آهنگ پیشنهادی این پارت : Mockingbird از امینم.
صبح با حس عجیبی از خواب بیدار شدم؛ شاید بوی قهوه و کرهای که در این ساعت در خانه پیچیده بود برایم تعجب آور بود.
خدمتکار همیشه بعد از خروج من برای انجام کارها میآمد.
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم به طبقهی پایین رفتم.
دومین اتفاق تعجب بر انگیز حضور یومی در آشپرخانه بود و سومین اتفاق دیدن او در حال آشپزی.
خندیدم و با صدای بلند گفتم :
- آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده ؟ دارم درست میبینم ؟
حریر لخت سفید با گلهای ریز صورتی به تن داشت، موهای خرمایی رنگش کاملا مرتب بود. با لبخند به سمتم برگشت و جواب داد :
- صبح بخیر جونگکوکا
خودم را به آشپزخانه رساندم و پشت میز نشستم.
- صبح بخیر یومی
بشقابهایی که در آنها به ترتیب کره، مربای توت فرنگی، پنیر خامهای، تست فرانسوی، تخم مرغ و پنکیک بود را روی میز همراه آبمیوه و قهوه چید.
روبهرویم نشست و گفت :
- شنیدم اخیرا بدنت ضعیف شده و زیاد از هوش میری، حتما بخاطر اینکه وعدههای غذاییت که مهمترینشون صبحونهست رو نمیخوری !
درحالی که با چنگالم به تخم مرغ ضربه میزدم جواب دادم :
- همشون رو سمی کردی ؟ میخوای من رو بکشی ؟
طوری بلند خندید که تا آخرین دندانش را میتوانستم ببینم :
- نه جونگکوکا، فقط میخوام واست یه همسر عادی باشم، ما یه زوج عادی باشیم ...
خواستم به او بگویم که هیچ " ما " ـیی وجود ندارد، همانطور که جیمین به من گفت اما اگر یومی همانقدر که من با شنیدنش شکسته شدم، خورد میشد چه ؟
حرفم رو قورت دادم و به لبخندش چشم دوختم، مرا میترساند. حتما به مرحله جدیدی از دیوانگی رسیده.
خوشبختانه ونوو از راه رسید و نجاتم داد، اما تا درب جلویی به دنبالم دویید تا ساندویچ مربا و ماگ قهوه را به من بدهد.
- حتما توی مسیر صبحونهت رو بخور !
- ممنون.
با گفتن همین یک کلمه سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردیم.
کیف کوچکی که در آن ساندویچ و قهوه بود را روی صندلی جلو برای ونوو به جا گذاشتم :
- تو بخورشون ونوو-شی
از آینه عقب نگاهم کرد و با انگشتش عینکش را بالا داد :
- یومی بعد سالها یهو صبح زود از خواب بیدار شده، واست لقمه گرفته و لباس گل گلی پوشیده. میخوای باور کنم که تو این ساندویچ چیزی نریخته و قصد قتلت رو نداره ؟
به شوخی با اخم جواب دادم :
- با چه جرعتی جواب مهربونی رئیست رو انقدر بی ادبانه میدی ؟
ناگهان سوزش سینهام دوباره شروع شد و به سرفه افتادم، مجبور شدم کمی از قهوه را بنوشم تا مانع بالا آمدن خون شوم، خوشبختانه سمی نبود.
طبق برنامهریزی به خانه مادر یومی رفتم تا با او تصمیمم را در میان بگذارم.
او حالا در یکی از بزرگترین عمارتهای سئول زندگی میکرد که در زمان استعمار ژاپن ساخته شد و طراحی کلاسیک خاصی داشت. در عین مدرنیته بودن، بوی جنگ و استعمار میداد. بوی خون !
ماساهیرو تمام مشکلاتش را از راه مصاحبه و رشوه حل میکرد اما همسرش علاقهی خاصی به خونریزی و استبداد طلبی داشت، این خانه کاملا به او میآمد.
نفسم را سینه حبس کردم و از حیاط خاکیاش که بخشی از آن سنگفرش شده بود و اطرافش را درخت و بوتههای سبز میپوشاند عبور کردم.
از اینکه بگویم شباهت کوچکی به خانه مادربزرگ داشت بیزارم، اما کمی شبیه بود ...
در ایوان چوبیاش نشسته و چای مینوشید.
کفشهایم را کنار پلهها در آوردم و بعد از تعظیم کوتاهی و عرض سلام، روبهرویش نشستم.
چشمان تاریک ترسناکش را به من داد و برایم کمی چای ریخت.
