چشمام رو باز کردم.
نور و سقف سفید توی ذهنم تصویر آشنایی کشیدن.
از جام پریدم و روی تخت نشستم.
پرستار کنارم زهره ترک شد و بیرون دوید تا دکتر رو صدا کنه.
از روی تخت بلند شدم و تا خواستم بیرون برم دکتر وارد اتاق شد.
×خانم مایکلسون لطفا بشینین...
_شما متوجه نیستین خانوادم...
×متوجم بشینین لطفا...
اون دکتر آروم علائم هوشیاریم رو چک کرد و گفت:قدرت خوب شدن بالایی دارین مواظبش باشین.
با تعجب به دکتر نگاه کردم.
×لطفا یعنی من نمیدونم توی این شهر کوچیک چی میگذره؟؟
_نه من فقط...
×لطفا یکم استراحت کنین....
_من میخوام خانوادمو ببینم.
×فردا حالت خانوادتون بررسی میشه نگران نباشین.
دکتر درو باز کرد و به کسی گفت:شما میتونین پیشش بمونین.
دکتر کنار رفت و یونگی و جونگ کوک اومدن داخل.
دکتر بیرون رفت و درو بست.
دوباره بلند شدم.
یونگی گفت:نه پا نشو برگرد سره جات.
_یونگیا خانوادم..
+برات میگیم.
رو تخت نشستم جونگ کوک آروم پتو رو روم کشید و گفت:دکتر گفت:متاسفانه نزدیکترین افراد به انفجار پدر و مادر تو بودن....
قلبم توی سینه ایستاد.
نمیتونستم نفس بکشم.
گوشام سوت کشید.دیگه صدای جونگ کوک رو نمیشنیدم.
یونگی آروم جلو اومد و وقتی دستم رو گرفت حس کردم که به این دنیا برگشتم.
÷سلنا اونا میشه گفت نه حالشون خوبه نه بد اونا جفتشون توی کما هستن...
_میرم پیشششون....
و زودتر از اینکه اونا چیزی بگن بلند شدم و از در بیرون رفتم.
توی راهرو سمته مراقبت های ویژه دویدم.
دره سالنش باز شد.
سمت راستم رو نگاه کردم سمت چپ رو نگاه کردم.
خبری ازشون نبود.
به سمت راهروی بدی دویدم که دیدمش.
مادرم رو دیدم.
به اتاقش نزدیک شدم و از پشت شیشه نگاهش کردم.
نصف صورت خوشگلش سوخته بود و موهای اون قسمت همه ریخته بود.
دستم رو روی شیشه مشت کردم.
چشمام پر اشک شده بود.
مامانم...مامان خوشگل و مهربونم.....
به اتاق کناریش نگاه کردم و دردی تازه وارد بدنم شد.
پدرم نصفه ی سوخته ی صورت مادرم رو کامل میکرد.
انگار انفجار از بین اونا بود.
اشکام تند تند ریختن.
پرستاری آروم سر شونم زد تا منو به اتاقم برگردونه در همین حین از پرستار دیگه ای شنیدم که میگفت:خانواده ی مایکلسون حادثه:آتش سوزی چهار نفر آسیب دیده و یک نفر فوت کرده.
***
از اون انفجار یک هفته ی گذشت.
تهیونگ و جی هوپ روز بعدش خوب بودن و سره پا شده بودن.
مامان و بابام هنوز توی کما بودن.
خاله و شوهر خاله هنوز توی بیمارستان بستری بودن.
....
مادربزرگ جونگ کوک از پیشمون رفته بود.
توی این یه هفته مراسمی براش گرفتیم و درست همونطور که مادر بزرگش میخواست وسط جنگل خاک شد و به خواب ابدیش رسید.
بیشتر چیزا توی خونه مامان و بابام سوخته بود و تقربیا هیچی نمونده بود.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
روی مبل نشستم و کفش های پاشنه بلنده مشکیم رو در آوردم.
دیگه حتی نمیتونستم گریه کنم.
تمامیه اشکام خشک شده بود.
توی خونه تنها نشسته بودم.
جونگ کوک نمیتونست خونه بیاد.
یونگی و جی هوپ بیمارستان بودن و تهیونگ...
تهیونگ پیش پدر و مادرش بود.
به خونه نگاه کردم.
هر طرفه اون خونه یک مدل بوی مرگ میداد.
گوشیم زنگ خورد.
_الو؟؟
+الو سلنا پاشو بیا بیمارستان زود باش.
***
توی راهرو سمته تهیونگ دویدم.
تهیونگ تا منو دید از روی صندلی بلند شد و بغلم کرد.
_چیشد؟؟
+آروم باش برات میگم...پدرت به هوش اومده.
