دوسالهش رو خفه میکنه؟انتظار داری بهش چی بگم؟اینکه فکر کنه مادر نداره خیلی بهتر از اینکه بدونه ازش متنفری!
با شنیدن حرفهایم دیوانه تر شد و فریاد کشید،از اعماق وجودش جیغ میکشید و هر چه که به دستش میرسید به سمتم پرتاب میکرد.
از اتاق بیرون رفتم و در را محکم بستم،اولین باری نبود که این اتفاق میافتاد پس فقط کافی بود فریاد کشیدنش تمام شود،خودش بیرون می آمد و معذرت خواهی میکرد.
او دیوانه بود و من از یک زن دیوانه انتظاری نداشتم...
هارو روی تخت لم داده بود و آهنگش را گوش میداد.
بعد از تمام شدن فریادهای یومی،هدفون را از گوشهایش برداشتم و با لبخند گفتم :
-آهنگش قشنگ بود؟
با تکان دادن سرش تایید کرد،او را در بغل کردم به داخل ماشین رفتیم،پرسید :
-اون خانومه کیه؟
درحالی که کراواتم را در آینه ماشین محکم میکردم جواب دادم :
-یه روح خشمگین،بهش توجه نکن
-مامانمه؟
با شنیدن این حرف متوقف شدم
-همه دوستام مامان دارن،آقای سنجاب میگفت همه مامان دارن حتی من...اون مامان منه؟
نگاهم را از چشمان معصومش گرفتم و به روبهرو دوختم،کاش انقدر باهوش نبود...
یومی با لبخند سوار ماشین شد،انگار نه انگار که چند دقیقه پیش تا سر حد مرگ جیغ میکشید.
ESTÁS LEYENDO
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...