Part 9:What is happening?

20 4 0
                                    

جونگ کوک توی چهارچوب در ایستاده بود و با چشم هایی که واقعا منو میترسوند به پنجره خیره شده بود.
آروم بهش نزدیک شدم و گفتم:جونگ کوک....
بهش نزدیکتر شدم ولی چشم از پنجره بر نمیداشت.
آروم دستم لرزونم رو به سمت گونه اش بردم.
یکبار دیگه صداش کردم:جونگ کوک....جی کی
ناگهان با دستش مچ دستمو گرفت.
نگاهش رو از پنجره گرفت سرش رو پائین انداخت و آه آرومی کشید.
با دقت به صورتش نگاه کردم.
سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد.
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی انگار پشیمون شد.
مچ دستمو ول کرد و بی صدا از اتاقم بیرون رفت.
نگاهی به پنجره انداختم.
چه اتفاقی داشت می افتاد.
***
یه هفته از وقتی به پاریس اومده بودم می گذشت دیگه اون پسر مرموز عجیب غریب رو ندیدم.
رابطه ی دوستانه ایی که با جونگ کوک ساخته بودم در طی اون دو سه روز اول خراب شده بود.
ما حتی اصلا زیاد همدیگه رو نمیدیدیم
این دوشنبه دانشگاه باز میشد و بچه های قدیمی دانشگاه روز یکشنبه مهمونی برای ترمک ها راه انداخته بودن(ترمک به ترم اولیا دانشگاه که ترم بالایی ها میگن)
منم دعوت شده بودم و خیلی دلم میخواست با جونگ کوک برم ولی حتی فرصتشو نکردم باهاش حرف بزنم.
از روز تختم بلند شدم و گوشیم رو روی تخت انداختم.
اگر میخواستم با جونگ کوک برم باید از الان بهش میگفتم از امروز که یعنی جمعه.
در رو باز کردم و از اتاقم خارج شدم.
به سمت اتاق جونگ کوک راه افتادم که هم اتاقی دیگمون از اتاقش بیرون اومد.
جین مشکی و تیشرت مشکی پوشیده بود.کاپشن سبز لجنی و کلاه بافتنی مشکیش رو روی سرش کشیده بود.
موهاش به رنگ سبز نعنایی و چتری بود که خیلی کم از کلاهش بیرون زده بود.
به خودم جرئت دادم و بلند گفتم:سلام...
به سمتم برگشت.
پوست سفید و چشمای گربه ایی.
نگاهش از پائین تا چشمام چرخید و گفت:سلام...
و دوید و نزدیک در شد.
کفش هاش رو پاش کرد و بلند گفت:و خدافظ..
_خداحافظ.
وقتی که رفت برای یک لحظه یادم رفت اصلا برای چی به اونجا ایستاده بودم.
از آب و هوا بود یا شهر بود؟؟چون پسرهای این شهر دارن با یک نگاه قلب منو به تپش در میارند.
توی افکار خودم بودم که در اتاق جونگ کوک باز شد.
برگشتم تا با جونگ کوک صحبت کنم ولی به دختری جوون با موهای بلوند و چشمای آبی یخی مواجه شدم.
اون دختر لبخند میزد ولی تا من رو دید لبخندش از لبش پرید.
پشت سرش جونگ کوک جلو اومد و داشت میگفت چیشد....
که چشمش به من افتاد و ساکت شد.
اون دختر به سمت جونگ کوک برگشت و با عشوه گفت:پس توی مهمونی میبینمت و بعدش قد بلندی کرد و گونه ی جونگ کوک رو بوسید و ازش فاصله گرفت و از کنار من رد شد.
حالا من و جونگ کوک توی سکوت به هم نگاه میکردیم و نگاه سنگین اون دختر رو پشت خودم احساس میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جونگ کوک!!اومدم ببینم اگه بیکاری و توی برنامت وقت خالی داری بریم استارباکس.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گفت:نه..راستش خیلی خستم میخوام بخوابم دوروز دیگه دانشگاه و درس و مشق دوباره.
_اوه..باشه...اون یکی هم اتاقیمون الان رفت بیرون اگه میشد با اون میرفتم.
+آره بهتر بود با همون میرفتی.
آروم عقب عقب رفتم و گفتم:خب پس من میخوام برم...
+تنهایی؟؟
_آره دفعه ی قبلی هم تنهایی گم شدم ولی خب تنهایی پیدا نشدم.
+واقعا؟؟نگفته بودی کی آوردت؟؟
_میدونی چیه؟؟دیر میشه الان میرم بیرون بعدا هر موقع وقت داشتی برات تعریف میکنم.
و سمت اتاقم دویدم سوییشرتم رو برداشتم و سمت در و اون دختری که هنوز اونجا ایستاده بود دویدم.
جونگ کوک بلند گفت:صبر کن منم میام باز میری گم میشی.
_نه...نه من دیگه میرم اگه میخوای بری بیرون بهتری دوستتو برسونی این وقت شب خطرناکه.
چرخیدم و از نگاه خشمگین دختر چشم یخی رد شدم و درو پشت سرم بستم و دویدم تا از اونجا دور شدم‌.
***
اطراف رو نگاه کردم.مسیر استار باکس رو از مسیر ماشین رو بلد بودم..
ولی....
شت دوباره گم شده بودم...

Black SwanOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz