وارد پارکینگ شدم و تا ماشین جونگ کوک دویدم.
به ماشین رسیدم و نفس نفس زدم.
_سلنا خوبی؟؟
+خوبم خوبم.
برگشتم و جیمین رو جلوی خودم دیدم.
از ترس عقب عقب رفتم و به جلوی ماشین خوردم.
تعادلم رو از دست دادم و درحال افتادن بودم.
جیمین دستم رو گرفت و کشید و دست دیگش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:داشتی میفتادی.
با دودستم به عقب هلش دادم و گفتم:از اینجا برو از پیش من برو دیگه نمیخوام ببینمت.
به چهرش نگاه نمیکردم از همشون میترسیدم.
از جیمین از یونگی از جونگ کوک...از جونگ کوک؟؟
جیمین آروم نزدیک شد و گفت:باشه من کاری نمیکنم بگو فقط خوبی یا نه؟؟
سرم رو بلند کردم و توی چشماش نگاه کردم.
توی اون چشما نگرانی بود.نتونستم نگرانی واقعی بود یا الکی ولی احساس امنیت داشت حس میکردم تا ابد میتونم توی اون بازو ها امن و امان باشم.
_معذرت میخوام.
جیمین با تعجب گفت:معذرت میخوای؟؟از چی؟؟
_از اینکه داشتم با احساساتت بازی میکردم من....من.....
دیگه نمیدونستم چی بگم.چجوری باید جیمین رو از خودم میروندم.
جیمین دوباره بهم نزدیکتر شد و گفت:میتونی بهم بگی چیشده؟؟این تو نیستی.
دستم رو گرفت و بوسه ی آرومی روش زد.
تمام بدنم پر از گرما شد.حس امنیت حس خوشحالی حس بودن کسی وقتی تمامیه مشکلات بهت فشار میاره.حس وقتی که با جیمین بودم.
_همه منو میترسونن.
+همه؟؟کیا؟؟بگو کیا اذیتت کردن..
_کسی اذیتم نکرد منو میترسونن.
+از کی؟؟
_از تو.
سکوتی بینمون برقرار شد.
جیمین کمی جایی که ایستاده بود جابه جا شد و گفت:خب این بستگی به خودت داره از من میترسی؟؟
_نه.
+نه؟؟
_نه چرا آخه باید بترسم؟..
جیمین پوفی کرد و سرش رو تکون داد و گفت:حالا دوست داری بریم چیزی بخوریم؟؟
به دستش که دستمو گرفته بود نگاهی انداختم و گفتم:قبلش باید به کسی خبر بدم.
_باشه.
ولی دستمو ول نکرد.
گوشیم رو از جیبم در آوردم و به جونگ کوک زنگ زدم.
+الو؟؟
×الو؟؟....
+هنوز سره کلاسی؟؟
×آره... تو کلاست تموم شد؟؟
+آره با یکی از بچه ها میرم چیزی بخورم.
×آهان باشه دیدم امروز دوستای جدید پیدا کردی.
+آره با همونام.
×خوبه مواظب خودت باش.
+تو هم همینطور جونگ کوکا فعلا.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و گفتم:خب الان اوکی شد.
جیمین با چهره ی جدی گفت:جونگ کوک؟؟
_آره اون....
×مشکلی هست؟؟
جفتمون به سمت صدا برگشتیم و جونگ کوک رو دیدم که به ما نزدیک میشد.
جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت:ایشون جزوه دوستای جدیدته؟؟
جیمین با پوزخندی گفت:مشکلی هست؟؟
جونگ کوک به دستامون نگاه کرد و گفت:خب هرجا میخواستین برین برین میخوام ماشینو جابه جا کنم.
جیمین با خنده گفت:ماشین؟؟تو؟؟فکر نمیکنم بهت نمیخوره.
جونگ کوک دست به سینه ایستاد و گفت:ببخشید قبلش از شما اجازه نگرفتم مثله تو بلد نیستم.
جیمین پوزخندی زد و گفت:هییی اگه همه ی دوستات مثله تو پرو بودن تا الان مرده بودن...صبر کن آره اونا مردن...
جونگ کوک توی یه لحظه از خشم پر شد و گفت:توی عوضی...
مشتشو بالا آورد و توی صورت جیمین فرود آورد.
جیمین دستش از دست من ول شد و یکم به عقب تلو تلو خورد.
جیمین نیشخندی زد و گفت:هنوزم همون خرگوش کوچولویی فرقی نکردی این مشتت بیشتر نوازش بود.
صاف ایستاد و به سمت جونگ کوک اومد.
جلوی جونگ کوک رو به جیمین ایستادم و گفتم:بس کن خواهش میکنم با هردوتونم این دعواهاتون مثله بچه های دبیرستانی میمونه.
جیمین با خشم گفت:تو برو کنار.....
از لحنش و صداش جا خوردم صدای همیشیگیش نبود.
جیمین گفت:برو کنار تا یکبار برای همیشه این خرگوش کوچولو رو ادب کنم.
با صدای بلندی گفتم:اگه میخوای بزنی اول منو بزن.
