Chapter 21

218 54 3
                                    

صدای کنار رفتن پرده‌ها در گوشم پیچید و شعله‌های آفتاب مستقیم به چشمانم نفوذ کرد.
از روی غریزه ناله کردم و به طرف دیگر چرخیدم.
-بیدار شو خرس زمستونی،باید صبحونه بخوری
صدایش آرام بود و دلنشین،جوابی ندادم و ملحفه را روی سرم کشیدم اما آن را کنار زد.
با خستگی جواب دادم :
-فقط پنج دقیقه دیگه
- روز تعطیل چانه و میخواد استراحت کنه،باید خودت بری مغازه رو باز کنی،کلی سفارش داری!!!
ولی در میانه غر زدن‌هایش دوباره به خواب رفتم،اینبار بالشت را از زیر سرم کشید و کاملا پتو را روی زمین انداخت.
هیچ راه فراری نداشتم،به سختی بلند شدم،لبخند شیطنت آمیزی زد و بیرون رفت.
کاملا برهنه بودم،روبه‌روی آینه به بدنم نگاهی انداختم،از رد کبودی نفرت داشتم و حالا چندتایی روی گردنم خودنمایی میکرد.
لباس‌‌هایی که دیشب به تن داشتم هرکدام در یک گوشه پرت شده بودند،دوباره آن‌ها را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
مینجو صبحانه مفصلی درست کرده بود،مزاج اروپایی‌اش هیچوقت به او اجازه نمیداد به سلیقه من چیزی بپزد.
پنکیک را در تابه ماهرانه برعکس کرد و به سمتم لبخند زد :
-بالاخره بیدار شدی خرس زمستونی
خندیدم و پشت میز نشستم :
-باید ادبت کنم،آدم که دوس پسرش و اینطوری از خواب بیدار نمیکنه
زبان درازی کرد و جواب داد :
-همینه که هست
-عه...اها یادم رفته بود آدم نیستی
کفگیری که دستش بود را به سمتم دراز کرد
-جیمینا مراقب حرف زدنت باش،آدم که با عشقش اینطوری حرف نمیزنه
سپس یک دستش را روی کمر گذاشت و ادامه داد :
-اها یادم رفته بود آدم نیستی
پوزخند زدم و بلند شدم،موهای لخت بلند مشکی‌اش روی کتف برهنه‌اش پیچ و تاب میخورد و تمنای بوسه میکرد،به سمتش رفتم و او را از پشت بغل کردم،لبهایم را روی گردنش کاشتم و پوستش را مکیدم،همینطور که خودش را به بدنم میچسباند ریز ریز میخندید.
دوستش داشتم اما عاشقش نبودم،عشق مقدس بود و سالهای زیادی از کافر شدنم میگذشت.
عشق تو را دیوانه میکند،مجنون و شیدا...
اما من عاقل بودم،سوگند خوردم که دیگر به خدای کوچکی که در قلبم حبس میکشید هرگز سجده نکنم...
خدایی که دعایم را مستجاب نکرد بُتی سنگی بیش نیست...
بالاخره دست از کبود کردن گردنش برداشتم و گفتم :
-دیشب بهت آسون گرفتم الان پررو شدی
و نوازش وار شکمش را لمس کردم و دستهایم را کم کم پایین تر بردم :
-هوم؟
به سمتم برگشت و صورتم را قاب گرفت :
-دیشب و دوس داشتی؟
-اگه یه راند دیگه ادامه میدادی عالی تر میشد
-کثافت
این را گفت و جدا شد،به سمت صندلی‌اش رفت و نشست، لیوان شیر گرم و عسل را به سمتم هل داد و به ساعتش اشاره کرد :
-باید بری سر کارت یکی چند هفته پیش برای امروز صدتا بوته دافنه سفارش داده
با شنیدن اسم دافنه لبخند روی صورتم خشکید،حجم زیادی از خاطرات به ذهنم حمله ور شد...