- خب جئون بگو ببینم تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟
- بله
- میشنوم.
- قصد ندارم که پیشنهادتون رو قبول کنم و دوباره پدر شم.
مقداری از چایاش را نوشید و تلخند زد :
- پس پیشنهاد دوم رو قبول میکنی و یومی رو طلاق میدی ؟
- بله.
- حدسش رو میزدم.
سپس پوشه کوچکی را که در کیفاش بود بیرون آورد و برگه اول را روی میز گذاشت :
- جئون جونگکوک تو از طریق این ازدواج تونستی به سی درصد سهام شرکت هیرو دست پیدا کنی.
برگه دوم را نشانم داد :
- طی این چندسال مقدار ششصد ملیون وون رو به حساب منشیت انتقال دادی که فقط به مدت حداکثر دو روز اون رو نگه داشته و بعدش هربار در یک راه خرج شده، مثلا برای رشوه، حق سکوت و غیره.
برگه سوم :
- با اعتباری که از طریق این وصلت به دست آوردی حتی اگه جیبت خالی باشه حداقل میتونی تا سقف دهمیلیارد از سرمایهدارهای دیگه قرض بگیری که برای استارت یه بیزنس مبلغ فوقالعادهایه.
برگه چهارم :
- همینطور نهتا ماشین، سیزدهتا ملک و بیست شمش طلا با حقوقت مخفیانه خرید کردی.
قبل از اینکه برگه پنجم را مقابلم قرار دهد پرسیدم :
- منظورتون از این حرفا چیه ؟
- تو پسر یه منشی پیزوری بودی که به کمک خانواده اوئتو تونستی به مردی که الان هستی تبدیل بشی !
با تندی جواب دادم :
- اگه الان اینجام بخاطر تلاش خودمه، توماری که از املاک من تهیه کردید حتی بخش کوچیکی از دارایی شما رو هم شامل نمیشه، من فقط توی سال اول مدیریتم با ایدههایی که بهتون دادم تونستم بزرگترین رقیبتون، شرکت کیم رو از ریشه نابود و تمام حقوقش رو به کمپانی هیرو اختصاص بدم، سودی که تو این همه سال به شما با کارم دادم بیشتر از این حرفاست خانوم اوئتو، پس اگه فکر کردید قراره حتی یک درصدش رو بهتون پس بدم یا ترک مقام کنم سخت در اشتباهید !
سپس بلند شدم و دکمه کتم را بستم، ادامه دادم :
- یومی اخیرا خیلی حالش بهتره، باهاش درباره روزی که توافقی طلاق بگیریم حرف میزنم و تاریخ دقیقش رو به منشیتون اطلاع میدم.
- اگه الان تسلیم شی بهت یه مقدارش رو میبخشم که بتونی حداقل یه زندگی معمولی داشته باشی...
- و اگه نشم ؟
- از انتخابت پشیمون میشی !
پوزخند زدم و بدون خداحافظی او را ترک کردم.
پیرزن خبیث با خودش چه فکر کرده ؟
اما تهدیدش مرا ترساند، او هرطور که شده ثروتم را از چنگم بیرون میکشید؛ باید بیشتر مواظب رفتارم باشم.
ونوو درب ماشین را برایم باز کرد و روی صندلی عقب نشستم.
تظاهر به قوی بودن درحالی که در سینهام احساس سوزش میکردم آن هم مقابل پیرزن جادوگر همیشه سخت بود و انرژیام را کاهش میداد.
حتما تمام سهامدارها را جمع میکند تا برای اخراج من متقاعد شوند، میدانستم این روز دیر یا زود میرسد پس بخش کلانی از ثروتم را به اسم مادربزرگم ثبت کردم.
هیچکس به پیرزنی بی نام و نشان که در روستایی دور افتاده روزگارش را میگذارند شک نمیکند.
از ونوو خواستم که به بیمارستان برود تا با هارو ملاقات کوتاهی داشته باشم، دیدنش به من شجاعت میداد.
فضای سبز بیمارستان و امکاناتش یکی از بزرگترین دلایل برای انتخابش بود، همه چیز اینجا برای هارو به سادگی فراهم میشد.
از عشق بی انتهای هوسوک بگیر تا اسباببازی و غذاهای خوشمزهِ سالم.
لبخند دروغینم را به چهره نشاندم، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش یکی از قویترین آدمهای کره را به نبرد فرا خواندم که در آن شانس پیروزیام کمتر از صفر بود.