_چی؟؟
+دکترا گفتن امکان داره بیدار شدنش عوارضی داشته باشه...
پدرت پدرت حافظش دچار اختلال شده و...از کمر به پائین فلج شده...
به چشمای تهیونگ زل زده بودم.
تهیونگ آروم گفت:دکترا گفتن اصلا جلوش گریه نکنید اصلا اختلال حافظه اون تقربیا همشو از دست داده.
تهیونگ دستم رو گرفت و گفت:دنبالم بیا.
دنبالش به راه افتادم و به اتاقی رسیدم.
پدرم با نصف صورت باند پیچی شده روی ویلچر نشسته بود و به حرفای دکتر گوش میداد.
در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم.
دکتر به من نگاه کرد.
پدرم آروم سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
چهرش هیچ عکس العملی نداشت.
بغضم گرفت.
دکتر گفت:اینا اینجاست دختر گلتون خانم سلنا مایکلسون.
بابام به دکتر نگاه کرد و آروم گفت:دخترم؟؟
(ببخشید این تیکه ها رو با آهنگ Film out نوشتم)
آروم جلو رفتم...
سعی کردم بغضم رو قورت بدم ولی لرزشش توی صدام معلوم بود.
بهش نگاه کردم و گفتم:آره بابا دخترتم.
دستم رو دراز کردم و دستشو گرفتم.
سریع دستش رو عقب کشید و با حالت بدی بهم نگاه کرد.
_بابا؟؟
تهیونگ بهم نزدیک شد و شونه هامو از پشت گرفت و گفت:سلنا بابات......بیا بریم بیرون داره اذیت میشه...
به بابام نگاه کردم.
نگاهشو ازم میدزدید و جوری رفتار میکرد انگار که منو اونجا نمیدید.
بغضم بیشتر بهم فشار آورد آروم گفتم:خوبی بابا؟؟
جوابم رو نداد.
تقصیر اون نبود.
بغضم ترکید.
اشکام ریخت.
یکم با صدای بلندتر گفتم:من دخترتم بابا....
بازم هیچی...
دکتر آروم گفت:لطفا ارومتر باشید بفرمایید بیرون.
تهیونگ منو کشید و گفت:بیا بریم بیرون سلنا زود باش.
_نه میخوام پیشش بمونم...
×خانم بفرمایید بیرون.
***
_تو بهش گفتی....
+گفتم که نجاتش بدم...
_به تو ربطی نداره...
همزمان با این حرفش سیلی توی گوشم خورد که سوزش رو احساس میکردم.
_مثله اینکه هنوز نفهمیدی با کی طرفیم...
+تو کار خودتو کردی پدرش فلج شده...
گلوم رو گرفت و فشار داد و گفت:من اون دورگه ی جذابو میخوام نه اون پدر پیر و مفنگیشو...
فشار دستش رو روی گلوم بیشتر کرد.
+مگه....به....خوابت....ببینی....
_کی میخواد جلوی منو بگیره؟؟لابد تو؟؟منو نخندون..
+من...خودم....
_بیایین بگیرینش..
دوسه نفر وارد اونجا شدن.
دستام رو گرفتن و به زور روی دوزانوم افتادم.
_کاری میکنم که دیگه این سر پیچیت یادت نره....
پشت سرم ایستاد صداهایی میشنیدم.
دستش رو به یقه ی پیراهنم گرفت و کله پشتش رو پاره کرد.
تکون خوردم و سعی کردم خودمو آزاد کنم.
_اگه تکون بخوری بیشتر درد میگیرهااا...
خنده ای کرد و جسم خیلی داغی به بدنم خورد.
فریادی از درد کشیدم.
جسم داغ بیشتر به بدنم فشار اومد تا اینکه از بدنم جدا شد.
پشت کتف راستم هنوز احساس سوزش میکردم.
اون دوتا دستام رو ول کردن.
از پشتم رد شد و محکم روی زخمم کوبید که باعث شد از درد به دور خودم بپیچم.
_دیگه این کارو نکن....به من خیانت نکن وگرنه بد میبینی.....
+من تا جایی که میتونم دستای کثیفتو ازش دور میکنم.
یکبار دیگه دستش رو روی زخمم کوبید و گفت:پسره ی نمک نشناس پیداش میکنم....پیداش میکنم و میام جلوی چشمات و ترتیبشو میدم.
از درد دندون هامو روی هم فشار میدادم.
از شونه ی راستم منو گرفت.
دوباره درد کله بدنم رو گرفت.
از شونه ام منو عقب کشید و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:حالا فعلا استراحت کن باید برای اون روز سره حال باشی.
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...