بعد از اینکه دور هم شام خوردیم
،تشکهای گل گلی دستدوز مادربزرگ را در ایوان پهن کردیم و به ترتیب روی آنها دراز کشیدیم
هوا برای بیرون خوابیدن عالی بود
جونگکوک کنار مادربزرگ،من کنار جونگکوک و یوتا در طرف دیگرم بود
ریوسی سمت راست یوتا دراز کشیده بود و در طرف دیگرش پدر جونگکوک چرت میزد
در طول این چند روزی که به هوکایدو آمدیم به شدت کم حرف میزد و غمگین بود
تنهایی در ایوان سیگار میکشید و تمام مدت به یک نقطه خیره میشد
از مادربزرگ شنیدم که هوکایدو او را به یاد جای خالی همسرش میاندازد و آزرده خاطرش میکند...
اگر جونگکوک نبود شاید هرگز به این شهر و خانواده برنمیگشت...
هوا کمی سرد بود، همه راحت به بالشتهایمان تکیه دادیم و پتوها را روی خودمون انداختیم،جونگکوک گفت :
-خیلی سرده
از زیر پتو دستم را سفت گرفت و
اینبار حرفش را عوض کرد :
-ولی الان بهتر شد،دیگه سرد نیست
همه بی دلیل خندیدن.
جونگکوک تنها دلیل لبخند همه افراد خانه در طی این چند روز بود.
مادربزرگ صدایش را ته گلو انداخت و پرسید :
-امشب چه داستانی و تعریف کنم؟
آرام زیرگوش جونگکوک زمزمه کردم:
-بگو داستان مرگ قوها رو تعریف کنه
گونههایش گر گفت و دستش شل شد،تند تند پلک زد و با لکنت رو به مادربزرگش گفت :
-آ...آواز قو م..مامانبزرگ...میشه لطفا اون و تعریف کنی؟جیمین دوس داره افسانهشو بدونه
چرا انقدر ناگهانی لکنت گرفت؟از چیزی ترسیده بود؟انگشتهایم را روی دستهایش سُر دادم تا به مچ دستش رسیدم،نبضش تند میزد...
نیشخند خبیثانهای ناخودآگاه گوشه لبهایم را بالا آورد و دوباره دستانم را لابهلای انگشتهایش جا دادم تا آرام شود.
مادربزرگ آرنجش را به بالشت تکیه داد و درحالی که به همهمان نگاه میکرد داستانش را شروع کرد :
-سالها پیش به مردم قدیمی که ساکن هوکایدو بودن قوم آینو میگفتن،اونها اجداد ما و جزو اصیلترین خاندانها محسوب میشن
اما در اون زمان وارد جنگ شدیدی شدن که تلفات بی شماری داشت،با اینکه قرنها میگذره اما هنوز کسی نمیدونه چند نفر به قتل رسیدن
KAMU SEDANG MEMBACA
Daphne | Kookmin
Romansaاسم : دافـنه | کــوکمین ژانر : انگست، هاناهاکی، رمنس نویسنده : هیـلدا تایـم آپ : جمعـه خلاصـه : جونگکوک مرد متاهلی که صاحب یک فرزنده سالهاست که از بیماری هاناهاکی رنج میبره اما نمی میره تا اینکه جیمین پسر زالی که باعث و بانی رنج بی پایانش هست رو...