در اتاق درحالی که با یک پسربچه همسن و سال خودش دعوا میکرد او را دیدم، هرکدام گوشهای از پتو را میکشیدند و فریاد میزدند " این مال منه "
پتو آبی رنگ بود و جنگلی زمستانی با حیوانات بامزه روی آن نقاشی شده بود.
هارو با دیدن من آبغوره گرفت و با گریه گفت :
" بابایی لطفا تبدیل به خوناشام شو و بخورش، میخواد پتوم رو بدزده "
پشت سرم هوسوک ظاهر شد و زودتر از من به داخل رفت، انگار که بوی اشکهای هارو را شنیده و خودش را سریعا به او رسانده، کمی حسادت کردم.
هوسوک خیلی بیشتر از من برای هارو نقش پدر را داشته.
من همیشه درگیر بیماری خودم و کارهای شرکت بودم، هرگز پسرم را به شهربازی نبردم، شب قبل خواب برایش کتاب نخواندم، اجازه ندادم حتی برای یکبار هم که شده روی تخت، کنارم بخوابد، هروقت که گریه کرده آنجا نبودم که اشکهایش را پاک کنم.
در واقع برای هیچکدام از آدمهای زندگیام که دوستشان داشتم هرگز کافی نبودهام.
کاری را انجام دادم که خودم فکر میکردم درست است و هیچوقت نظرشان را نپرسیدم.
سخت تلاش میکردم برای زنده ماندن و در رفاه زندگی کردن، برای اینکه در آینده هارو هر چیزی که میخواهد را برای رسیدن به رویاهایش داشته باشد، اما نپرسیدم واقعا چه میخواهد...
اگر رویایش خوابیدن در آغوش پدرش درحالی که باهم کارتونی تماشا میکنیم باشد چه ؟
من همین اشتباه را در حق جیمین هم مرتکب شدم...
هوسوک پسرها را از هم جدا کرد و رو به هارو گفت
" این پتوی تو نیست، خانوم کیم اشتباهی پتوی مینگی رو روی تخت تو گذاشته، از دوستت عذرخواهی کن "
هارو به سمت من دویید
" بابا مینگی داره پتوی من رو میدزده "
هوسوک با تکان دادن سرش منکر شد.
روی زانو نشستم تا راحتتر به چشمهایش نگاه کنم
- اون واقعا پتوی توئه ؟ باید به بابایی راستشو بگی !
لبهایش را آویزان کرد و نگاهش را به زمین دوخت :
- من واقعا میخوامش، توی جنگلی خرگوش و سنجاب داره
چانهاش را بالا دادم تا به من زل بزند، سوالم را دوباره تکرار کردم :
- اون پتوی توئه ؟
بعد از چندثانیه مکث جواب داد :
- نه
- پس چرا داری دروغ میگی ؟
به پسر دیگر که در آغوش هوسوک بود اشاره کرد :
- چون پتوی خوشگلی داره که من ندارم
- وقتی چیزی رو میخوای کافیه به من بگی که واست بخرم، نباید دروغ بگی! دروغ گفتن کار بدیه و هیچ دلیلی نمیتونه کار بدت رو توجیح کنه.
- واقعا واسم میخری ؟
- اول برو از دوستت معذرت خواهی کن، اگه اون تو رو ببخشه واست یدونه خوشگلترشو میخرم!
به سمت پسر بچه رفت و با صدای آرام گفت :
- ببخشید
هوسوک آنها را بهم نزدیکتر کرد :
- حالا همدیگه رو بغل کنید
پسر دیگر که مینگی نام داشت هارو را هُل داد و فریاد زد :
- نمیخوام، اون یه دروغگوی دزده
و درحالی که پتوی کوچکش را در آغوش داشت بیرون دویید.
هوسوک به دنبال پسر دیگر بیرون رفت.
به محض اینکه هارو روی زمین افتاد خودم را به او رساندم، با صدای بلند گریه میکرد و آرنجش را میفشرد.
زخمی شده بود، در آن لحظه دلم میخواست که همین زخم را روی تن پسرک دیگر بنشانم ولی باهوش بود که فرار کرد.
- بابا درد میکنه
هارو را در آغوشم جا دادم تا آرامش کنم، کنار گوشش زمزمه کردم :
- چیزی نیست قلب بابا
سپس کمی از او فاصله گرفتم و گفتم :
- میدونی که اگه ببوسمش خوب میشه ؟
- اره
اشکهای را کنار زدم و آرنجش را چک کردم، یک خراش سطحی بود. یک چسب زخم آبی رنگ از کشو میزش برداشتم، زخمش را بوسیدم و چسب زخم را روی آن قرار دادم.
