Chapter 23

272 71 17
                                    

تمام خاطراتی که داشتیم در کسری از ثانیه در ذهنم مرور شد و ناگهان به خودم آمدم...
بزرگ شده بود،حالا از من قدبلندتر به نظر میرسید،یک کت شلوار مشکی به تن داشت‌.
با دیدن من لبخند روی لبهایش خشکید و مردمک چشمهانش لرزید.
دیدم که اشک مانند ستاره‌ای دنباله دار از آسمان نگاهش عبور کرد اما او حالا آنقدر بزرگ شده بود که بتواند احساساتش را کنترل کند و من...؟!
هیچ احساسی نداشتم،کمی از دیدار ناگهانی‌اش شوکه شدم و این تنها حس من نسبت به این ماجرا بود...
تظاهر کردم که نمیشناسمش،به او پشت کردم که صدای سرفه‌های شدیدش گوشم را خراشید،پسر بچه کوچکش فریاد زد :
-بابا
ناخودآگاه به عقب برگشتم،دیدم که از گوشه لبهایش خون میچکد و لابه‌لای سرفه‌هایش در کمال ناباوری گلبرگ‌های سفید دافنه بیرون می آید،این یک توهم بود یا واقعیت؟
چند پرستار را صدا زدم تا به کمک‌اش بیایند،اشک‌های پسرش بند نمی‌آمد سعی کردم آرامش کنم پس در آغوش گرفتمش و پلک‌هایش را خشک کردم :
-گریه نکن پسر خوب...
با صدای گرفته‌اش جواب داد :
-بابام داره میمیره
-نه قرار نیست بابات بمیره،اون هفتا جون داره
با شنیدن این جمله گریه‌اش بند آمد و پرسید :
-هفتا جون داره یعنی چی؟
چندثانیه‌ برا پیدا کردن جوابش ساکت ماندم،به یاد وقتی افتادم که کنج کوچه تاریک تقریبا مُرده بود و من فکر میکردم دنیا به آخر رسیده،امروز دوباره تقریبا مُرد اما چیزی جز احساس تاسف و ترحم نداشتم :
-یعنی اینکه خیلی قویه و اتفاقی واسش نمیافته
-تو از کجا میدونی؟
-من خیلی چیزا رو میدونم
خندید و پرسید :
-چون فرشته‌ای؟
بینی‌اش هنگام خندیدن و ذوق کردن مثل پدرش چروک میشد و دندان‌های درشت‌اش را به نمایش میگذاشت :
-شاید
به داخل ساختمان بیمارستان رفتیم تا او را به دست یکی از پرستارها بسپرم،مردی که با او در اتاق سمینار آشنا شدم فورا از دور مرا تشخیص داد و به سمتمان آمد،پسرک او را "آقای سنجاب" صدا زد...
به یاد نجواهایش با پرنده افتادم "آقای سنجاب زیر چشماش کبود نباشه"
حالا که با دقت چهره‌اش را تماشا کردم خیلی خسته و نگران به نظر میرسید اما بازهم لبخند میزد...
از آن لبخند‌هایی که حسادت هرکس را برمی‌انگیخت.
-وقتی شنیدم کوک توی حیاط بیمارستان بیهوش شده خیلی نگران شدم چون هارو کنارش بود و وقتی پرستارا آوردنش بخش اورژانس گفتن اصلا متوجه هارو نشدن،ممنون که مواظبش بودی اگه اتفاقی واسش می‌افتاد نمیدونستم باید چیکار میکردم...
-قابلی نداشت
چندثانیه مبهم نگاهم کرد،میخواست سوال بپرسد اما سکوت کرد،به سمت خروجی روانه شدم که پسر بچه برایم دست تکان داد و گفت :
-خداحافظ فرشته مهربون
با شنیدن صدایش به عقب چرخیدم،شیرین زبانی‌اش مرا به لبخند وا میداشت،من هم برایش دست تکان دادم که ناگهان سوزش عمیقی را در ناحیه شکمم احساس کردم،یک نفر هنگام عبور به من تنه زد و ماگ قهوه‌اش کاملا روی من خالی شد.
زیرلب فوش دادم و وقتی خواستم سرش غر بزنم دیدم که همان دکتری است که گل‌ها را سفارش داد،مین یونگی :
-وای شرمنده
-دکتر مین حواست کجاست؟
مرا کنار کشید و روی صندلی نشاند،پرستاری که هارو را در بغل داشت به سمتم آمد و احوالم را جویا شد اما دکتر از او خواست که به کارهایش برسد و نگران من نباشد.
لباسم را تمیز کرد،اما با اینحال بازهم به جانش غر زدم که گفت :
-واقعا معذرت میخوام،اخیرا بخاطر فشار کاری حواسم سر جاش نیست
-پیش میاد
-مردی که توی حیاط جلوت بیهوش شد رو میشناختی؟
با صراحت جواب دادم :
-نه
-همیشه نسبت به اطرافیانت انقدر بی توجهی؟عجیب بود! وقتی دیدی ینفر جلوت اون همه خون و گل بالا آورد اهمیت ندادی،یجورایی انگار از دیدنش لذت میبردی!

Daphne | KookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant