عطر تنم تسکین دردهایش بود. البته نه تمامشان اما بخش بزرگی از او را می توانستم آرام کنم. حس عجیب ناجی بودن در رگ هایم می جوشید و تجربه جدیدی را برایم به ارمغان می آورد. آن شب که بی حال در بین بازوانم خون سرفه می کرد را همانند شبی که زخمی شده بود خوب به خاطر سپردم. برای دومین بار خدایی شدم که به بنده اش زندگی می بخشد...مشت هایم را در هم فشردم و از مرور خاطرات سر باز زدم. گویی هنوز یاد آوریشان بر خلاف تصوراتم، دلخراش است. از خودم پرسیدم پس اندوه من چه ؟ این علف هرز تنهایی که در تمام افکارم ریشه دوانده را چه کسی هرس خواهد کرد ؟ درد من را که تسکین خواهد داد؟ و جواب تمام سوال هایم سکوت بود و قهقه ظالمانه تنهایی...به گلدانهای مغازه آب دادم و چندتایشان را که دیگر مرده به حساب می آمدند را برای دخترک کنار گداشتم. حالا که عمیق تر فکر می کنم هرگز اسمش را نپرسیدم. اما چرا ؟چون نمی خواستم اگر یک روز ناپدید شد نامش را به خاطر بسپرم و غصه قصه غمناکش را بخورم یا شایدهم می ترسیدم که در خاطرم بماند...هیچکس نمی دانست چقدر ترسو شده ام.با شنیدن صدای باز شدن درب مغازه از خلصه افکارم بیرون خزیدم و توجه ام را به چان دادم.با خوشحالی و ظاهری مرتب وارد شد و گفت :
_چطوری پیرمرد ؟
_خوبم
یک شاخه رز سفید برداشت و روی پیشخوان قرار داد
_لطفا این رو واسم خیلی کیوت بپیچ
به لحن بامزه اش خندیدم و جواب دادم
_اووو چاچا ما داره قرار میذاره ؟
_شاید بعدا اما این رو برای اقای جئون می خوام
با شنیدن اسمش لبخند روی لب هایم یخ زد.
_جونگکوک ؟
_ اره بالاخره باید یجوری ازش تشکر کنم، اون خیلی تو پروسه اودیشن ازم تعریف کرد.
سپس به سمت درختچه ها رفت و گفت
_چطور باهم اشنا شدید ؟
_یه همکلاسی قدیمیه
_ولی تو که تو دوران مدرسه دوستی نداشتی...
گردنم را خاراندم و شروع کردم به پیچیدن گل
_گمونم این یکی رو یادم رفته فاکتور بگیرم
شانه بالا انداختم و لبخند زورکی زدم. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و به نوازش برگ درختچه ادامه داد
_حتما خیلی بهم نزدیک بودید که حاضر شده بخاطرت من رو توی کمپانیش قبول کنه... ولی چرا تنها شرطش ملاقات با تو بود ؟
به اتاق استراحت رفتم و طوری که صدایم را بشنود جواب دادم:
_زیاد حرف میزنی، برو به کلاسات برس
صدای بسته شدن در نشان می داد که او دیگر رفته. دستی به موهای سفیدم کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
آرام روی زمین نشستم و با خودم گفتم :
_داری چیکار می کنی جیمین؟
ذهنم هنوز درگیر اتفاقات چند شب پیش بود. گرمای تنش بر تن احساساتم لرز می انداخت. هیچکدام از اتفاقات آن شب ساختگی نبودند. او واقعا به هاناهاکی مبتلا بود. باید کمکش می کردم یا نه ؟اما می ترسیدم. نه از او یا اشتباهاتی که در گذشته انجام داد بلکه از خودم می ترسیدم؛ از اینکه درباره او بر سر دو راهی قرار گرفتم؛ مرهم زخمش باشم یا بلای جانش ؟اصلا چرا باید اهمیت می دادم. تا همین چند روز پیش حتی از کودی که در گلدانها می ریختم بی ارزش تر بود اما حالا چه شده ؟اهمیت دادن به یک آدم بی اهمیت بخش ترسناک ماجرا بود. یک کابوس نامعلوم که هیچکس نمی دانست اینبار به کجا ختم خواهد شد...