- حالا چطوره ؟
بینیاش را بالا کشید و جواب داد :
- خیلی خوب شده، خوشگله.
دوباره بغلش کردم و گفتم :
- قربون اون زبون شیرینت برم، نبینم دیگه گریه کنی، قلب بابا درد میگیره.
دستهایش را دور گردنم حلقه کرد :
- بابایی خیلی دوست دارم
- منم دوست دارم خرگوشک
کمی فاصله گرفت :
- حالا واسم پتوی جنگل زمستونی که خرگوش و سنجاب داره میخری ؟
- بخاطر همین گفتی دوسم داری ؟
خندید و بینیاش چروک شد، بینیاش را گرفتم :
- ای پدرسوخته.
به برنامهای که بالای تختش آویز بود نگاه کردم، نیم ساعت دیگر دیالیز داشت و حدودا شش ساعت طول میکشید.
- خب خب بانی کوچولو با آقای سنجاب مهربون باش و به حرفش گوش بده ! یکم دیگه دیالیز داری پس نمیتونیم بریم خرید، ولی فردا بابایی میاد دنبالت که بریم و هرچی که میخوای رو بخریم.
با ناراحتی جواب داد :
- پس کی قراره خوب شم و هر وقت که دلمون خواست بیرون بریم ؟
- به زودی قلبم، به زودی...
یکی از پرستارهای بخش به دنبالش آمد که او را به بخش دیالیز ببرد، ونوو با ارسال پیام یادآوری کرد که باید زودتر به شرکت بروم.
از پرستار درباره پسری که مینگی نام داشت پرسیدم، ظاهرا او کاملا خوب شده و پدر مادرش بخاطر اینکه نمیتوانند هزینه بیمارستان را بدهند او هنوز باید در بخش بماند.
به پذیرش رفتم و هزینهی باقی ماندهاش را کامل پرداخت کردم که زودتر از بیمارستان برود.
اتاقش در انتهای سالن بود. آنجا تنهایی با شمشیر و تفنگ، با دوست خیالیاش بازی میکرد.
در را بستم و وارد شدم.
کمی ترسید، باید هم همینطور میشد !
- گفتی اسمت مینگیه
پتویش را برداشت و دور خودش پیچید.
دستم را روی موهایش کشیدم و با لبخند گفتم :
- نباید انقدر با دوستات خشن رفتار کنی، هارو ممکن بود آسیب جدی ببینه.
سپس رباتش را برداشتم و آن را در هوا چرخاندم و رو به صورتش نگه داشتم :
- میدونی اگه اتفاقی واسه هارو میافتاد چه بلایی سرت میاومد ؟
گردن رباتش را شکاندم و بغض پسرک شکسته شد، هنوز آن لبخند پلید روی صورتم بود :
- اگه یهبار دیگه دوستات رو اذیت کنی این بلا سر خودت میاد نه عروسکات ! فهمیدی؟
با تکان دادن سرش تایید کرد و پتو را تا نصفه صورتش بالا کشید. ربات را به گوشهای پرت کردم و ادامه دادم :
- اشکاتو پاک کن و بعدش از هارو معذرت خواهی کن.
صدای لرزانش را شنیدم :
- چشم
- آفرین پسر خوب
لبخند روی صورتم خشک شد، به حالت عادی برگشتم و از اتاقش خارج شدم. اگر وقتی هُلش داد سرش به لبهی تخت میخورد چه ؟
اگه به بازویش آسیب جدی وارد میشد ؟
آن وقت واقعا گردن پسربچه را خورد میکردم ؟ شاید...
هارو قلب من بود، هیچکس نباید با او بد رفتاری میکرد.
.
.
.
.
.
.
سلام بعد مدتها دوباره من (چوپان دروغگو) از راه رسیدم.
راستش پلاتی که برای این پارت داشتم خیلی طولانی بود ولی امروز فقط تونستم همینقدر بنویسم.
سعی میکنم همین روزا فردا یا پس فردا پارت جدید بزارم.
دافنه مدت زمان زیادی توی تلگرام آپ میشد ولی دیگه توی تل آپ نمیشه و فقط و فقط همینجاست.
لطفا اگه خواستید معرفی کنید لینک واتپد رو بهشون بدید.
ووتهاتون برای من خیلی با ارزشه یادتون نره که ووت بدید، منتظر نظراتتون هستم.
شبتون بخیر 🤍
ESTÁS LEYENDO
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...