یومی درحالی که روی پنکیک‌اش عسل میریخت پرسید :
-چیشد؟نمیدونستی مگه نه؟چطور از همچین سفارش بزرگی بی خبر موندی؟از بس از زیرکار در میری و اون بچه بیچاره رو بولی میکنی همه چیو یادت رفته
چشم‌هایم روی دستهایش خیره ماند،عصبی نبودم،فقط یادآوری هرچیزی درباره گذشته بی طاقتم میکرد :
-چرا انقدر روی پنکیکت عسل میریزی؟شیر و هم خیلی شیرین کردی؟این همه شیرینی حالتو بهم نمیزنه؟
-من عاشق شیرینیم هنوز نفهمیدی؟
همین را میخواستم،که بحث عوض شود،مهم نبود به چه،دعوا یا معاشقه فرقی نداشت..
-جدی؟ولی من از طعم‌های شیرین متنفرم
از کلافگی موهایش را کنار زد و دیگر چیزی نگفت.
صدای زنگ گوشی‌اش سکوت بینمان را شکست.
روی صفحه نوشته بود "آقای جئون"
به سختی لقمه‌ را قورت داد،گوشی را سایلنت کرد :
-چرا جواب نمیدی؟
-مهم نیست
بعد از پایان جمله‌اش بلند شد و به اتاقش رفت.
من هم فورا سوییچ ماشینم را برداشتم و با قدم‌های آهسته به سمت در رفتم.
کبودی که روی گردنش جا گذاشته بودم را تا چند ثانیه دیگر میدید و حتما جیغ میکشید.
با خودم شروع به شمردن کردم یک،دو و قبل از گفتن عدد سه،صدای فریادش ساختمان را لرزاند و همزمان درب را بستم و فرار کردم.
هنوز صدای غر غر هایش می آمد،دخترک پررو باید یاد بگیرد که چطور درست رفتار کند اما لج باز و یک دنده بود.
بعد از اینکه از زندان آزاد شدم به سبب لطفی که هم سلولی‌ام طی آن سالها در حقم کرد سراغ خانواده‌اش رفتم،همسرش چندماه قبل از آزادی‌ام بر اثر سرطان فوت شده بود و او نتوانست حتی به مراسم ختمش بیاید.
حالا تنها یک پسر داشت که تنها با عمه‌اش زندگی میکرد،از من خواست که مواظبش باشم.
لی چان،وقتی برای اولین بار ملاقاتش کردم سیزده ساله بود اما همین روزها شانزده سالگی‌اش را به پایان میرساند.
هیچ پول یا مکانی برای زندگی کردن نداشتم حتی یک دوست...
بخاطر سابقه و زندان رفتنم پیدا کردن کار تقریبا غیرممکن به نظر میرسید،چهره متفاوتم همه چیز را بدتر میکرد.
اما حالا صاحب سه گل فروشی بودم،البته با مقدار زیادی بدهی که حالا حالا ها قصد تسویه کردنشان را نداشتم.
کامیون باربری روبه‌روی مغازه منتظرم ایستاده بود،تاخیر زیادی نداشتم.
با فشار دادن دکمه ریموت چندثانیه‌ منتظر ماندم تا کرکره‌ها کامل بالا بروند،دفتر سفارشات را از کشو میز برداشتم تا محل دقیق و تعداد را ببینم.
ماشین را جلوی مغازه پارک کردم و کنار راننده در کامیون نشستم،باهم به آدرس مشخص شده رفتیم.
قبل از اینکه به زندان بروم در این محله زندگی میکردم،خرید یا اجاره خانه برای افراد معمولی در اینجا تقریبا غیرممکن است.
تمام ساکنین خانه های اطراف قشر ثروتمند جامعه را پوشش میدادند.
خانه ای که سفارش صد بوته دافنه را داد تقریبا یک قصر بود،البته با این تفاوت که باغچه‌شان گل نداشت و حالا من آنجا بودم تا همین یک نقص را جبران کنم...
نمای بیرون ساختمان به سبک کلاسیک طراحی شده بود و تک تک کاشی و آجر‌هایش سفید بودند
مرد قد بلندی با کت شلوار مشکی و عینک ظریفی که به روی چشم داشت نزدیکم شد،پرسیدم :
-شما باید آقای جئون باشید که صد بوته دافنه سفارش دادید
عینکش را با انگشت اشاره بالاتر داد و با لبخند ملیح جواب داد :
-بله،جئون ونوو هستم،کارتون کی شروع میکنید
-از همین الان؟!
-خیلی هم عالی...
نگاهی به عقب کامیون انداخت :
-همه گلهاشون سفیده دیگه؟
-بله،البته الان غنچه‌ن ولی به زودی همشون شکفته میشن
با شنیدن این جمله اطمینان خاطر پیدا کرد و از خدمتکارها خواست که هرچه که خواستیم برایمان فراهم کند.