_سلام کسی اینجا نیست ؟
از رست روم بیرون آمدم و درحالی که سعی داشتم موهایم را مرتب کنم به مشتری خوشامد گفتم. یک دختر دبیرستانی بود که با دیدن من گونه هایش آتش می گرفت. هربار برای پرسیدن سوال های بی مربوط راجب درختچه ها می آمد و صحبت را به مباحث دیگر می کشاند. مثلا امروز از مکالمه درباره ارکیده وحشی به این سوال رسیدیم
_اوپا با من قرار میذاری ؟
با شنیدن سوالش ناخودآگاه خندیدم و گفتم :
_چرا جدیدا همه به من انقدر علاقه نشون میدن ؟ طلسم تنهاییم شکسته ؟
با تعجب و نگرانی پرسید :
_کسی قبل از من بهت اعتراف کرده ؟ یعنی من رو قبول نمی کنی ؟
از روی ترحم موهایش را نوازش کردم و با لبهای آویزان جواب دادم :
_باید با هم سن و سالای خودت قرار بزاری با پسرای جوون و پر انرژی، وقت برای بودن با اجوشیایی مثل من زیاده
_ولی تو اجوشی نیستی
با ناراحتی و خجالت جواب داد و رفت. عالی شد. یکی دیگر از مشتری هایم را از دست دادم. این ها همه از قدم نحس جونگکوک است.
شروع کردم به کندن پوست لبم و پایم را تکان دادن. استرس حضورش آرامشم را خدشه دار میکرد.
_ نمی خوام ببینمش
کت قهوه ای رنگم که لایه درونیش کاملا با خز کرمی پوشیده شده بود را برداشتم. کرکره گلفروشی را پایین کشیدم و به کافه جاشوآ رفتم.
بیکار به پیشخوان تکیه داده بود و چرت میزد. روی زنگ کوچکش ضربه زدم
_ بیدار شو مشتری داری
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد اما کسی جز من در کافه نبود.
دستمال چرکش را به سمتم پرتاب کرد
_مزاحم، داشتم یه خواب خوب میدیدم
بی توجه جواب دادم :
_ حوصلم سر رفته. پاشو بریم بیرون
به بدنش پیچ و خمی داد و بلند شد. انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه گرفت:
_ اتفاقا برای این مشکلت یه معجون فراموشی ناب دارم
سپس به سمت قفسه مخفی اش رفت اما مانعش شدم. می دانستم می خواهد دوباره یک شیشه شراب برایم تجویز کند :
_ اینبار نه شوآ، نمی خوام از واقعیت فرار کنم...
_ چیشده ؟
روی صندلی کنار پنجره نشست با نگرانی این سوال را پرسید.
_ چیز خاصی نیست فقط دیگه فکر نمی کنم الکل بتونه واقعیت رو تغیر بده
_ چه واقعیتی ؟
_ اینکه جونگکوک هاناهاکی داره
_ هاناهاکی ؟
_ توی افسانه های ژاپنی یه بیماری هست به اسم هاناهاکی. وقتی فرد دچار عشق یک طرفه میشه توی سینه ش گل ها مثل سرطان شروع به رشد می کنن و هرچقدر عشق یکطرفه شدت بگیره رشد سریعتر اتفاق میافته تا اینکه میزبان رو بکشه. تنها راه درمانش اینکه اون عشق به سرانجام برسه یا اینکه بمیری...
_ ولی این فقط یه افسانه ست
با دقت به چشمهایم زل زد تا مطمعن شود مست نیستم.
_ درضمن اگرهم واقعی باشه به تو
جمله اش را نا تمام رها کرد و بلند شد. دوباره انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت :
_ مگر اینکه تو معشوقه واقعیش باشی...
با تکان دادن سرم تایید کردم و روی صندلی چوبی مقابلش نشستم.
_ پس بخاطر همین ازم خواست که دستمال خونی رو نشونت بدم ؟
_ چون داخلش گلبرگ بود...
_ ولی چطور چنین چیزی ممکنه ؟ چطور گل تو سینه اش رشد میکنه ؟ چرا من نتونستم گلبرگها رو ببینم ؟
_ ظاهرا فقط عاشق و معشوق قابلیت دیدنش رو دارن..
_ پس واقعا دوست داره... هیچوقت فکرشو نمی کردم بهترین رفیقم گی از آب در بیاد
با تمسخر گفت. حالت جدی به خودم گرفتم و ابرو بالا انداختم.
_ منظورت از این حرف چیه؟
_ منظورم اینکه اگه میدونستم گی بودی خودم زودتر می گرفتمت
سپس به پاهایم اشاره کرد و ادامه داد
_ تو اصل جنسی جیمین...
_ یاا عوضی درباره من چی فکر کردی ؟
با صدای بلند از ته دل خندید، طوری که قهقه اش در کل کافه خالی می پیچید...
چشمهایم را بهم مالیدم و دستم را زیر چانه گذاشتم.
