Part 3:The Last Day,Pt.3

26 5 2
                                    

-آهنگ بزارم؟؟
+بزار.
-صبر کن قبلش نیم ساعت وقت دارم به فرودگاه برسم.
+یعنی تند برم؟؟
-اگه میشه
+باشه پس کمربندتو ببند آماده و حرکت
ماشین حرکت کرد و راه افتادیم.
مامان و بابام صبح جایی رفتن و گفتن میان سر راست فرودگاه.منو تهیونگ صبحی با هم چمدونا رو گذاشتیم توی ماشینش و به سمت فرودگاه تو حرکت بودیم.
به خیابون ها نگاه کردم انگار آخرین باری بود که این خیابون هارو میبینم.
به گفتن پنج سال کم بود ولی حتی یکسال هم دوری از خانواده خیلی سخت بود.
تهیونگ جلوی صورتم بشکن زد و گفت:کجایی؟نیم ساعته دارم حرف میزنم.
-ببخشید اصلا نفهمیدم.
+میگم از اونجا عکس و فیلم زیاد بفرستیا از مکان های دیدنی از دانشگاه دوستای جدید هم اتاقیا.
-یعنی باور کنم که تو دنباله دوست دختر نیستی؟؟
+هه اگه دوست دختر میخواستم که دخترا صف میکشیدن ولی نمیخوام.
-آره آره.
+کوفته آره همینجا پیادت میکنم پیاده بریااا.
-من که میدونم دلت نمیاد پیادم کنی.
+باشه حالا پیادت کردم رفتم میفهمی.........البته.....جلو فرودگاه.
-من که میدونم.
+خاک تو سره خودم کنن.
-نه براچی پسر این خوبی خاک تو سره کسی که میگه خاک تو سر تو.
بعد این حرفم با قیافه ی پوکر نگاهم کرد ولی سریع خنده اش گرفت.
خنده ی مستطیلی خوشگلش...
چجوری بزارمش برم؟؟
تنها نمیشه؟؟
غصه نمیخوره؟؟
دلواپس نمیشه؟؟
میشه
تو همین فکرا بودم که رسیدیم فرودگاه.
ماشین پیچید و وارد پارکینگ شد.
پارک کردیم و پیاده شدیم.
تهیونگ چمدون های منو یکی یکی پائین آورد.
سه تا چمدون صورتی خوشگل که تهیونگ روی سه تاشو برام امضا زده بود تا با بقیه قاطی نشه.
چمدون ها رو گرفتیم و تا سالن اصلی به راه افتادیم.
وارد سالن که شدیم پدر و مادر من و پدر مادر تهیونگ اونجا بودن.بابام یه دسته گل قرمز به من داد و گفت:برو اونجا کارت پروازتو بگیر و یکی از چمدون هارو از تهیونگ گرفت.
به سرعت به سمت باجه رفتم سوالات رو جواب دادم چمدون هارو دادم و کارت پرواز رو گرفتم.
یه محض اینکه از سمت باجه برگشتم پرواز منو خوند و اعلام آمادگی برای سوار شدن کرد.
پریدم مامان و بابام رو بغل کردم.مامانم بغض کرده بود لپشو بوس کردم و خندیدم.
مامان و بابای تهیونگ رو بغل کردم و بابت تمام زحماتشون ازشون تشکر کردم.
به تهیونگ که رسیدم گفت:نه من دیگه بغل نمیکنم.
سریع بغلش کردم و گفتم:غصه نخوریاااا مراقب خودتم باش.
تهیونگ هم بغلم کرد و گفت:تو هم مراقب خودت باش نری منو یادت بره.صداش میلرزید.بغض کرده بود.قلبم درد گرفت دوست نداشتم اونجوری ببینمش.
از خودم جداش کردم و گفتم:گریه نکن برات عکس و فیلم میفرستم.
با خنده گفت:گریه نمیکردم پیاز خورد کردم.
خندیدم و یکبار دیگه بغلش کردم.
دورتر وایستادم و یکهو گفتم:وایستین یه عکس جمعی ازتون بگیرم.
همه کنار هم ایستادن و با گوشی جدیدم ازشون عکس گرفتم.
یکبار دیگه پرواز من اعلام شد.
سریع خداحافظی کردم و به سمت در اصلی رو به سالن های اتوبوس تا هواپیما دویدم.
***

Black SwanWhere stories live. Discover now