جز من سه باغبان دیگر هم آنجا بودند،پس خودم را زیاد خسته نکردم.
حدودا کاشتن صد بوته ده ساعت طول کشید.
هوا کاملا تاریک شده بود و باد سردی میوزید.
مرد جوان که سفارش داده بود تمام هزینه را پرداخت کرد،تقریبا به اندازه شش ماه کار سود داشت.
در آخر بابت اثر هنری که ساخته بودم احساس غرور میکردم،حالا خانه در دل زمین مثل ماه در آسمان سفید و درخشان به نظر میرسید...
کم کم عطر دافنه در فضا منتشر شد،ماسک زدم که مشامم را آزار ندهد و از آنجا مستقیم به خانه رفتم،امروز به اندازه کافی کار کردم،آنقدر که تا شش ماه دیگر مغازه بسته بماند به هیچ جای دنیا برنمیخورد.
صدای موزیک تمام ساختمان را میلرزاند،چان غرق تمرین رقصیدن بود،آنقدر که متوجه ورودم نشد...
کنترل را برداشتم و تلوزیون را خاموش کردم :
-چخبره؟اینجا مگه سالن تمرینه؟میندازنمون بیرون بچه
دندان‌های سفیدش را با لبخند بزرگ نشان داد و گفت :
-هیونگ آخر این ماه اودیشن دارم باید خیلی تمرین کنم،لطفا یه ساعت دیگه بهم وقت بده
کنترل را روی کاناپه انداختم سپس خودم روی آن دراز کشیدم و جواب دادم :
-امروز نه!خسته‌م
شروع کرد به ماساژ دادن کتف‌هایم :
-هیونگ لطفا لطفا لطفا
-نه،الکی اصرار نکن
-هیونگگگ
با بی حوصلگی ادامه دادم :
-بابات که زندانه،مادرت طلاق گرفته،توام که با یه آدم سابقه دار متهم به قتل داری زندگی میکنی...
واقعا فکر کردی با این همه سوءپیشینه میتونی دبیو کنی؟اصلا گیرم که تونستی...بعدش میدونی چقدر ممکنه بابت این گذشته سیاه ازت اخاذی کنن،یا واست قلدر شن؟کلی هیت میگیری...
بابات تو رو سپرده دست من که مثل جونم مواظبت باشم،نمیتونم اجازه بدم وقتت و بخاطر این رویاهای پوچ هدر بدی!
روی درست تمرکز کن که عاقبتت مثل امثال من نشه...
دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و چشمهایم را بستم.
صدای موزیک را قطع کرد و بدون اینکه چیزی بگوید با اتاقش رفت،با محکم بستن در فهمیدم که از حرفهایم دلخور شده.
وقتی که در زندان بودم روزهای خوبی نداشتم،فکر میکردم تنهایی در سلولی سرد و تاریک چندسال میپوسم و برمیگردم،برای همین به حکم حبس سه‌‌ ساله‌ام پوزخند میزدم
من خدای تنهایی و سکوت بودم اما وقتی که وارد آنجا شدم،وحشتناک بود...
خلق خویشان با حیوانات فرقی نداشت...
سعی کردم کاری به کار کسی نداشته باشم اما هم سلولی‌هایم درکی از این موضوع نداشتند.
هر روز مرا کتک میزدند،ظاهرم را مسخره میکردند،مجبور بودم برای بقا نوکری کنم؛لباسهایشان را بشورم،بدنشان را ماساژ دهم و...
یک روز قصد آزار دادنم را داشتند،نمیتوانستم مقاومت کنم،پنج نفر بودند با هیکل درشت و زور زیاد و من تنها یک جوان بیست ساله...
هنوز وقتی به یاد لمس انگشت‌های سردشان روی تن برهنه‌ام میافتم میلرزم.
فریاد زدم و کمک خواستم خوشبختانه نگهبان بخش بازنشسته شده بود و فرد جایگزین روحیه عدالت طلبی داشت و مرا نجات داد.
صبح روز بعد مرا به سلول جدید منتقل کردند و آنجا لی سونگهو حکمرانی میکرد،حدود پنجاه سال و چندی داشت.