_ حالا چیکار کنم ؟
_ یه مدت برو ججو و ناپدید شو کاری رو انجام بده که اون سالها پیش انجام داد. بهش میگن کارما و می دونی که کارما ایز عه بچ
_داستان اونطوری که فکر می کردیم نیست جاش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آخرین بار برای تحویل گلها و تزیین اتاق کنفرانس به بیمارستان آمدم. فضای دلچسبی نبود و علاقه ای به حضور در آنجا نداشتم. به دنبال بخش کودکان می گشتم که اشتباهی به بخش جراحی رفتم. دکتر جراح درحالی که پیشانی اش خیس عرق بود سعی داشت مادر داغداری را آرام کند و مانع ضجه هایش که حاکی از از دست دادن فرزندش بود، شود.از طرفی مرد پیری که به ظاهر پدر بود آرام به دیوار تکیه داد و سقوط کرد. گویی تمام مردانگی و قدرتش در کسری از ثانیه توسط روزگار به مشتی خاکستر تبدیل شد. آرام از گوشه چشمانش قطره اشکی فروریخت و سیل غم، تمامش را در بر گرفت. از دست دادن فرزند چنین حسی داشت ؟مادر شیون می کرد و صدای ذجه هایش گوش آسمان را می خراشید. غمی که آن لحظه گریبان گیرشان شد را به خوبی تماشا کردم؛ با دردی که در سالهای گذشته پشت سر گذاشتم هم سطح نبود...سوگ از دست دادن جگرگوشه ای که با خون دل بزرگش کرده ای حتی کمر آسمان را هم خم می کرد... برخلاف اینکه جونگکوک مسیر زندگیم را به بیراهه کشاند اما من نمی خواستم عامل بوجود آمدن چنین احساسی برای او باشم یا حتی مقصر اینکه قرار است هارو بدون حمایت پدر بزرگ شود شوم. ای کاش می توانستم کاری کنم هر کاری بجز دوست داشتن مردی که از او چیزی جز تنفر در قلبم برایش به جا نمانده.بالاخره ساختمان کودکان را پیدا کردم و از پرستاری که در بخش پذیرش کار می کرد شماره اتاق هارو را پرسیدم.او درحالی که تحت نظر پرستار شخصی اش دیالیز می شد به سقف خیره شده بود. روی سقف پر بود از صورت های فلکی بی شمار که ناخودآگاه کودکان را خواب آلود می کرد.از بیرون اتاق به او چشم دوختم. کهشان نه در آسمان بود و نه در سقف اتاق، بلکه از چشمهای او منعکس میشد و آسمان انعکاسی از نگاه او بود. درست مثل چشمهای پدرش..در سکوت بیمارستان را ترک کردم.یک برگه که روی آن نوشته بود "به یک کارگر پاره وقت نیازمندیم" را به شیشه مغازه چسباندم. چان دیگر وقتی نداشت که بخواهد به گلفروشی اختصاص دهد؛ باید روی ایدول شدن متمرکز می شد و من نیز به تنهایی خود باز می گشتم. اخیرا خبری از جویی هم نبود. می گفت که مشغول کار مهمی است که حسابی خسته اش می کند. خوب با این بهانه ها آشنا بودم بهانه های قبل از جدایی اما خواه و ناخواه ناراحت بودم. به او عادت داشتم نباید به این سادگی از من دور میشد.ما زخم خورده ها از یک جایی به بعد نه دل می دهیم و نه دلتنگ می شویم اما همیشه هستند کسانی که همیشه هستند... اسم دیگر وابستگی را روی روابطمان می گذاریم و می گوییم که به بودنشان عادت کرده ایم. فریب کلمات را می خوریم دریغ از اینکه بدانیم دوست داشتن هم خانواده های زیادی دارد که عادت کردن هم یکی از آنهاست اما افسوس که پذیرفتنش به سختی غرورمان است.من به جویی عادت کردم. به چان عادت کردم به جاشوآ عادت کردم اما حالا که به خودم اعتراف کردم همه شان رفته اند و یار رفته ام بازگشته.به خانه برگشتم و یک شیشه از ویسکی هایی که جاشوآ به تازگی برایم آورده بود را باز کردم. طعم گس و تلخش تمام سختی روزم را از یاد می برد. فراموشی چیزی بود که از همان ابتدا به دنبالش می گشتم، اما همچون بچه ای که در جستجوی خدا تمام کودکی اش را به زمان سپرد، تمام عمر ناکام ماندم.با اینکه هیچوقت تلاشی برای آزار رساندن به بقیه نکردم اما همه عمر مایه مصیبتشان بودم. نحسی دیگر کارش از موی سپید و چشمان بی رنگم گذشته بود، او در گوشه به گوشه بختم رو نمایان می کرد.من هرگز خواستار عشق افلاطونی ممنوعه جونگکوک نبودم، هرگز توجه دیگران را نخواستم؛ تنها چیزی که از بدو تولد به دنبالش می گشتم جرعه ای سکوت و آرامش بود که هیچوقت نصیبم نشد.دانه ای اشک به پای ریشه های خشک بختم کاشتم و سپس باران شدم و باریدم بلکه شوق یا امید در من جوانه بزند اما بی فایده بود. باید صبر می کردم. خیلی خیلی زیاد... بعد از کمی نوشیدن در سکوت و تنهایی به اتاقم برگشتم و خوابیدم.خواب دیدم که کودکی آزاده ام در دل دشتی بی انتها. می خندم و میدوم و بادبادکی که سقف زمین را می بوسد هدایت می کنم. به رودخانه ای می رسم که تصویرم را منعکس می کند. باریکه ای که از دل کوه جان می گرفت من را به آسمان نشان می دهد و می گوید :
_ ببین، تو تنها تصویر کوچکی در کهکشان چشمان او هستی.