_شما سه تا اونجا چیکار میکنین؟؟
هر سه تامون به سمت صدا برگشتیم.
آقای کیم داشت با قدم های تند به سمتمون میومد.
دستش رو روی شونه ی راست جیمین گذاشت و گفت:جیمین تو بزرگتری تو ول کن.
جونگ کوک قدم زد و از پشت من بیرون اومد و گفت:منو ادب کنی؟؟تو هم تا همین دو روز پیش جوجه بودی حالا خروس شدی ولی ادای ببرا رو در نیار.
جیمین به سمت جونگ کوک اومد و مشتش رو بالا آورد.
از ترس رفتم بینشون ایستادم چشمام رو بستم و بلند گفتم:بس کنین...
بعد چند ثانیه چشمام رو باز کردم ولی نه اثری از جیمین بود نه از جونگ کوک نه از آقای کیم.
اطراف رو نگاهی انداختم.
هر سه تاشون به عقب پرت شده بودن.
سر جونگ کوک به ماشینی خورده بود و با دستش سرش رو گرفته بود.
جیمین و آقای کیم فقط روی زمین افتاده بودن.
با تمام نیرویی که داشتم به سمت جونگ کوک دویدم.
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:جونگ کوک خوبی؟؟من...من...ندیدم چیشد جیمین زدت؟؟خونریزی داری؟؟
×نه خوبم.
+نه نیستی.
دستم رو پشت سرش کشیدم و نمی روی دستم احساس کردم.
دستم رو کشیدم و نگاه کردم.خون بود..خوون بود.
دستم رو به جونگ کوک نشون دادم و گفتم:خونیه...سرت خونیه....پاشو ببرمت بیمارستان.
تا برگشتم به سمت ماشین برم جیمین رو دیدم که پائین پای جونگ کوک ایستاده بود.
سفیدی چشمای جیمین به طرز ترسناکی کاملا قرمز شده بود.
زیر چشمش رگه های سیاهیی دیده میشد.
جیمین روی یه پاش نشست و با یه دستش زیر چونه ی جونگ کوک رو گرفت و گفت:بالاخره زخمی شدی خرگوش کوچولو.
وقتی حرف میزد دیدم که دو دندون نیشش از همه بلندتر و تیز تر بود.
جیمین خندید و دندون های نیشش رو نشون جونگ کوک داد.
جیمین با خنده گفت:اینارو یادت میاد؟؟از وقتی یکی از ما شدی مطمئنم یادت میاد...
آقای کیم بلند داد زد:پارک جیمین یک نفر دیگه اینجاست.
جیمین به من نگاهی انداخت و گفت:اشکال نداره تا همین الانش باید میفهمید.
جونگ کوک با حرص گفت:دستت بهش بخوره میکشمت.
جیمین خندید و گفت:فعلا که اون محکوم به مرگه قانون اول اون راجب ماهیت من میدونه.
جونگ کوک آروم رو به من گفت:فرار کن....
هنوز توی شوک جیمین بودم که جونگ کوک بلندتر داد زد:سلنا بدو.
بلند شدم و از ترس به سمت خروجی پارکینگ دویدم(میدونم نگفتم ولی پارکینگ سر پوشیدست و طبقه طبقه مثله پاساژا)
از ترس بدنم میلرزید.
نزدیک یه خروجی ایستادم و نفس نفس میزدم.
گوشیم رو در آوردم و شمارهی پلیس رو گرفتم ولی تا قبل از اینکه زنگ بزنم فردی گوشی رو از دستم کشید.
برگشتم و جیمین رو با همون چشما و نیش ها جلوی خودم دیدم.
دستام رو روی گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم و جیغ کشیدم.
عقب عقب رفتم و به دیوار خوردم افتادم و همونجا نشستم.
همچنان جیغ میکشیدم تا یکی دستش رو روی دستم گذاشت.ناخودآگاه با دست راستم سیلی محکمی توی صورتش زدم و وقتی چشمام رو باز کردم تعجب کردم.
جونگ کوک فکش رو تکونی داد و گفت:واقعا دست سنگینی داری.
با چشمای پر اشک نگاهش میکردم.
جونگ کوک گوشیم رو سمتم گرفت و گفت:بیا اون رفت.
اشکام تند تند از چشمام بیرون اومدن.
به جونگ کوک نزدیکتر شدم و بغلش کردم.
+من...من..من...خیلی..ترسیدم.
جونگ کوک آروم دستش رو پشت سرم کشید و گفت:فعلا آروم باش به موقعش همه چی رو میگم.
***
YOU ARE READING
Black Swan
Paranormalاسم:قوی سیاه ژانر:عاشقانه،خونآشام،گرگینه،ماجراجویی کی فکرشو میکرد دختری تنها در پاریس چنین اتفاقاتی براش بیفته.عاشق بشه،قلبش بشکنه،خانوادش بهش خیانت کنند و واقعیت هایی از خودش و خانوادش بفهمه که مسیر زندگیشو عوض کنه. وقتی درست در لحظه ی تصمیم گیری م...