وقتی داستانم را شنید دلش برایم سوخت،در این جهنم بی در و پیکر ترحم لطف بزرگی محسوب میشد،لی سونگهو به دلیل پولشویی برای مافیا مواد باید ده سال حبس میکشید.
او به دنیا آمده بود که حاکم باشد،چه در زندان و چه در آزادی...
من هم به دنیا آمده بودم که طرد شوم،از همه جا و همه کس،مکان و زمانش هم فرقی نمی‌کرد.
به سختی بلند شدم و روبه‌روی درب اتاقش ایستادم،تق زدم :
-چان،میتونم بیام داخل؟
جوابی نگرفتم،چند دقیقه منتظر ماندم و به افکارم نظم دادم :
-چاچا،به همین زودی خوابیدی؟هنوز ساعت نه هم نشده
اینبار بدون اینکه چیزی بگویم وارد شدم،پتو آبی رنگش را روی سر کشید و غرید :
-برو بیرون دارم سعی میکنم بخوابم
خودم را روی تخت،کنار او به زور جا دادم و بغلش کردم :
-ببخشید،نمیخواستم ناراحتت‌ کنم،فقط‌ نگرانتم
با دلخوری زیرلب زمزمه کرد:
-مگه مهمه چی تو ذهنته وقتی رفتارت خلافش و ثابت میکنه؟
-اوووو چاچا بزرگ شدی حرفای قلمبه سلمبه میزنی
این را گفتم و قلقلکش دادم،در میان خنده‌هایش سعی داشت متوقفم کند اما نمیتوانست،او یک پسربچه شانزده ساله کوچک با رویایی بزرگ بود.
بالاخره دست از قلقلک دادنش برداشتم و اجازه دادم نفس بکشد،هنوز میخندید
-چاچا
-بله
-میدونی که هیونگ چقدر دوست داره؟!
با تردید،بعد از چند ثانیه مکث جواب داد :
-اره
همینطور که هردو به سقف زل زده بودیم گفتم :
-آیدول شدن شاید سخت باشه ولی آیدول موندن سخت‌تره،من نمیخوام حتی خم به ابروت بیاد،تصور اینکه ممکنه چقدر آسیب ببینی دیوونه‌م میکنه،من به بابات قول دادم تا وقتی که برگرده مواظبت باشم و...
قبل از اینکه جمله‌ام را تمام کنم میانه حرفم پرید :
-هیونگ من عاشق رقصیدنم،وقتی موردتحسین قرار میگیرم یا جمعیت تشویقم میکنه از خوشحالی بال در میارم،موسیقی و رقص تنها چیزیه که باعث میشه تمام غصه‌هام‌ و فراموش کنم...چرا به جای محدود کردن حمایتم نمیکنی؟
اگه بر خلاف همه چیزایی که گفتی موفق شم‌ چی؟من مثل تو و بابا نیستم،نمیتونم اجازه بدم سایه اشتباهات دیگران یا گذشته دنیام و تاریک کنه...
مهم نیست چقدر مخالف باشی،من انجامش میدم
-اینا از کنترلت خارجه...بعضی چیزارو نمیتونی متوقف کنی،گذشته مثل سایه همیشه دنبالته،یه دونه‌ی کوچیکه که توی زمین میکاری،زمونه واسش خورشید میشه،بارون میشه...باغبون میشه و یهو یه جایی توی آینده‌ت سبز میشه...ممکنه بوته خار باشه یا یه درخت پربار،بستگی داره چی کاشته باشی...همونه...
به سمتم چرخید و گفت:
-من هیچ اشتباهی توی گذشته مرتکب نشدم
-اینطور فکر میکنی؟
با تکان دادن سرش تایید کرد،حق داشت،او پاک و معصوم بود...
-هیونگ ولی انگاری تو توی باغچه زندگیت دونه‌های زیادی کاشتی
-من گل کاشتم ولی نمیدونم چرا ازش خار جوونه زد
-خودت بهم گفتی همه‌ی گلای خوشگل اولش یه بوته‌ خارن...کم کم سبز میشن،غنچه میشن...شکوفه میدن!
فقط باید صبر کنی،بهشون عشق بورزی و دوسشون داشته باشی،ولی تو چرا با باغچه زندگیت قهری؟میدونی که اگه با گلا مهربون نباشی میمیرن!