دوباره به تصویرم در آب می نگرم. من، من نیستم. آن نگاه تیره و موهای مشکی تعلقی به من ندارد. انعکاس داخل آب اوست، جئون هارو.با وحشت از خواب بیدار شدم. جویی کنارم روی تخت نشسته بود.
_ هی خرس زمستونی، خواب بد دیدی ؟
دستهایش را که در میان موهایم می پیچید کنار زدم و بیدار شدم.
_ تو اینجا چیکار می کنی ؟
_ دیروز مغازه نبودی بخاطر همین اومدم آخرشب باهم وقت بگذرونیم ولی دیدم خوابی
_ خسته بودم
_ اوهوم... بریم صبحونه بخوریم ؟ سوپ خماری درست کردم
از تخت جدا شدم و گفتم :
_ از کجا فهمیدی ؟
_ خب بعد این همه سال فهمیدن اینکه مست بودی یا نه کار سختی نیست...
با طعنه جواب دادم
_ عجب... وفاداری چی ؟ تو این چندسال یادنگرفتی چطور متعهد باشی ؟
دست و پایش را گم کرد و با لرز جواب داد :
_ منظورت چیه ؟
_ منظورم اون گردنبد ده هزار دلاری دور گردنته، اینبار تورت به کوسه خورده شوگر ددی صید کردی ؟
آرزو کردم که مثل همیشه دروغی سرهم کند تا قانع شوم اما جوابش ماتم کرد :
_ مهم نیست جیمین... چون اینجا آخر رابطمونه. من دارم از کره میرم
برگشتم و به چشمانش زل زدم؛ به مردمک های لرزانش که بوی صداقت می داد. نگاهش با همیشه متفاوت بود. او واقعا داشت می رفت... طوری با اعتماد به نفس صحبت می کرد که انگار خیلی مطمعن است. بار دیگر تظاهر کردم اهمیتی نمی دهم و آرام جواب دادم.
_ به سلامت
با بغضی که سد راه گلویش می شد دوباره پرسید :
_ نمی خوای بدونی چرا ؟
_ تو که داری میری مگه دلیلش مهمه؟
_ من دوست دارم جیمین اما تو اولیت زندگیم نیستی
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان را با قهوه پر کردم و با تمسخر گفتم :
_ می دونستی اگه بعد "دوست دارم " اما و اگر بیاد حکمش باطله... بی ارزشه !
چندثانیه در سکوت به یکدیگر زل زدیم.
_ نمی خوای بدونی با کی میرم ؟ کجا میرم ؟ این چندوقته کجا بودم ؟ اصن واست مهم بودم ؟
جرعه ای از قهوه ام را نوشیدم تا مانع بالا آمدن بغض یا لرزش صدایم شود. بدون اینکه. نگاهش کنم فقط گوش دادم
_ اصلا دوسم داشتی ؟ یا فقط یه هرزه بودم برات که شبای تنهاییت رو باهاش پر کنی ؟
_ خودت چی فکر می کنی ؟
روی صورت بلورینش چند قطره اشک جاری شد. حالا که دم رفتن بود به یاد آوردم چقدر برایم با ارزش است. خواستم مانعش شوم. محکم در آغوش بگیرمش و بگویم در نبودنش همه چیز خاکستری تر می شود اما غرور سد راهم شد.
_ عیبی نداره ساکت باش. داد نزن. فحش هم نده. اینطوری دل کندن ازت آسونتره
با آخرین جمله اش قلبم را زیر پا له کرد و رفت. طوری که انگار هرگز نبوده...
-------
نظر یادتون نره، واسم مهمه♡
برای دنبال کردن تایم آپ و روندش توی دیلی پرسونالم جوین شید.
مرسی که منتظرش موندید🤍🤍
YOU ARE READING
Daphne | Kookmin
Romanceاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...