-‌فایده‌ای نداره...باغچه من تو یه بیابونه...از دل این شن‌زار هیچی جز خار بیرون نمیاد،عشق برای غنچه‌های دلم مثل آب فقط یه سرابه...
چند دقیقه بینمان در سکوت طی شد :
-به درخواستت فکر میکنم،بخواب
با خوشحالی از جا پرید :
-واقعا؟؟؟قبول میکنی؟؟
-نه،گفتم که درباره‌ش فکر میکنم
ولی او از همین حالا جواب را مثبت میدانست،مرا در آغوش گرفت و کمی بعد خوابش برد.
به آرامی از او جدا شدم و از اتاقش بیرون آمدم.
خانه‌ای که در آن زندگی میکردیم خیلی بزرگ نبود.
پدرم بعد از اینکه به زندان افتادم سراغم را نگرفت چون میدانست که دیگر کاری از من برنخواهد آمد،اینجا با مجرم‌های سابقه دار رفتار خوبی نداشتند،هیچکس حرفمان را باور نمیکرد...
حالا اینکه من پسر بزرگ خانواده کیم باشم فرضی غیرممکن بنظر میرسید...
به بالکن رفتم،دو صندلی و یک میز کوچک آنجا قرار داشت،به صندلی لم دادم و نگاهم را به آسمان تاریک دوختم...
روزی که گذشت را مرور کردم،اگر مثل یک انسان عادی متولد میشدم حتما آن قصر سفید که امروز باغبانش بودم متعلق به من میشد...
برخلاف تهیونگ که فردی مراقبه‌گر و حساس بود من آزادنه زندگی میکردم و حتما یک بچه داشتم،احتمالا دختری با موهایی به سیاهی شب...
هر روز صبح همسرم را میبوسیدم،دخترم را به مدرسه میبردم،سر کار میرفتم و عصر وقتی از شرکت به خانه برمیگشتم خانواده‌ام با آغوشی گرم از من استقبال میکردند،آنقدر گرم که سردیِ خستگی کار از تنم در میرفت و جانی دوباره میگرفتم.
امان از این موهای سپید که روزگارم را سیاه کرد...
به رسم عادت صفحات مجازی‌ام را قبل از خواب چک کردم،چند تماس بی پاسخ و یک پیام از مینجو
"چرا جواب نمیدی،خوابی؟"
برایش نوشتم :
"اره خوابم"
فورا جواب داد :
"پس داری رویای منو می‌بینی^^"
"اوه حالا که دقت میکنم چون توام هستی پس کابوس محسوب میشهㅋㅋㅋ"
چند دقیقه گذشت ولی جوابی نداد
"ناراحت شدی؟"
یک کلمه‌ نوشت "نه"
"خوبه،شب بخیر"
اینبار هم جواب نداد،منتظرش نماندم.
مینجو را جویی صدا میزدیم،آرزو داشت به اروپا سفر کند،کشورش مهم نبود فقط اینکه اروپا باشد.
دنبال شروع جدیدی میگشت،فکر میکرد با عوض کردن اسم و مکان زندگی‌اش میتواند فاحشه بودنش را فراموش کند.
بله او یک فاحشه بود البته چندماه بعد از آشنایی دلم برایش سوخت و او را نجات دادم،از اینکه دیگران به اموالم دست درازی کنند خوشم نمی‌آمد پس فراری‌اش دادم خوشبختانه هیچکس دنبالش نیامد...ناراحت کننده بود اما خب...چه بگویم؟
تنهایی یک جاهایی به دردمان میخورد.
حالا چندماهی میشد که زندگی شرافتمندانه‌ای را پیش گرفته است،در بار یکی از دوستانم کار میکند و یک آپارتمان کوچک با پسنداز‌هایش خریده،حدودا سه سال از من بزرگتر است و می‌گوید که عاشقانه دوستم دارد.
اما باورش سخت است،زیادی پیگیرش نمیشوم چند بار در هفته به ناچار میبنمش و بعضی شب‌ها را برای رفع نیاز کنارش میگذرانم،میگوید جز من با هیچ مرد دیگری نیست اما بازهم باورش برایم سخت است...
در واقع تنها با این افکار میتوانم آمادگی این را داشته باشم که ترکم کند...اگر انتظارش را داشته باشم دیگر هیچ اتفاقی از سوی او به من آسیب نخواهد زد.

Daphne | KookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang